﷽
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ
چگونه به خداوند كفر ميورزيد؟ در حالى كه شما مردگان [و اجسام بىروحى] بوديد و او به شما زندگى بخشيد؛ سپس شما را مىميراند؛ و بار ديگر شما را زنده مىكند؛ سپس به سوى او بازگردانده مىشويد؟!
آیه ۲۸/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
didar-dar-meh-ali.mp3
12.31M
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف در مه...
یاصاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی....
#استاد_عالی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خانوادههای خانم زهرا حسنی و دکتر محمد صالحه که از شهدای حادثه هواپیمای اوکراینی بودن، تمام زیورآلات متعلق به این زوج شهید رو برای کمک به مردم لبنان، اهدا کردند.
پ.ن: احسنت به بازماندگان محترم این دو شهید که باعث شدند باز هم دعای خیر بیشتری به این دو عزیز برسه و آنها رو هم سهیم کردند.
#ایران_همدل🇮🇷🇵🇸🇱🇧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما دو پیاله ایم که لبریز باده ایم
این دو پیاله را به ملک هم نداده ایم
تا وقت میکنیم حسینیه می رویم
ما سالهاست شیعه ی گریان جاده ایم
با هر سلام صبح به آقای بی کفن
انگار روبروی حرم ایستاده ایم
با رعیتی خانه ی ارباب با وفا
احساس میکنیم که ارباب زاده ایم
شکر خدا که نان شب ما حسین شد
ممنون لطف مادر این خانواده ایم
بال ملائک است که ما را میاورد
یعنی سواره ایم اگرچه پیاده ایم
داریم با حسین حسین پیر میشویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر... #قسمت_اول پیش از اینها لاذقیه سوریه به همه مردم لبخند میزد شه
💠 آه از غمی که تازه شود با غم دگر...
#قسمت_دوم
محمد پورهنگ طلبه بود طلبه ای جوان، اما چهره و شناخته شده در آن طرف مرزها، جایی در میان خانه های کشور جنگ زده سوریه.
طلبه ای که آرزویش بود یکی باشد مثل شهید اندرزگو؛ مثل او جوان و فعال.
مبلغی که دوست داشت همراهی تمام و کمال خانواده اش را هم در این مسیر داشته باشد که داشت.
دوست داشت آخر و عاقبتش هم مثل شهید اندرزگو باشد؛ شهید شود که همین هم شد. از آن روزها و از آن آرزوها بیشتر از چند سال گذشته است و آرزو به واقعیت تبدیل شده است.
اما زندگی مشترک چهار سال و هفت ماهه زینب پاشاپور در کنار طلبه جوان با شهادت و ترور بیولوژیک به پایان نرسید؛ او هنوز هم با محمد پورهنگ با نوشته هایش، با حمایتهایش و با تفکراتش زندگی می کند...
حالا فاطمه و ریحانه چند ماهه آن روزها ۹-۱۰ ساله شده اند و با خاطرات پدرشان و هدیه هایی که مادرشان از طرف پدر برایشان میخرد بزرگ میشوند.
اما هرچه از پدر خاطرات محو و کمرنگی دارند دایی شان را به خوبی به خاطر دارند؛ کسی که از هزاران کیلومتر آن طرفتر و جایی که خودشان هم چند ماهی از روزهای کودکیشان را آنجا گذراندند با او تماس تصویری میگرفتند و برایش از شیرین کاریهایشان میگفتند.
اما هنوز ۵ سال نشده که دایی شان هم همسفر پدر شده است و آنها مانده اند و خاطراتی از دایی و پدری که روزهای جوانیشان را در شهرهای سوریه گذرانده و هوای آنجا را به هوای دفاع نفس کشیده اند....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يه عصر قشنگ
يه دل خوش
یه جمع صمیمی
آرزوى امروز من براى شما
عصرتون بخیر و شادی 🍎🍇
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
قبل از آخرین اعزام مادرش به او گفت: برای اربعین همه به کربلا میروند، تو داری به سوریه میروی؟
محمدحسن جواب داد: حضرت زینب (س) تنهاست؛ میروم تا تنها نباشد.
#وصیت_نامه:
مرا در قم دفن کنید تا در پناه بیبی فاطمه معصومه (س) که سالها جیرهخوارش بوده باشم. مقداری تربت سیدالشهدا (ع) و مقداری از تربت شهدای شلمچه را همراهم بگذارید. شاید مشمول شفاعت آنها شوم. همچنین دستمال مشکی اشکم که خدا قبول کند در روضههایم همراهم بوده آن را هم همراه بگذارید.
🕊سالروز شهادت ۸ آبانماه سال ۱۳۹۷/ اربعین حسینی در ریف سوریه
طلبه #شهید_محمدحسن_دهقانی
خادم حرم #حضرت_معصومه(س) و مدافع حرم #حضرت_زینب(س)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 شیخ «نعیم قاسم» دبیرکل حزبالله لبنان شد
حزبالله لبنان با صدور بیانیهای اعلام کرد، شورای رهبری حزب الله با انتخاب شیخ نعیم قاسم به عنوان دبیرکل جدید حزبالله موافقت کرد.
شیخ نعیم قاسم از سال ۱۹۹۱ معاون دبیرکل حزبالله بود و به همراه امام موسی صدر در تشکیل جنبش «امل» یا «حرکه المحرومین» و نیز در تأسیس حزبالله لبنان مشارکت داشت.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_نهم روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد
نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خاموش کنم مبادا مهدی بیشتر شک کند و فقط باید راه آزار و اذیتش را میبستم که شماره را مسدود کردم اما به چند ساعت نرسیده، با شمارهای دیگر پیام داد:
«دختر تو دیوونهای! من میگم میدونم اون یارو دیشب از کجا برگشته و دارم میبینم کِی از خونه رفته بیرون، بعد تو منو بلاک میکنی؟ من اگه بخوام همین الان میام تو خونه، پس کاری نکن که عصبی بشم.»
از اینهمه نزدیکیاش به زندگیام، قلبم تندتر از همیشه میزد و میترسیدم وارد خانه شود؛ بلافاصله تمام در و پنجرهها را قفل کردم و یک لحظه از زینب جدا نمیشدم که حاضر بودم هر بلایی سر خودم بیاید اما یک تار مو از سر امانت مهدی کم نشود.
نمیدانستم آدرس ما را از کجا پیدا کرده و دیگر از در و دیوار این خانه ناامن میترسیدم؛ با دهانی خشک از تشنگی و روزهداری فقط زیر لب آیتالکرسی میخواندم و تنها به فکرم رسید با نورالهدی تماس بگیرم.
چند روزی بود به هوای اضطراب سفر مهدی به سوریه و ماجرای حمله به سفارت ایران، با نورالهدی تماس نگرفته بودم که تا صدایم را شنید، خندید و سر به سرم گذاشت: «بَهبَه عروس خانم! بلاخره آقا داماد بهتون وقت داد یه زنگ به من بزنی؟»
اصلاً حوصله شوخی نداشتم و باید هرچه سریعتر جلوی جنون عامر را میگرفتم که بیمقدمه پرسیدم: «تو با عامر ارتباط داری؟»
از اینکه بعد از ماهها و پس از ازدواج با مهدی نام عامر را میبردم، خنده روی لحنش خشک شد و متحیر پرسید: «تو به عامر چیکار داری؟»
شاید ترسیده بود زندگی جدیدم خراب شود و خبر نداشت وحشت برادر دیوانهاش دوباره روی دلم آوار شده که مضطرب توضیح دادم: «از دیشب داره بهم پیام میده و تهدیدم میکنه که برم ببینمش...»
کلامم به آخر نرسیده، با تعجب سوال کرد: «مگه برگشته عراق؟»
از آماری که در مورد رفت و آمد مهدی میداد، مطمئن بودم نه تنها برگشته که حتی جایی همین نزدیکیها به کمینم نشسته است: «اون الان تو بغداده. حتی میدونه صبح مهدی چه ساعتی از خونه رفته بیرون. انگار همین اطراف خونه داره میچرخه.»
با هر کلمهای که میگفتم حیرت نورالهدی بیشتر میشد و شاید تنها او میتوانست نجاتم دهد که از پشت تلفن به دست و پایش افتادم: «تو رو خدا بهش زنگ بزن، باهاش حرف بزن، بگو دست از سر من برداره.»
از اضطرارم دل نورالهدی سوخته و کاری از دستش ساخته نبود که مردد جواب داد: «من خیلی وقته از عامر خبر ندارم. بعد از اینکه تو رو دیدم و گفتی ازش جدا شدی، باهاش تماس گرفتم و کلی با هم دعوا کردیم. از اون به بعد دیگه هیچ خبری ازش ندارم.»
اما نمیخواست ناامیدم کند و انگار او هم از دست عامر و بیعقلیهایش خسته بود که نفس بلندی کشید و با مهربانی دلداریام داد: «غصه نخور. همین الان بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت میکنم دست از این دیوونهبازیها برداره.»
حالا تنها امیدم به نورالهدی بود تا بتواند شرّ عامر را از سرم کند و به یک ساعت نرسیده، امیدم ناامید شد که تماس گرفت و با ناراحتی خبر داد: «اول زنگ زدم جواب نداد، بعدم گوشی رو خاموش کرد.»
تنها تیری که برای مقابله با عامر در کمان فکرم داشتم، به سنگ خورده بود و نمیخواستم زینب متوجه اضطرابم شود که تمام اسباببازیهایش را میان اتاق ریخته بودم و بیشتر از اینکه او سرگرم شود، انگار خودم میخواستم از اینهمه وحشت فرار کنم.
با زوزه هر بادی که کمی در و پنجرهها را تکان میداد، از خیال عامر که میخواهد وارد خانه شود، وحشتزده از جا میپریدم و با صدای ترمز هر ماشین، قلبم از جا کنده میشد تا دقایقی مانده به افطار که مهدی به خانه برگشت و همین که سلام کرد، طمأنینۀ لحنش، دریای طوفانی دلم را به ساحل آرامش رساند.
حالا حداقل خیالم راحت بود مراقب من و زینب است و کسی نمیتواند به ما صدمه بزند اما او بیخبر از همهجا، همچنان میخواست حال دیشبم را جبران کند که برایم هدیهای آورده بود.
بعد از آغاز زندگی مشترکمان، اولین باری بود که با هدیه به خانه آمده و به گمانم خاطرۀ آخرین باری که برای فاطمه هدیه خریده بود، قلبش را آتش میزد که به روی من میخندید و یک قطره اشک، پنهانی گوشۀ چشمانش میغلطید.
زینب را در آغوشش گرفته بود و با مهربانی نگاهم میکرد تا هدیه را باز کنم اما من امروز طوری ترسیده بودم و حالم بهقدری به هم ریخته بود که با تشکری سرد و بیروح، بسته را روی مبل رها کردم و به بهانۀ چیدن سفره افطار به آشپزخانه رفتم.
نمیدانستم بین کابینتها دنبال چه میگردم و در هزارتوی ذهنم، حیران دردِ بیدرمان دیوانگی عامر بودم که دستی از پشت، بازویم را گرفت و همزمان کلام بامحبتش در گوشم نشست: «عزیزم از دست من دلخوری؟»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
خوبه حداقل ما هم بالاخره یه کاری کردیم...
امروز توی مترو که بودم به دلیل شلوغی خط نشستم چون همزمان قطار کرج - تهران رسید و خیلی شلوغ شد.
بین راه هم شدیدا شلوغ تر میشه. گفتم برم صندلی بشینم با بعدی برم.
هنوز کامل ننشسته بودم یک دفعه ای آقایی که مقداری لکنت داشت اومد سمتم، حالا به حساب چادری که دارم... شروع کرد با من به جنگ حرف زدن.
یه لحظه موندم. وقتی کامل نشستم دیدم میگه پدر ایران رو در آوردید.
گفت الهی....
یک لحظه دلم لرزید گفتم میخواد منو نفرین کنه؟
یه مقدار دلم به حال خودم سوخت که من گناهی مرتکب نشدم چرا اینجوری میکنه...
گفت الهی آمریکا و اسرائیل ایرانو بزنند نابودش کنند....
من فقط سرمو تکون دادم و سکوت کردم....
خب بله گناهم اینه چادری که اسرائیل و دشمنان میخوان سرمون نباشه سرکردم.
امانت مادرمون رو باخودم می برم میارم.
چون شاید نمادی از حمایت از حزب الله هم محسوب میشه....
و حامی نظام و ولایت محسوب میشیم اکثرا....
برای همین یه جوری آمریکا و اسرائیل دشمنی میکنند...
برای اینکه دلمون نخواسته تن به ذلت بدیم و با هر دشمنی سازش کنیم...
نخواستیم و نمیخوایم تسلیم یه سگ هار بشیم.
و میدونم بازم بازم بازم مثل مادرمون زهرا بهمون اهانت می کنند....
چون ما هیچ وقت تسلیم یه رژیم جعلی نخواهیم شد....
و چادر ما خانما سلاحمون هست.
حتی وقتی که فتنه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد....
ما همچنان باچادرمون مدافع وطنیم....
🌹