اِن شاءالله ۱۰ روز دیگه قسمت شه نائب الزیاره همگی شما میشم...
خوشبحال اونایی که الان حرم هستند.
چه بارونی، بدون چتر باید بری زیر این بارون
✨ پیکر مطهر «شهیده معصومه کرباسی» در حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام در شیراز آرام گرفت.
دو رکعت نماز لیلهالدّفن به نیت «شهیده معصومه کرباسی فرزند حسین» هدیه بفرمایید.
تا نماز صبح فرصت هست.
#شهید_معصومه_کرباسی🌹
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ با کدام چشم به امام زمان(عج) نگاه کنم؟
آقای معلم* معتقد بودند خدمت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیدن خیلی مشکل است. یکی از ارادتمندان نقل کرده است:
به آقای معلم دامغانی عرض کردم؛ آقا شما توسلی در طول زندگی خود نگرفتید که خدمت حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برسید؟
گفتند: نه.
یک وقت دیگر به آقای معلم گفتم: آقای معلم شما ختمی نگرفتید که آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را ببینید.
گفتند: نه.
گفتم: آقا پس یک ختم به ما بدهید.
گفت: برای چه ختم میخواهی؟
گفتم: خوب شما خودتان چرا ختم نگرفته اید؟
گفت: راستش من فکر کرده ام حالا ختم هم بگیرم! امام زمان را هم ببینم! اما با کدام چشم به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نگاه کنم! من که خجالت میکشم، با چشمی که به این سو و آن سو می رود، به حضرت نگاه کنم. این چشم هرزه صاحبش باید خجالت بکشد به آن وجه الله نگاه کند. امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) وجه الله است.
عجب! مردی که تمام شب های جمعه بیدار بود. مردی که تمام شب های دیگر یک ساعت و نیم به اذان صبح بیدار بود، ایشان چنین بگویند ما دیگر باید چه بگوییم؟
با کدام چشم به امام زمان(عج) نگاه کنیم؟!
____________________
*مرحوم علی اکبر معلم دامغانی، عارف معاصر عموی شاعر معروف علی معلم. امام خمینی رحمه الله علیه از سالهایی که درس حاج شیخ عبدالکریم حائری شرکت میکردند، با مرحوم معلم رفیق و همدرس بودند. از کسانی که با ایشان مراوده داشتند می توان به مقام معظم رهبری، آیت الله جوادی آملی، مرحوم حاج آقای مروی، حاج آقای صدیقی و حاج آقای فاطمینیا اشاره کرد.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ای باد صبا برسون به حسین،
سلام منو سلام بر حسین
ای قاصد دل برسون به حسین،
پیام منو سلام بر حسین....
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلتنگ میشی به آسمان نگاه کن،
چون خدا فرمود:
نگاههای تو را به طرف آسمان میبینم...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیت پذیریش بود. محال بود مسئولیت قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم منطقه که فرماندهان دستور به آزاد شدنش را داده بودند، را به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین ماموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد شجاعی: قلب رقه فوقالعاده فیلم مهمیه؛ به چند دلیل ...
💬 قربة إلی الله این فیلم رو ببینید
⭕️برای اکران #قلب_رقه در مدرسه، مسجد، دانشگاه و.. از راههای زیر ثبتنام کنید:
🌐 ekranmardomi.ir/movie/the-heart-of-aqqah
☎️ 02142795050
سینماانقلابمیخواهد|اکرانمردمیعمار🔻
eitaa.com/joinchat/1112277110C952842dfba
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_هفتم چشمانم را گشودم و دیدم همانطور که کنارم نشسته، صورتم را نوازش می کن
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
بهقدری با محبت نگاهم میکرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم میخواست همه چیز را همینجا برایش بگویم و نمیدانم این حالم چه با دل او کرده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و هرآنچه امشب در کوچه از دلم دریغ کرده بود، حالا همه را بیدریغ به پایم میریخت که مرا محکم میان دستانش گرفته و لحنش غرق عشق بود:
«من بمیرم نبینم تو انقدر ترسیدی عزیزدلم! بگو من چی کار کنم تا آروم بشی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نترس!»
همانطور که سرم روی قلبش بود، موهایم را نوازش میکرد و با آهنگ آرامشبخش صدایش زیر گوشم میخواند: «کسی تو خواب اذیتت میکرد؟ از دست کی فرار میکردی؟ چرا به من نمیگی از چی اینهمه میترسی؟»
و سؤال آخرش، دست دلم را رو کرد: «عامر کیه؟ همسر سابقته؟»
تپشهای قلبش درست زیر گوشم بود و نبض احساسم را خوب گرفته بود که عطر ملیح پیراهنش به صورتم میخورد و من میان دریای اشک دلم را رها کردم:
«مهدی من خیلی از عامر میترسم، اون خیلی اذیتم میکرد. هر شب مست میومد خونه و تا وقتی جون داشت کتکم میزد. چهار سال تو خونهاش شکنجه شدم و هنوز خیلی شبها خواب میبینم داره کتکم میزنه...»
با هرکلمه انگار جانش آتش میگرفت که حرارت نفسهایش بیشتر میشد و با لحنی غرق بغض گله کرد: «چرا تا حالا به من حرفی نزده بودی؟ من الان باید بفهمم تو انقدر اذیت میشی؟»
خواستم صدایم را بهتر بشنود که از تنش فاصله گرفتم و او دیگر نمیخواست از آغوشش جدا شوم که دوباره سرم را به سینهاش چسباند، قطره اشکش روی پیشانیام چکید و آهسته زمزمه کرد: «بگو عزیزم! هر چی تو دلته برام بگو!»
شاید سالها بود چنین آغوشی برای درددل میخواستم که با اشک چشمانم، زخمهای مانده بر دلم را نشانش دادم و او ناز اشکها و شکایتهایم را با هم میخرید و در آخر فقط یک جمله پرسید: «آخه چرا با همچین آدمی ازدواج کردی؟»
سؤال سادهای پرسید که پاسخش بسیار سخت بود و من چه میتوانستم بگویم؛ عامر مرا به عشق مهدی متهم میکرد و با عکسی شیطانی آزارم میداد و نمیدانستم دوباره از جانم چه میخواهد که باز از گفتن حقیقت طفره رفتم و فقط به نورالهدی اشاره کردم: «برادر همون دوستم بود که با هم اومدیم ایران.»
تا حدودی نورالهدی را میشناخت و باورش نمیشد برادر همسر ابوزینب چنین جانوری باشد که با حالتی عصبی نفس بلندی کشید و همزمان صدای اذان صبح از مأذنههای بغداد بلند شد.
حال خراب من باعث شده بود حتی سحری خوردن فراموشمان شود و خواستم عذرخواهی کنم که سرشانههایم را گرفت و رو به چشمان خیسم خندید: «فدای سرت عزیزم!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_شصت_و_هشتم بهقدری با محبت نگاهم میکرد و طوری با احساس سوال کرد که دلم میخوا
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
روضۀ روزهای زندگیام در زندان عامر، کاسۀ چشمانش را از گریه لبالب کرده و لبهایش به رویم میخندید تا آرامم کند، با هر دو دستش ردّ پای اشک را از صورتم پاک کرد و خبر نداشت امشب دوباره با تهدیدی وحشتناک به جانم افتاده که با لحنی لبریز متانت، تلاش میکرد آرامم کند:
«دیگه از هیچی نترس! هر چی بوده تموم شده، تو دیگه پیش منی، خودم مراقبت هستم و نمیذارم هیچکس اذیتت کنه!»
دلم پَر میزد ماجرای پیامهای امشب را برایش بگویم اما حیا میکردم راز آن تصویر و قصۀ عشق قدیمیام به خودش را فاش بگویم که در سکوتی ساده فقط نگاهش میکردم تا دستم را گرفت و به شوخی گفت: «سحری که از دستمون رفت، تا نماز از دستمون نرفته بریم وضو بگیریم.»
انگار وحشت امشب و حکایت تنهاییام، دل مهدی را که این روزها همیشه دور از من سرگردان بود، هوایی عشقم کرده و قفل قلبش را شکسته بود؛ حالت چشمانش تغییر کرده و عطر عشق در لحنش پیچیده بود اما میترسیدم اینبار من و او با هم قربانی جنون عامر شویم که بعد از نماز صبح، او از خانه رفت و من از ترس تهدید عامر، هر ثانیه هزار فکر بد میکردم.
معمولاً روزها یکبار تماس میگرفت و امروز میخواست برایم سنگ تمام بگذارد؛ مرتب پیام میداد و زنگ میزد تا حالم را بپرسد که پیام آخر را به امید خواندن کلام شیرینش باز کردم و طعنه تلخ عامر حالم را به هم زد: «آقا تشریف بردن سر کار؟ الان تنهایی؟ آدرس بدم میتونی بیای ببینمت؟»
حتی نگاهم از ترس میلرزید؛ فقط در ذهنم دنبال چارهای بودم و از سرِ ناچاری تصمیم گرفتم با نورالهدی تماس بگیرم که پیام بعدیاش امانم نداد:
«من آمار تمام رفت و آمدهاتون رو دارم. مهدی دیشب از سوریه برگشته و امروز ساعت ۶:۲۰ از خونه رفت بیرون و تو الان تنهایی. پس بهتره خیلی منو معطل نکنی وگرنه یه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!»
باور نمیکردم اینقدر دیوانه باشد که پس از طلاق و با وجود عشق آن دختر عربِ اسرائیلی، باز دست از سر من برنمیدارد و خبر نداشتم کار دیوانگیهایش به بدتر از اینها کشیده که اینبار دیگر عشقم هدف بود نه خودم!
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊