eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_یازدهم ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک
📕رمان 🔻 ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من می‌ترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد. ▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفی‌اش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِن‌مِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم ... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...» ▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمه‌چینی تردیدی است که به دلش افتاده و می‌خواهد خرجش را به حساب من بنویسد. ▫️نمی‌خواستم ناراحتی‌ام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمی‌دانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم. ▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگی‌اش که می‌توانست تمام پریشانی‌هایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!» ▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا می‌داند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود. ▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم می‌کرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگی‌ام کرده بود. ▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد و کاسۀ سرم به‌قدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگی‌اش، فراموشم شده و نمی‌دانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگی‌ام را سردرگم کرده است. ▪️پدر و مادرم بی‌نهایت مهربان و همدل بودند و نمی‌خواستم دل‌شان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم. ▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایل‌های لپ‌تاپ دنبال چیزی می‌گشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم می‌خواند. ▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.» ▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتی‌اش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟» ▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سال‌ها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود. ▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس می‌کنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...» ▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟» ▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمی‌خواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاری‌اش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...» ▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانه‌ام کرده و با این حال نمی‌خواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...» ▫️خودم می‌دانستم بیخودی "اما و اگر" می‌کنم و می‌ترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمی‌خواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف می‌زنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی می‌خوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیف‌تون مشخص نیس!» ▪️گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار می‌کردم فعلاً سکوت کند و باور نمی‌کردم با همین سکوت، زندگی‌ام چقدر راحت به هم می‌ریزد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشاره رهبر انقلاب به نقش رضا پهلوی در جنگ 12 روزه!!! - خاک بر سر اون ایرانی! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ سِدْرَهِ الْمُنْتَهى، اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ جَنَّهِ الْمَأْوى، اَلسَّلامُ عَلَى ابْنِ زَمْزَمَ وَالصَّفا. سلام بر فرزند سدره المنتهى (بالاترین مکان در بهشت)، سلام بر فرزند بهشتى که جایگاه آسایش است، سلام بر فرزند زمزم و صفا. 📚زیارت ناحیه مقدسه از امام عصر ارواحنا فداه @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دوازدهم ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی
📕رمان 🔻 ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کاری را بهانه کرده و کمتر زنگ می‌زد اما اگر تماسی هم می‌گرفت، دیگر حرفی پیش نمی‌کشید و من هم زبانم نمی‌چرخید چیزی بپرسم. ▫محمد هر روز پاپیچم می‌شد و من دلم را خوش می‌کردم که حرف آن غروب جمعه فقط نگرانی حامد برای من بوده مبادا مأموریت‌های مکررش اذیتم کند تا بعد از ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که خبری خماری چرت نیم‌روز را از سرم پراند. ▪بنا بود فردا هم‌زمان با میلاد امام رضا (علیه‌السلام) جشن عقدمان برگزار شود و خبر نداشتم این روز نه فقط برای من که برای تمام ایران، آبستن مصیبتی می‌شود که هرگز جبران نخواهد شد. ▫چیزی به ساعت ۴ بعد از ظهر نمانده و من هنوز گیج چرت نیم ساعته‌ای که زده بودم، با چشمانی بی‌حال سراغ گوشی رفتم بلکه حامد پیامی داده باشد و حس تلخی که این چند روز مذاق جانم را گَس کرده بود، به کامم شیرین کند. ▪نه تماس از دست داده‌ای، نه پیامکی و نه حتی پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی و پیش از آنکه دلم از اینهمه بی‌توجهی‌اش بگیرد، نگاهم میخکوب خبری در اکثر کانال‌ها شد: «وقوع حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور در سفر به آذربایجان شرقی» ▫خبر نگران‌کننده بود اما تصورش را هم نمی‌کردم همین یک خط به یکی از تلخ‌ترین خبرهای ایران تبدیل شود. دیگر حامد فراموشم شده بود، هوای عاشقی از سرم پریده و با دلهره کانال‌های خبری را بالا و پایین می‌کردم بلکه اخبار تازه‌ای برسد اما هر چه می‌گذشت، همه‌چیز بدتر می‌شد. ▪خط خبرها از حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور به بالگرد حامل آیت‌الله رئیسی رسیده و حادثه تبدیل به فرود سخت شده بود. ▫با محمد تماس گرفتم بلکه از طریق همکارانش خبر محرمانه‌ای داشته باشد و گمانه‌زنیِ آن‌ها هم سقوط بالگرد رئیس جمهور و بی‌خبری از آیت‌الله رئیسی بود. ▪آنطور که در جزئیات خبرها مطرح میشد وزیر امور خارجه و امام جمعه و استاندار تبریز هم در همین بالگرد بودند؛ سقوط بالگرد قطعی شده و همه فقط برای زنده بودن سرنشینان دعا می‌کردند. ▫ناز و غمزه برای نامزدم از خاطرم رفته و با اینکه امروز هیچ تماسی نگرفته بود، خودم به تلفن همراهش زنگ زدم اما جواب نداد تا استرس این رفتار سرد او، آن‌هم در شب عقدمان روی قلبم تلمبار شود. ▪مادرم تسبیح به دست، ختم صلوات برداشته و مقابل تلویزیون، چشم‌انتظار خبری یک نفس ذکر می‌گفت. پدرم با رفقایش در ارتش تماس می‌گرفت و بین اینهمه تماس، حتی یک خبر امیدوارکننده پیدا نمی‌شد. ▫ساعت‌ها به سختیِ عجیبی سپری می‌شد و من زیر آواری از دلهره و دلواپسی، باید دنبال دلیلی برای رفتار حامد هم می‌گشتم. ▪دلم را خوش می‌کردم او هم مثل من نگران خبری از رئیس‌جمهور، درگیر کار رسانه است و خبر نداشتم در سایۀ این خوش‌خیالی‌ام، چطور عشقم را به باد می‌دهند. ▫شب میلاد امام رضا (علیه‌السلام) تمام مقدمات عقد از طرف خانواده‌ها مهیا شده بود، چادر حریر سفید و شال و مانتوی شیری رنگی که برای مراسم عقد در محضر خریده بودم، مقابل چشمم به چوب لباسی آویخته و دل من معطل حداقل یک تماس از دامادم بود تا سرانجام ۹ شب یاد من افتاد. ▪به‌قدری دلگیر بودم که به اکراه تماسش را پاسخ دادم و همان ابتدا از روی دلتنگی گلایه کردم: «چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟» و به جای من، انگار او طلبکار بود: «واقعاً نمی‌بینی تو چه وضعیتی هستیم؟» ▫در این سال‌ها هیچگاه اینقدر تند برخورد نکرده بود؛ چاره‌ای نداشتم جز اینکه این یکی را هم به حساب اضطرابش بگذارم و با لحنی معصومانه درددل کردم: «منم از شدت استرس دوست داشتم با تو حرف بزنم.» ▪شبنم بغض روی صدایم نشسته بود و همین نفس‌های نَم‌دارم، دلش را نرم کرد: «شرمندم، خیلی گرفتار شدم.» و پیش از آنکه بپرسم خودش خبر داد: «الان داریم میریم سمت ورزقان، باید فیلم تهیه کنیم.» ▫یک لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟ فردا صبح مراسم عقدمان بود، با محضر هماهنگ کرده و اقوام دعوت شده بودند و حالا حامد می‌خواست عازم سفر شود؟ ▪زبانم قفل شده و او بی‌خیال دنیایی که روی سرم خراب کرده بود، همچنان می‌گفت: «تا الانم داشتیم با بچه‌ها واسه ماشین و دوربین و بقیه چیزا هماهنگ می‌کردیم.» ▫به‌قدری با عجله حرف می‌زد که حتی امان نمی‌داد یک کلمه بپرسم. برای خودش بریده و دوخته و انگار نه انگار قلب من اینجا در قفس سینه بال‌بال می‌زد که به سیم آخر زدم: «حواست هست چی داری میگی؟ ما فردا صبح محضر وقت گرفتیم حامد!» ▪و انگار این مرد، آن پسرعمویی که من می‌شناختم و عاشقش بودم، نبود که در جوابم فریاد کشید: «معلوم نیس تا فردا چه خبر میشه و چه بلایی قراره سر مملکت بیاد، اونوقت تو میگی بلند شیم بریم محضر عقد کنیم؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
✍ حوالی ساعت ۷ صبح در فرودگاه مهرآباد آماده سوار شدن به هواپیما بودیم. بقیه همراهان سوار شده بودند. من پای پلکان منتظر رسیدن آقای رئیس جمهور بودم. از ماشین پیاده شد و به محض اینکه من را دید بعد از سلام و احوالپرسی گفت از سفر پاکستان چه خبر!؟ گفتم خدمتتان می‌رسم و توضیح می‌دهم. از پلکان هواپیما بالا رفت و مثل همیشه ابتدا وارد کابین خلبان شد. با آنها خوش و بش کرد و سپس روی صندلی خودش نشست. هنوز هواپیمای آقای رئیس جمهور پرواز نکرده بود که سید مهدی آمد و پیامی را منتقل کرد. از نوع مواجهه و گفتگویی که بین ایشان صورت گرفت، متوجه شدم پیام حاوی احتیاط هایی در خصوص پاسخ احتمالی اسرائیل به ایران بود. رژیم صهیونیستی تحرکاتی داشت و احتمال داده می‌شد که بخواهد به تلافی عملیات وعده صادق یک، اماکنی را در ایران مورد هدف قرار بدهد. لذا باتوجه به سفر آیت الله رییسی به سمنان و شاهرود، نوعی هشدار داده شد که خروج رئیس جمهور از تهران ریسک دارد و ممکن است خطری متوجه ایشان باشد. اما از همان نوع خطرپذیری که مقام معظم رهبری انجام دادند و در نماز جمعه نصر حضور یافتند، آقای رئیس جمهور با لحن قاطعی فرمودند: «گفتم که می‌رویم. سفرمان اعلام عمومی شده است و همه مردم از آن اطلاع دارند لذا سفر را انجام می‌دهیم.» آقای رئیس جمهور دنبال حفظ آرامش در جامعه بود و سعی می‌کرد از تولید احساس ناامنی جلوگیری نماید ... کتاب راز پرواز📚 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃 "پنج شنبه" است... می شود محضِ رضایِ خدا، نگاهت را خیراتِ دلم کنی؟ یادشان با صلوات💐 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
حسین ستودهenc_17566001487967736397506.mp3
زمان: حجم: 3.95M
یابن الحسن آجرک الله من واسه اشکات بمیرم این روزا با پیرهن سیاهم روضه برا بابات میگیرم... 😭💔 هشت سالروز (ع)🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊