🍃🌷
سوریه که رفتیم، سعی می کردم غذاهایی را درست کنم که فکر می کردم بیشتر دوست دارد و یا خیلی وقت است که نخورده. دقت که میکردم خوب غذا نمیخورد. گاهی دیر میرسید و غذایش سرد میشد. هر چه اصرار میکردم اجازه نمیداد غذا را گرم کنم. کنجکاو بودم که علت این کار را بدانم. گفت: نیروهای من در خط شاید غذای سرد هم برای خوردن نداشته باشند آنوقت چطور وجدانم را راضی کنم که غذای گرم بخورم؟
نیروهایی که از آنان حرف میزد، همه سربازهای سوری بودند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
📲defapress.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_یازدهم از بهت آنچه میشنیدم فقط خیره نگاهش میکردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشما
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_دوازدهم
دستش را پیش آورد؛ تلاش میکرد بدون هیچ برخوردی بین دستانمان، زنجیر را به آرامی از مچم باز کند و بیصدا زمزمه کرد: «ببخشید اونجوری میکشیدمتون، باید زودتر از منطقه میرفتیم. هر لحظه ممکن بود تو کمینشون بیفتیم!»
بیآنکه دستانم را لمس کند، حرارت سرانگشتش را حس میکردم و نجابت از لحن و نگاهش میچکید. آخرین دور زنجیر را هم گشود و تازه هر دو دیدیم از فشار زنجیر، دستم زخم برداشته و آستین روپوش سفیدم خونی شده است که آیینۀ چشمانش از اشک درخشید و صدایش لرزید: «یازینب!»
همین یک کلمه انتهای روضه بود و او میدانست همان یک ساعتی که با تمام قدرت مرا دنبال خودش میکشید، دستانم را بریده که نفسش گرفت: «حلالم کنید، فقط میخواستم زودتر از اون جهنم نجاتتون بدم.»
اینهمه مظلومیتم رگ غیرتش را بریده و هنوز نگاه نجس آن داعشی به چشمش خنجر میزد که بوی خون در کلامش پیچید: «همین روزا ابومهدی دستور آغاز عملیات فلوجه رو میده. والله انتقام همه مردم عراق رو از این نامسلمونا میگیریم!»
جانم را با مردانگیاش نجات داده و نمیخواستم بیش از این خجالت بکشد که خون آستینم را با کف دست دیگرم پوشاندم و او استخوانی در گلویش مانده بود که با دلواپسی سفارش کرد: «حتماً این دوستتون مورد اعتماده که خواستید بیارمتون اینجا اما جاسوسای داعش همه جا هستن، پس خواهش میکنم نذارید کسی بفهمه چه اتفاقی براتون افتاده!»
برای ادای جمله آخر خجالت میکشید که با نگاهش روی دستان کبودم دنبال کلمه میگشت و حرف آخر را به سختی زد: «بهتره نذارید کسی بدونه کی شما رو اورده بغداد!»
منظورش را نفهمیدم و او دیگر حرفی برای گفتن نداشت که با چشمان سر به زیرش، مرا به خدا سپرد و باز سفارش کرد: «شما برید، من همینجا میمونم. چند دقیقه هم صبر میکنم که اگه مشکلی بود برگردید!»
او حرف میزد و زیر سرانگشت مهربانیاش تار و پود دلم میلرزید که سه سال در محاصره فلوجه فقط وحشیگری داعش را دیده بودم و جوانمردی او مرهم همه دردهای مانده بر دلم میشد.
دستم به سمت دستگیره رفت و پایم برای رفتن به خانه نورالهدی پیش نمیرفت که با اکراه در را گشودم و ناگزیر از ماشین پیاده شدم. زنگ خانه را زدم و هنوز این در و دیوار برایم بوی بی وفایی می داد که شیشه دلم، دوباره در هم شکست. یک نگاهم به زنگ در بود تا کسی پاسخم را بدهد و یک نگاهم به او که از پشت فرمان همچنان مراقبم بود تا صدای نورالهدی به گوشم رسید: «بله؟»
بیش از سه سال بود از بهترین رفیق دوران دانشگاهم بی خبر مانده و حالا اینهمه بیکسی مرا تا پشت خانهاش کشانده بود که مظلومانه پاسخ دادم: «منم، آمال!»
نمیدانم از شنیدن نامم چه حالی شد که بلافاصله خودش را پشت در رساند و همین ظاهر خرابم، حالش را به هم ریخت.
تک و تنها در شب با روپوش خاکی پرستاری، چشمانی که از گریه ورم کرده و دستانی که کبود و زخمی شده بود. با نگاه حیرانش در سرتاپای شکستهام دنبال دلیلی میگشت و تنهایی از صورتم میبارید که مثل جانش در آغوشم کشید.
سرم روی شانه نورالهدی مانده و نگاهم دنبال اتومبیل او بود که به راه افتاد و مقابل چشمانم از کوچه بیرون رفت. حس غریبی در جانم بود؛ او را نمی شناختم و به هوای همین یکی دو ساعتی که با مردانگی پناهم داده بود، دلم می خواست باز هم کنارم بماند و همین که از خم کوچه پنهان شد، قلبم گرفت.
یک ساعت کشید تا با نفسهای بریده و چشمانی که بیبهانه میبارید، برای نورالهدی بگویم چه بر سرم آمده و او فقط از شنیدن آنچه من دیده بودم، حتی نگاهش می لرزید.
کمکم کرد تا دست و صورتم را بشویم، برایم لباس تمیز آورد و با همان مهربانی همیشگی خیالم را تخت کرد: «ابوزینب خونه نیس، راحت باش عزیزم!»
آخرین بار با دلگیری از او جدا شده و حالا نمیخواست به رخم بکشد که بیریا به فدایم میرفت: «فدات بشم آمال! این سالها همش دلم برات شور میزد که تو فلوجه چه بلایی سرت اومده! خدا رو شکر میکنم که سالمی عزیزدلم!»
دختران کوچکش همان کنج اتاق خوابیده و او خودش مادر بود که با چشمان نگرانش، خانه را به یاد حال خرابم آورد: «الان مادر پدرت ازت بیخبرن؟»
دلم برای آغوش مادر و امنیت سایه پدرم پر میکشید؛ میدانستم همین که تا این ساعت به خانه برنگشتهام، جانشان را گرفته و حیوانات داعشی راهی برای ارتباط با مردم فلوجه باقی نگذاشته بودند.
تصور اینکه امشب از بیخبری و چشمانتظاری چه زجری میکشند، قاتل جانم شده و فقط دعا میکردم عملیات آزادسازی فلوجه که آن جوان خبرش را داده بود، همین فردا آغاز شود و بهخدا میترسیدم تا آن لحظه پدر و مادرم از وحشت عاقبت من، جان داده باشند...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 مسجد کوفه محل ضربت خوردن حضرت امیر المومنین
#ارسالی
۱۴۰۳.۰۶.۱۵
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
در کنار محبت های عزیزان عراقی این مورد هم بود.
خونه ی همون خانواده نجفی که گفتم فرزند ۶ ماهه هم داشتند و دومین بار بود خونشون میرفتیم برای خانم ها هدیه گرفته بودن.
البته من بارم سنگین میشد و یکی از دوستان قرار بود برگرده دیرتر از ما، برای من رو گذاشت بار خودشون و آورد. امروز ازشون تحویل گرفتم.
دست همشون دردنکنه💐
#پیاده_روی_اربعین۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مکاشفه عالم بحرینی در مورد امان نامه هایی که #امام_رضا(ع) به زائرینشان اهدا میکردند
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_سوم اسب ها به او رسیدند. دو نفر از آن ها
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج)
#تعریف_کن_اسماعیل
#قسمت_چهارم
عرقِ سردی روی پیشانی اسماعیل نشست. صورتش داغ و سرخ شد. مانده بود که چه کند. داشت سرش سنگین می شد. نزدیک بود از حال برود. به پای امام (عج) افتاد. اسبِ امام (عج) راه افتاد.
اسماعیل با گریه بر دست و پای امام بوسه زد و گفت : کجا بودید مولای من، من سال هاست که دنبال شما هستم! امام زمان(عج) لبخند زنان گفت : برگرد!
اسماعیل که پریشان بود، گفت : هرگز از شما جدا نمی شوم، مولا جان!
امام (عج) گفت : مصلحت در این است که برگردی!
اسماعیل با ناله گفت : نه، از شما جدا نمی شوم!
پیرمرد اسبش را جلو راند و به او گفت : اسماعیل، شرم نمی کنی که امام زمانت دو مرتبه فرمود برگرد و تو فرمانش را اطاعت نمی کنی؟
اسماعیل ایستاد و با التماس دست سوی امام(عج) گرفت. زبانش بند آمده بود. اسب ها چند قدم از او دور شدند.
امام سر چرخاند و گفت : به بغداد که رسیدی، خلیفه که اسمش منتصر است، تو را می طلبد. وقتی نزدش رفتی و به تو چیزی داد، قبول نکن و به پسر ما که علی بن طاووس است، بگو نامه ای برایت به علی بن عوض بنویسد. من هم به او می سپارم که هرچه می خواهی به تو بدهد!
اسب ها خیلی زود دور شدند. اسماعیل تنها ماند. با دستِ خالی و دلی پر از بغض. او با همان بی حالی سمت حرم رفت. خادمِ پیرِ حرم که او را می شناخت، جلویش دوید و با تعجب پرسید: چه شده مردِ غریب؟ چرا آشفته ای؟ کسی تو را آزار داده؟!
اسماعیل با صدایی گرفته، گفت : نه!
خادم های دیگر دور او جمع شدند. خادمِ پیر پرسید: پس چرا پریشانی؟
اسماعیل راه رودخانه را به آن ها نشان داد و گفت : شما آن چند سوار را آن جا دیدید؟
خادم ها گفتند : آری... انگار از بزرگان عرب بودند!
اسماعیل آه بلندی کشید و بر سکویی سنگی نشست و گفت : نه ... یکی از آن ها امام عصر (عج) بود!
خادم ها با هم پرسیدند : آن پیرمرد با آن مردِ میان سال؟
اسماعیل گفت : آن مردِ میان سالِ مهربان!
خادم صورتش را جلو برد و گفت : زخمِ سیاه ات را نشانش دادی؟
اسماعیل یادِ زخم لاعلاج خود افتاد و با حیرت گفت : آری ... آری! او با دستِ مبارکش آن را گرفت و فشار داد!
سپس با عجله پیراهنش را بالا زد و پارچه ی دورِ زخم را باز کرد. از زخمِ سیاه اثری نبود. چشم هایش سیاهی رفت و بی حال شد. خادم ها با شوق اسماعیل را در آغوش گرفتند و او را به اتاق شان بردند.
صبح روز بعد، خادم ها اسماعیل را راهی بغداد کردند. اسماعیل اسبش را به تاخت هِی کرد تا به بغداد رسید. مردم زیادی روی پُلِ بزرگ شهر جمع شده بودند. با تعجب به میان جمعیت رسید. چند مرد او را دوره کردند. یکی از مردها پرسید: آهای، تو از بغداد می آیی؟
اسماعیل گفت : آری!
مردان دیگر پرسیدند : اسمت چیست؟
اسماعیل بی درنگ جواب داد : اسماعیل ... اسماعیل هِرقلی!
جمعیتِ روی پل به طرف او هجوم بردند و به سر و رویش دست کشیدند و عبا و عمامه اش را برای تبرک برداشتند. آن ها شیعیانِ بغداد بودند.
بالاخره مأمورانِ حکومتی از راه رسیدند و اسماعیل را از مردم جدا کرده، او را سمت دارالاماره بردند. در راه ، مردی اسماعیل را صدا زد. اسب ها ایستادند. اسماعیل سمت صدا برگشت. سید بود که می خندید!
اسماعیل از اسبش پایین پرید. سید هم از اسب پایین آمد. آن دو هم دیگر را در آغوش گرفتند. اسماعیل پیراهنش را با گریه بالا زد و گفت : نگاه کن سرورم... نگاه کن... مولایم شفایم داد. امام عصر(عج) بیماری ام را درمان کرد!
سید به پای اسماعیل خیره شد. بی درنگ دست بر پیشانی اش گذاشت. سرش گیج رفت و بی هوش شد. وقتی مأمورها او را به هوش آوردند، گونه های اسماعیل را چند بار بوسید و گفت : تعریف کن اسماعیل... بگو چه دیدی ... تعریف کن...!
هر دو سوارِ اسب های شان شدند و اسماعیل لب گشود و تعریف کرد....
پایان🌱
📚منبع: کتاب آفتاب خانه ی ما/نویسنده مجید ملامحمدی
خدایا نصیبمان کن دیدار آقاجان را....💔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بِہ جانَم آنچِنان مِهرَٺ نِشَستِہ ڪِہ اَز اَزَل گویا
خُدا با ٺُـربَـٺ ٺُـو خَلق ڪَرده عاشِقانَٺ را....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما قبل از جنگ سوریه برای زیارت به آنجا رفته بودیم و آن زمان اصغر به من گفته بود که علاقه دارد روزی توفیق خدمت به حضرت زینب سلاماللهعلیها را پیدا کند و در سوریه بماند. به همین دلیل با آغاز بحران در سوریه، اصغر کارهای اعزامش را پیگیری کرد تا به خواسته قلبیاش برسد.
#روایت_همسر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊