شال مشکی عزا..mp3
7.26M
السلام السلام حجت بن الحسن...
من فدای شال مشکی عزات
من فدای دونه دونه غصه هات...
🎙 محمد حسین پویانفر
😭 #تسلیت_امام_زمانم
🏴شهادت #امام_حسن_عسکری (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
گاهی فاصلهٔ ما و شهدا؛
یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس!
از این ها که بگذریم،
می رسیم . . .
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊🎉
آقا مبارک است رَدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
می خواستند حق تو را هم قضا کنند!
کَذاّبها کجا و عبای امامتت
ما زنده ایم از برکات ولایتت
🎈آغاز امامت حضرت #امام_زمان (عج) ارواحنافداه مبارک باد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍎🌱
اول صبح بگو
جان به فدای تو حسین
که اگر جان به لبت شد
به ره دوست شود...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
مردان حقیقت؛
که به حق پيوستند
از دام تعلقات دنیا رستند
چشمی به تماشایجهان بگشودند
ديدند که ديدنی ندارد، بستند
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد که سینه در سینهاش قد علم کرد و #غیرتش را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟»
از اینکه #همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!»
ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بیغیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون #امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه #تهران!»
دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمیآمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : «#خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت.
دلم بیاختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...»
ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و #حسرت حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تکفیریها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
نگاه ابوالفضل گیج حرفهایم در کاسه چشمانش میچرخید و انگار بهتر از من تکفیریها را میشناخت که #غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟»
شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن #تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و بهجای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچههای #سردار_همدانی برا مأموریت اومدیم.»
میدانستم درجهدار #سپاه_پاسداران است و نمیدانستم حالا در #سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانهاش کرده بود که سرم خراب شد : «میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد.
بیاختیار سرم به سمت خروجی #حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
#حاج_حسین_یکتا :
دنیا دنیای عمل و عکس العمل است، عشق واقعی لقاءالله و بقیةالله (عج) و خدمت به خلق الله است و هرچه به قله ظهور نزدیک میشویم ما را به ولایت امتحان میکنند و در قله هوا کم است و ما را بیهوا میخرند و موضوع، موضوع هوا است یا ایتها النفس المطمئنه!
🎊نهم #ربیع_الاول، #آغاز_ولایت_امام_زمان (عج)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۷)
☺️شاید در نگاه اول جدی و حتی کمی خشن به نظر میآمد، اما در برخوردهایش دلنشین و مهربان بود.
👌به قول بچههای سوری از لحاظ پست و جایگاه، آدم قَدَری محسوب میشد، اما این قدرت و جایگاه اصلا در رفتارش جلوهای نداشت.
✨آنقدر متواضع و آرام بود که اگر کسی نمیشناختش باور نمیکرد همهکاره جبهه حماۀ است. به قول ایرانیها حرفش خریدار داشت و بین نیروهای سوری حرفش زمین نمیماند. در یک کلام، رفتارش با همه نیروهایش دوستانه و برادرانه بود...
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🥀🌿
تا خالص نشوی خدا تو را بر نمیگزیند؛
لذا باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد...
#شهید_حسن_باقری
📸فرماندهان در محضر مرحوم آیتالله بهاءالدینی
از راست :
شهید سردار حسن باقری، برادر احمدی، سردار رحیم صفوی، شهید سردار مصطفی ردانی پور، سردار غلامعلی رشید، برادر افقری، شهید سردار مجید بقایی، سردار بزرگ زاده، شهید سردار حسین خرازی، سردار رضا حبیب اللهی
💔ای کاش دوباره جمع شما جمع شوند و حماسهای دگر بیافرینند...
بدجوری دلمان درد دارد
التماس دعا
نثار روح مطهر شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
ای که به عشقت اسیر خِیل بنی آدمند
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت
با خبران غمت، بی خبر از عالمند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔺مسئولیت اجتماعی در میان مردم ما یک سرمایه بزرگ و شهید محمدی نمونه بارز آن است. او نماد خیرخواهی تفکر بسیجی در جامعه است و فراتر از دستهبندیها در دفاع از حق، جانش را فدا کرد.
تفکر بسیجی او دفاع حقیقی از حقوق شهروندی و احترام واقعی به جایگاه زن در جامعه را در عمل ثابت کرد.
📲توئیت سعید جلیلی، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام در خصوص #شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر #شهید_محمد_محمدی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عالم ز خوشحالی تو غرق سرور است - کربلایی امیرعباسی..mp3
2.04M
ما آمدیم اینجا برای خاکبوسی
رزقی بده بر ما ازین جشن عروسی
🎊دهم #ربیع_الاول پیوند آسمانی و مبارک حضرت محمد مصطفی (ص) و حضرت خدیجه (س) مبارکباد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش ص
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان #جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ #خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
دختربچهای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگههایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم.
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پارهاش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کاری کند.
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد.
به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون #غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمیاش نمانده بود که دوباره زمین میخورد.
با اشکهایم به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد...
تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد : «بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷حسین فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود، همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام.
😇در جمع رفقای هیئتی حسین لقب "سردار" داشت. همیشه میگفت : من یک روز شهید میشوم.
❤️عاشق روضه سه ساله امام حسین (ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه (س) بخواند.
🔹در چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود...
#شهید_حسین_ولایتی_فر🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋
✨نشانه گذاری با ۱۴ سکه مهریه💍
📿برای دعایش چند نشانه گذاشته بود. دعاهایش خیلی کامل و سریع مستجاب میشد. نشانه میگذاشت که بداند این دعا برآورده شده است یا خیر.
☺️از حضرت عباس خواسته بود همسری قسمتش کند که خودش از صورتش خوشش بیاید و حضرت عباس (ع) از سیرتش. یک نماز به #حضرت_زهرا (س) هدیه کرده و خوانده بود. همیشه برای انجام کارهای بزرگ، دو رکعت نماز به حضرت زهرا (س) هدیه میکرد.
💍برای ازدواجمان هم نشانه گذاشته بود که اگر من همان مورد مد نظر ائمه هستم مهریهای که عنوان میکنم بیشتر از ۱۴ سکه نباشد.
تا قبل از اینکه بحث مهریه پیش آید، با کسی درباره مقدار مهریه صحبت نکرده بودم. عرف خانواده و خواهرهای دیگر که #ازدواج کرده بودند، مهریهی ۱۱۴ سکه بود اما خود به ۱۴ سکه تمایل داشتم تا برای خواندن خطبه عقد به محضر آقا برویم. با اینکه احتمال میدادم این اتفاق نیافتد ولی از این حربه برای داشتن مهریه ۱۴ سکهای استفاده کردم.
💰وقتی موضوع مهریه را مطرح کردم دیدم حالش دگرگون شد. بعدها به من گفت برای مهریه نشانه گذاشته بود که بداند من فرد مورد تائید ائمه هستم یا نه.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
آرامِ دل بودی و
رفتـــی زِ بَر مـا؛
با رفتنت، آرام و قرار از دلِ ما رفت...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
من همان خسته ی
بی حوصله ی غم زدہ ام
آدم بد قلقی که
رگِ خوابش حرم است...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌿
نه همراهی داشت و نه خدم و حشمی...
خانه اش در جنوب شهر بود و از ماشین شاسی بلند و لاکچری خبری نبود هیچ کجا عکسش را بیلبورد نکرده بودند و اسمش را کسی نشنیده بود.
هیچ جشنواره ای از او تقدیر نکرده بود و تا حالا روی سن دعوت نشده بود. اما هیچکدام از اینها او را متوقف نکرده بود او راه نمیرفت پرواز میکرد بر فراز فرش قرمز قطعه شهدا برای زیارت دو پسر شهیدش
❤️مادر شهیدان دفاع مقدس #شهید_مهدی_محسنی و #شهید_محمد_محسنی
💔یه حسرت هایی توی این دنیا به وجود اومده با اومدن این #کرونا منحوس که... کاش توفیقات برگردد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و میترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم : «زنده میمونه؟»
از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید : «چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم : «تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم : «تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد : «برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد : «عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد : «سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید : «چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم : «این با تکفیریهاس!» از جیغم همه چرخیدند و #بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند #انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش #اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟ #ایران پسر قحطه؟»
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم میگشتی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آزادی بیان گرگ های غرب تا جایی جواب می دهد که عقاید خودشان را زیر سوال نبری.
وگرنه تو بگو #هلوکاست، آزادی بیان را در حلقت می کنند.
#ابلیس_پاریس
#لبیک_یا_رسول_الله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔وداع مدافع حرم #شهید_حامد_سلطانی
یکسال گذشت حامد😞
خوش به سعادتت، شهادتت مبارک
۹۸.۰۸.۰۷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔وداع مدافع حرم #شهید_حامد_سلطانی یکسال گذشت حامد😞 خوش به سعادتت، شهادتت مبارک ۹۸.۰۸.۰۷ @shahid_ha
❤️🌿
شما بر بال سپید کدام مَلَک نشستید که بی امان بسوی معبود شتافتید؟
شما قطرات اشکهایتان را پای کدام بَذر ریختید که لاله شهادت را به این سرعت بارور کردید؟
#شهید_حامد_سلطانی |معراج شهدای تهران
سالروز شهادت : ۹۸.۰۸.۰۷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘
🥀☘
☘
🌿 #ماندگاران_سوریه (۸)
🌷با حاجمحمد از صلنفه به حماۀ رفتیم که حاجاصغر را ببینیم. آنموقع حاجاصغر در البیطره مستقر بود. خیلی گرم از ما استقبال کرد.
🔹توی دفترش یکی از همکلاسیهای دوره کارشناسیام را دیدم، مترجم حاجاصغر بود. [حاج اصغر] موقع ناهار برای همهمان غذا سفارش داد. سفره که پهن شد، کل نیروهایش را صدا کرد.
👥سرباز و نیروی نظامی و ایرانی و سوری و لبنانی هم برایش فرقی نداشت. همه را به یک چشم میدید. تا همه نیامدند، دست به سفره نبرد. همین رفتار، مرا بیشتر شیفتهاش کرد.
ادامه دارد...
✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘