eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شام غریبان شهادت امام رضا(ع)-mc.mp3
23.64M
شام غریبان شهادت امام رضا(ع) در حرم مطهر رضوی سید مجید بنی فاطمه🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_دوم اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) اسب ها به او رسیدند. دو نفر از آن ها جوان، یک نفرشان پیرمرد و یک نفر دیگر میان سال بود. مردِ میان سال چهره ای مهربان و خوش رو داشت. مردِ پیرمرد در دست خود نیزه ی بلندی داشت و آن دو جوان، همراه خود شمشیر داشتند. مردها سلام کردند. اسماعیل جواب داد و با احتیاط به مردان غریبه خیره شد. مردِ مهربان پرسید : فردا نزد خانواده ات می روی؟ اسماعیل بی آن که فکر کند، گفت : بله آقا! مرد پرسید : جلوتر بیا تا آن زخمی را که اذیتت می کند، ببینم! اسماعیل جا خورد. این پا و آن پا کرد. کسی در دلش گفت : برو جلو! عجله کن! بی معطلی جلوی اسب او رفت. مرد از روی اسب خم شد. اسماعیل بی آن که چیزی بپرسد، دشداشه ی (۱) خود را بالا زد و پارچه ی زخم خود را باز کرد. زخمِ سیاه نمایان شد. مردِ مهربان دست بر شانه ی اسماعیل گذاشت و با دستِ دیگر روی زخم را گرفت و آن را فشار داد. اسماعیل به خود لرزید. خون و چرکِ زیادی از زخمِ سیاه بیرون آمد. مردِ مهربان بر اسبش نشست. پیرمردی که در کنارش بود، شادمان گفت : رستگار شدی اسماعیل هِر قلی! اسماعیل که گیج و منگ بود، پارچه را بست و پیراهنش را پایین کشید. رنگش پریده بود. صدای قلب را می شنید. رو به پیرمرد کرد و پاسخ داد: اِن شاءالله همگی رستگاریم! ناگهان به خودش آمد. بیشتر به چهره ی پیرمرد نگریست و زیر لب گفت : این پیرمرد اسم مرا از کجا می داند؟ تا آمد چیزی بپرسد، پیرمرد گفت : این مردِ بزرگوار امام زمان توست! ادامه دارد.... ----------------------------- ۱) پیراهن بلند عربی @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 حرم مطهر حضرت امیر المومنین (علیه السلام) بامداد ۱۴۰۳.۰۶.۱۵ ✉️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
یک‌ لحظه‌ به‌ حالِ‌ خویش‌ مگذار مرا... من‌ مـالِ‌ تــوام، به‌ غیر‌ مسپار‌ مرا @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دست ما بر کرم و رحمت مهدی باشد عشق ما آمدن دولت مهدی باشد اول ماه ربیع از کرمت یا سلطان روزی ما فرج حضرت مهدی باشد 🎉عید ربیع الاول مبارک🎉 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃🌷 سوریه که رفتیم، سعی می کردم غذاهایی را درست کنم که فکر می کردم بیشتر دوست دارد و یا خیلی وقت است که نخورده. دقت که می‌کردم خوب غذا نمی‌خورد. گاهی دیر می‌رسید و غذایش سرد می‌شد. هر چه اصرار می‌کردم اجازه نمی‌داد غذا را گرم کنم. کنجکاو بودم که علت این کار را بدانم. گفت: نیروهای من در خط شاید غذای سرد هم برای خوردن نداشته باشند آنوقت چطور وجدانم را راضی کنم که غذای گرم بخورم؟ نیروهایی که از آنان حرف می‌زد، همه سربازهای سوری بودند. 📲defapress.ir @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_یازدهم از بهت آنچه می‌شنیدم فقط خیره نگاهش می‌کردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشما
رمان دستش را پیش آورد؛ تلاش می‌کرد بدون هیچ برخوردی بین دستان‌مان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بی‌صدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری می‌کشیدم‌تون، باید زودتر از منطقه می‌رفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمین‌شون بیفتیم!» بی‌آنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس می‌کردم و نجابت از لحن و نگاهش می‌چکید. آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!» همین یک کلمه انتهای روضه بود و او می‌دانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش می‌کشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط می‌خواستم زودتر از اون جهنم نجات‌تون بدم.» اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر می‌زد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا می‌گیریم!» جانم را با مردانگی‌اش نجات داده و نمی‌خواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوست‌تون مورد اعتماده که خواستید بیارم‌تون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش می‌کنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!» برای ادای جمله آخر خجالت می‌کشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه می‌گشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!» منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا می‌مونم. چند دقیقه هم صبر می‌کنم که اگه مشکلی بود برگردید!» او حرف می‌زد و زیر سرانگشت مهربانی‌اش تار و پود دلم می‌لرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشی‌گری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه درد‌های مانده بر دلم می‌شد. دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمی‌رفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟» بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بی‌کسی مرا تا پشت خانه‌اش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!» نمی‌دانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت. تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکسته‌ام دنبال دلیلی می‌گشت و تنهایی از صورتم می‌بارید که مثل جانش در آغوشم کشید. سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت. یک ساعت کشید تا با نفس‌های بریده و چشمانی که بی‌بهانه می‌بارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید. کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!» آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمی‌خواست به رخم بکشد که بی‌ریا به فدایم می‌رفت: «فدات بشم آمال! این سال‌ها همش دلم برات شور می‌زد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر می‌کنم که سالمی عزیزدلم!» دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بی‌خبرن؟» دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر می‌کشید؛ می‌دانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشته‌ام، جان‌شان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند. تصور اینکه امشب از بی‌خبری و چشم‌انتظاری چه زجری می‌کشند، قاتل جانم شده و فقط دعا می‌کردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و به‌خدا می‌ترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 مسجد کوفه محل ضربت خوردن حضرت امیر المومنین ۱۴۰۳.۰۶.۱۵ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در کنار محبت های عزیزان عراقی این مورد هم بود. خونه ی همون خانواده نجفی که گفتم فرزند ۶ ماهه هم داشتند و دومین بار بود خونشون میرفتیم‌ برای خانم ها هدیه گرفته بودن. البته من بارم سنگین می‌شد و یکی از دوستان قرار بود برگرده دیرتر از ما، برای من رو گذاشت بار خودشون و آورد. امروز ازشون تحویل گرفتم‌‌. دست همشون دردنکنه💐