شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_نهم اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_دهم
مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم: «اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!»
لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد. نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد.
دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد.
من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم.
زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید: «نترس!»
و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم.
مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم. از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندان هایم به هم می خورد.
رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند. تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد.
در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه - بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد: «دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.»
نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد: «تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
دیوار نوشته ای در حلب
«وطن مسافرخانه نیست که وقتی حالش خوب نبود ترکش کنیم. ما اینجا خواهیم ماند.»
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
شمس تبریزی اگر در دل مولانا بود
در دل ما به جز از «شمس خراسانی» نیست....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
آقای شهید
آقای رئیسی....
خادم الرضا....
شهید جمهور...
باور کن که جات خیلی خالیه....😔
شب ولادت آقا دنبالت می گشتیم....
و حال در شب شهادت آقا، نه در کنار مسئولین دیگر
بلکه در جوار آقا امام رضا هستی....
خوش بحالت....💔
تا پارسال خودتون رو در حرم می دیدیم
حالا یادتون میکنند و ذکر لب اهل حرم شهید رئیسی است در خطبه خوانی ها امشب
1.62M
🎙مداحی سید مجید بنی فاطمه در حرم مطهر رضوی
شب شهادت امام رضا (ع)
۱۴۰۳.۰۶.۱۳
التماس دعا🏴
اصلا زمین خوردن برای او طبیعی است...
از بس که دنبال صدای مادرش بود😭
یازهرا💔
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_اول اسماعیل خسته بود. دیگر نا نداشت. گرم
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج)
#تعریف_کن_اسماعیل
#قسمت_دوم
اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت، تا به حرم عسکریین رسید. اسماعیل بی آن که معطل شود، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت.
سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت. بالای قبر امامان که رسید، پایش سست شد و بلند بلند گریست. خادمانِ حرم تعجب کردند.
اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد. ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس (۱) رفت. سرداب در کنار حرم قرار داشت. اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس دعا خواند و شب، همان جا ماندگار شد. صبح روز بعد، اسماعیل از حرم بیرون آمد.
سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود. در کنار رودخانه، لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل، مثل همیشه سیاه و پر خون بود. دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد.
اشک، چشم های غمگینش را فرا گرفت. با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد. سپس بیرون آمد. لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد. بادِ خنکی در پرواز بود. آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد.
اسماعیل در راه چیز عجیبی دید. ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند. چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند. تعجب کرد، چند قدمی جلو رفت. لباس های سفیدشان او را به فکر فرو برد....
-کیستند؟ شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند. شاید هم از سرزمینِ حجاز آمده اند.
ادامه دارد....
________
۱) این سرداب در خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام) قرار دارد که محل زندگی و غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بوده است.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
هَر زِندهِ دِلی دَر غَمَت ایماه! گِریست
بااَشک، وُضو گِرِفت وَ آنگاه گِریست
تاگُفت حُسین: "اَنا قَتیل العَبرات"
عالَم بهِ هَمین روضهیِ کوتاه گِریست
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روضه شهادت امام رضا(ع).mp3
14.59M
زاده ی موسايی و عيسی کند
زندگی از فيض دمت، يا رضا...
🎙روضه و مداحی #شهادت_امام_رضا(ع)
۱۴۰۳.۰۶.۱۳
#ارسالی_اعضا
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💔روضه هایی که بعد از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد...
و مسموم کردن محمد ما را...
یارضا...
محمد خیلی امام رضا رو دوست داشت و آخر سر مثل محبوب خودش با زهر شهید شد....
اینجوریه که محبوب هم محمد رو در آغوش گرفت...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊