💎خبر خوب، کتاب آقای اصغر حاج قاسم در دست تالیف
بانو زینب پاشاپور خواهر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ :
نوشتن درباره کشورهایی که در مقاومت اسلامی با ما متحدند جزو دغدغه های من بوده و یک کتاب دیگر هم درباره برادرم حاج اصغر در دست تالیف دارم. ما تا زمان شهادت از وضعیت و مسئولیت های برادرم بی خبر بودیم و نوشتن درباره برادری که خیلی کم می شناختیمش برای من هم سخت است.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بعد از خدا....
قوت می دادند به قلبِ خمینی،
همین خاکی پوشانِ بی ادعا
💐گرامی باد یاد شهدا و رزمندگان هشت سال #دفاع_مقدس
#نحن_ابناء_الخمینی
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هم خدا داند و هم عالم و آدم دانند
که بجز رایت #عشق تو در این عالم نیست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_دوم
بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود : «تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!»
و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره #عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای #سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در #مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت : «#مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد : «بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی #عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده #مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم : «میخوای چیکار کنی؟»
دو شیشه بنزین و #فندک و مردی که با همه زیبایی و #عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم : «برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید : «حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند : «این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از #تونس و #مصر و #لیبی و #یمن و #بحرین و #سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد : «من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! #بن_علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! #حُسنی_مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز #ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار #قذافی هم دیگه تمومه!»
و میدانستم برای سرنگونی #بشّار_اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد : «الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا #آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد : «مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و #عاشقانه تمنا کرد : «من میخوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم : «پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد : «قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم : «هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید : «مردم دارن دسته دسته #کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
به هوای #عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم : «چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید : «نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍂🥀
نذر کردیم...
که یک روز حرم، وقت اذان
سَر ما را به هوای علی اکبر بزنند...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
محمدحسین پویانفرمن ایرانم و تو عراقی.....mp3
زمان:
حجم:
5.83M
کربلا واسم ضروریه حسین
اربعین اوضاع چجوریه حسین
کار من امسال صبوریه
دارم می میرم...
من ایرانم و تو عراقی
چه فراقی چه فراقی
🎙محمدحسین پویانفر
مقام معظم رهبری :
[امسال] روز #اربعین همه بنشینند، دو سه تا زیارت مهم روز اربعین وارد است. زیارت اربعین را بشینید مردم بخوانند با حال و با توجه، و پیش #امام_حسین (ع) شکوه کنند بگویند یا سیدالشهدا ما دلمان میخواست بیاییم، نشد، وضع این جوری است تایک نظری بکنند یک کمکی بکنند.
۹۹/۶/۳۱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋حاجی کمیتهای برای شناسایی نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانشآموزان آنجا تحقیق و بررسی میکرد تا برای بهبود شرایط آنها چارهای پیدا کند.
💫در خوابی که دیده بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر اخلاص و اعمال ایشان بود.
✨واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر میکرد. حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم میخواستند برای شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم به چهل سالگی نمیرسم.»
💔وقتی شهید شدند تازه ۳۹ ساله شده بودند....
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر معزز (خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور)
✍حریم حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
#امام_حسین (ع) فرمودند :
لاتـَرفع حــاجَتَک إلاّ إلـى أحـَدٍ ثَلاثة: إلـى ذِى دیـنٍ، اَو مُــرُوّة اَو حَسَب
جز به یکى از سه نفر حاجت مبر : به دیندار، یا صاحب مروت، یا کسى که اصالت خانوادگى داشته باشد.
📖تحف العقول، ص ۲۵۱
🍎🌿
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊