فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بر ما برسانید، دوایی لطفاً!
از غصه مریضیم، شفایی لطفاً!
در نسخهی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا!
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 واکنش #حاج_قاسم به آهنگ زنگ یکی از حاضرین در جلسه
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
وقتی ما به حاج اصغر رسیدیم حال روحی خوشی نداشت. سیاهپوش رفیق عزیزتر از برادرش شده بود و زیاد با کسی حرف نمیزد. از بچهها شنیدیم که حاج اصغر رفاقت دیرینهای با شهید محمد پورهنگ داشته. از بچگی با هم بزرگ شده بودند و بعداً محمد پورهنگ شده بود داماد خانواده پاشاپور. یعنی شوهر خواهر حاج اصغر.
رابطه حاج اصغر و محمد پورهنگ از برادر نزدیکتر بود و داغ محمد از داغ برادر سنگینتر. اما حاجاصغر همانطور که با کسی در این باره حرف نمیزد گریه و عزاداری هم نمیکرد. حتی برای مراسم خاکسپاری و ختم شهید پورهنگ به ایران برنگشت که یگان در عملیات زمین نخورَد.
#روایت_خواهر_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هفتاد نمیخواستم به هیچکدام از پیامهایش جوابی بدهم، نمیتوانستم تلفنم را خ
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به سمتش چرخیدم و در مقابل عشق پاشیده در چشمانش دلم از دست رفت؛ سد صبوریام شکست و تصمیم گرفتم همان لحظه همه چیز را برایش بگویم که در برابر غزل پُر احساس نگاهش، دوباره قافیه را باختم.
یک دستش روی بازویم مانده و هدیه را میان دست دیگرش رو به صورتم گرفته بود و با نرمی لحنش نجوا کرد: «من اینو به عشق تو خریدم! نمیخوای ببینی سلیقهام چطوره؟»
زینب را میان اتاق نشیمن مشغول کرده بود تا با من خلوت کند؛ انگار کلماتش پشت لبهایش مردد مانده بود که اشاره کرد همانجا کنج آشپزخانه بنشینم، کنارم به کاشیها تکیه کرد و همینکه شانهاش به شانهام خورد، حرف دلش را زد:
«من خیلی به تو بدهکارم عزیزم. میفهمم این روزهایی که با رفتارم اذیتت کردم، باعث شدم خاطرات تلخ گذشته بیشتر بیاد سراغت.»
سپس دستش را دور شانهام حلقه کرد و لحنش غرق عشق شد: «یادته بهت گفتم به محض اینکه یه ذره حالم بهتر بشه، احساس منو میبینی؟ دیشب که اونجوری تو بغلم از ترس میلرزیدی، فهمیدم چقدر اذیتت کردم! فهمیدم از وقتی وارد زندگیات شدم، به خاطر کم توجهیهای من، ترس همسر سابقت داره بیشتر عذابت میده و اینا همش تقصیر منه!»
از اینهمه محبت بیمنت و از اینکه حتی گناه نکرده را گردن میگرفت، زبانم بند آمد و قلب عاشق او تازه به حرف آمده بود: «برات جبران میکنم عزیزم! همه چیز، حتی بدرفتاری اون نامرد رو جبران میکنم! کاری میکنم بهترین لحظات زندگیات رو تجربه کنی و همه خاطرات تلخ گذشته فراموشت بشه!»
نگاهش به روبرو بود، همانطور که در حلقۀ دستانش بودم، سرش را به سرم تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مگه یادم میره برای نجات زندگی من و آرامش بچم از زندگی خودت گذشتی؟ حالا باید خیلی بیمعرفت باشم اگه دنیا رو به پات نریزم!»
از حرارت گوشۀ پیشانیاش روی پیشانیام، حس میکردم تب عشقم به جانش افتاده و خبر نداشت من نه فقط برای زینب، همسریاش را پذیرفتم که سالها پیش عشق او در دلم جوانه زده بود اما نمیتوانستم مثل او بیریا تمام احساسم را عیان کنم که فقط بستۀ هدیه را از دستش گرفتم و او دست و پای دلش را گم کرد: «این هدیه در برابر محبتی که تو به من کردی، هیچه عزیزم!»
وحشت تهدیدهای عامر از دیشب مثل خوره، قلبم را آب کرده و با دلی که برایم نمانده بود به زحمت لبخندی نشانش دادم اما همین لبخند سردم کار دلش را ساخت که ناامید از به دست آوردن قلبم، دیگر حرفی نزد.
آهسته بسته هدیه را گشودم و او در انتظار واکنشی فقط نگاهم میکرد؛ برایم یک شیشه عطر خریده بود و همین که درش را باز کردم، رایحۀ ملیح و شیرینش فضا را پُر کرد.
به سمتش صورت چرخاندم تا به چند کلمه ساده هم که شده از محبتش تشکر کنم اما دیدم شبنم اشک روی چشمانش نَم زده و نمیخواست دلم بشکند که بلافاصله اشکهایش را با سرانگشتانش پاک کرد و حرف دلش را من زدم: «برای فاطمه همیشه عطر میخریدی؟»
از اینکه نام عشقش را برده بودم، قلب چشمانش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و نمیخواست دل من دوباره بلرزد که گلویش از فرو خوردن بغضش، بالا و پایین رفت و حرف را به هوایی دیگر برد: «حالا بگو خوش سلیقه هستم یا نه؟»
کمی عطر به لباسم زدم و حقیقتاً عطر عجیبی بود که صادقانه اعترف کردم: «سلیقهات عالیه عزیزم!»
و همزمان صدای اذان مغرب خلوتمان را پُر کرد.
از روی خوشی که نشانش داده بودم، خطوط صورتش از خنده پُر شد و مثل اینکه جانی تازه گرفته باشد، با خوشزبانی پیشنهاد داد: «امشب افطار با من، تو برو نماز بخون من خودم همه چی رو آماده میکنم!»
فکر میکردم عاقلانهترین راه این است که همه چیز را به مهدی بگویم اما او امشب تمام دلش را برای من هدیه آورده بود که میترسیدم حرفی بزنم و اینهمه احساسش از دستم برود.
هرچه در چنته داشت خرج کرده بود تا سفرۀ افطار چند رنگی بچیند و تا من و زینب سر سفره نشستیم، سبد نان را هم آورد و دوباره شیرینزبانی کرد: «دیگه سلیقۀ ما مردها همینه! مجبوری خوشت بیاد.»
و ظاهراً شور انتقام ایران در دلش غوغا میکرد که میان خنده با کلماتش سینه سپر کرد: «حالا سلیقۀ ما مردهای ایرانی رو باید تو انتقام جمهوری اسلامی و حمله به اسرائیل ببینی که چه آشی براشون درست کردیم.»
ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم: «واقعاً ایران میخواد حمله کنه؟»
لقمهای برای زینب پیچید و همانطور که به دستش میداد، با لحنی محکم گفت: «شک نکن!»
اسرائیل ماهها بود غزه را هر لحظه میکوبید و میترسیدم پاسخ ایران، این سگ هار و وحشی را به جان این کشور هم بیندازد که لحنم لرزید: «خب اگه ایران بزنه، اسرائیل به ایران حمله میکنه.»
لقمۀ بعدی را به دست من داد و با قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: «هیچ غلطی نمیتونه بکنه!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم...
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا🕊
امیر عارف مداح اهلبیت (ع) و خادم حرم مطهر رضوی ، از حضور سردار سلیمانی در مراسم غبارروبی روضهمنوره خاطرهای به یاد دارد:
«در یکی از روزهای دهه کرامت سال ۹۷، قرار بود شستشوی حرم در روز کشیک ما انجام شود؛ طبق روال همیشگی مشغول آماده کردن فضا بودیم که دیدم سردار هم خیلی ساده و بیآلایش وارد شدند. ما همدیگر را از قبل می شناختیم و به همین دلیل به محض چشم در چشم شدن، به من اشاره کردند که چیزی نگویم و به حضورشان واکنشی نشان ندهم، من هم اطاعت کردم؛ لوازم شست و شو را به ایشان دادم و سردار هم شروع کردند به تمیز کردن روضه منوره. من هم شروع کردم به خواندن این ابیات: «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم / تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم»... که ناگهان متوجه شدم حال سردار سلیمانی منقلب شد، سرش را روی ضریح گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
یادم هست به من گفته بود که اگر توفیق شهادت نصیبشان شد، وقتی که تابوتشان را برای طواف به حرم رضوی آوردند هم همین شعر را برایش بخوانم. روزی که پیکر پاک حاج قاسم وارد روضهمنوره شد یکدفعه این خواسته شهید را به یاد آوردم و حال خودم هم منقلب شد. وقتی هم که شروع به خواندن کردم، حس و حال عجیبی در حرم ایجاد شد و صدای هق هق و گریه همه بلند شد.»
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ ۚ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
او خدایی است که همه آنچه را (از نعمتها) در زمین وجود دارد، برای شما آفرید؛ سپس به آسمان پرداخت؛ و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود؛ و او به هر چیز آگاه است.
آیه ۲۹/#سوره بقره📝
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف سید احمد رشتی
#قسمت_اول
هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هرچه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.
سیّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمی گردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمی کرد.
سیّد احمد سرش را که برگرداند، باغی دید که باغبانش مشغول ریختن برف از روی درختان بود. او چشمانش را با دست مالید، با خودش گفت: حتماً خواب می بینم، آخر اینجا کجا و این باغ کجا. لحظه ای گذشت، باغبان آرام سمت سیّد احمد آمد و گفت: تو کیستی؟
سیّد که نور امیدی در دلش درخشید، با صدایی لرزان جواب داد: من از دوستانم جا مانده ام و راه را بلد نیستم. می شود راه را به من بگویید؟
باغبان رو به سیّد کرد و به زبان فارسی گفت: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
ساعاتی گذشت، سیّد احمد نافله اش را تمام کرد. مرد دوباره آمد و گفت: تو هنوز نرفتی؟
سیّد احمد رشتی جواب داد: والله راه را بلد نیستم، چگونه بروم.
ـ پس جامعه بخوان،
مرد این را گفت و رفت.
سیّد با خودش گفت: آخر من که زیارت جامعه را حفظ نیستم، حالا چه کنم؟
در این فکر بود که انگار ندایی از درونش کلمات زیارت را به یادش می آورد. هر جمله ای که می خواند، جمله ی بعد به خاطرش می آمد.
ادامه دارد....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
حسین جان
در گلو بغض غریبی ست نمیدانم چیست!
باز هم قسمت ما نیست حرم، این کم نیست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیای مجازی و افکار آدم ها.....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊