eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
216 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
25.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیا چقدر بی ارزشه.‌....💔😔 مراسم وداع با در معراج شهدا ۱۴۰۳.۰۸.۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_سوم من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلخ‌تر از این نیست که ببیند همسرش
رمان مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس می‌گرفتم اما یا آنتن نمی‌داد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم می‌چرخیدم. حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بی‌قراری می‌کرد. سعی می‌کردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش می‌نشستم و باز از بی‌خبری حالم بد می‌شد که از جا بلند می‌شدم و مضطرب شماره می‌گرفتم. یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمی‌دانستم اگر مهدی از دست‌مان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم. پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا می‌کرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر می‌زد و هر لحظه از خیال خنده‌ها و خاطره‌هایش آتش می‌گرفتم. شام غریبان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود و می‌ترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بی‌اختیار به گریه افتادم. مادرم زینب را مشغول می‌کرد تا اشک‌هایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس می‌کردم عزیزم را به من برگرداند و به‌خدا به لطف حیدری‌اش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد. باور نمی‌کردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس می‌لرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت می‌تپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت: «تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!» از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و می‌خواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد: «گفتی شهید شد، راحت شدم؟» سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم می‌چکید: «حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟» مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال می‌کردم، امان نمی‌دادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشک‌هایم را می‌چشید و کاری از دستش برنمی‌آمد که با شیرین زبانی شوخی می‌کرد: «نترس! سالمم! باز برمی‌گردم اذیتت می‌کنم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟» لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و می‌فهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث می‌کرد و تمرکز نداشت: «خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟» نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمی‌گرفت و می‌خواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم: «اونجا چخبره؟ کی برمی‌گردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!» نمی‌خواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد: «سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟» با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه می‌کند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم: «ما فقط خودت رو می‌خوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!» موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هرچه پدرش می‌گفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمی‌داد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهره‌ای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش. نمی‌دانستم چه روزی برمی‌گردد و او هم نمی‌خواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم: «پس کی برمی‌گردی؟ من خیلی می‌ترسم!» صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید: «از چی می‌ترسی؟» انگار می‌خواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم: «از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!» نفس بلندی کشید، بی‌رمق خندید و آهسته زمزمه کرد: «خب بیا بیرون تا منو ببینی!» یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌توانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم می‌خندد. در روشنایی لامپ سردرخانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفس‌هایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم. دلم می‌خواست دلواپسی‌هایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمی‌تواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت. سرم روی سینه‌اش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد: «یه وقت یکی می‌بینه.» @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
حرم امام کاظم‌ و امام جواد علیهم السلام دعاگو و نائب الزیاره همه ی برادران و خواهران گرامی هستم. 🕌🕌 ✉️ قبول باشه🌺 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
خوشا به حال خیالی که در حرم مانده و هرچه خاطره دارد از آن محل دارد....
نریمانیman-bi-to-ki-hastam.mp3
زمان: حجم: 19.52M
آرزوم اینه سرم بشه فدای تو مرگی شیرینه که باشه پیش پای تو... شب زیارتی اربابم حسین(ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊