eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.4هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️|بسم الله الرحمن الرحیم|♥️
خندیدے و آخرین تصویر در ذهنم نقش بست تا همواره به یاد آورم #حسین_ع چه مهربان استقبال مےڪند سربازانش را...🕊🌹 #شهید_حاج_حسین_معزغلامے🌹 #سرباز_حسین_ع #صبحتون_شهدایے ┄┅─✵💝✵─┅┄ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ┄┅─✵💝✵─┅┄
••✾🌻🍂🌻✾•• ڪبوتر‌ۍ‌ڪه‌خیاݪ‌حرم‌به‌سر‌دارد مگر‌بمیرد‌از‌این‌فڪر‌دست‌بر‌دارد حرم‌ندیده‌ولۍ‌دݪخوشیم‌‌اینقدرۍ ڪه‌صاحب‌حرم‌از‌حاݪ‌ما‌خبر‌دارد 💚 ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
4_5838976672765838741.mp3
22.56M
••✾🌻🍂🌻✾•• 🎤 [افتاده به خاک شیر لشگر. ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
⭕️( همیشه فکر این نباشید که حتما هیئت های بزرگ برید بعضی موقع هیئت های خیلی کوچیک اثر معنویشان خیلی بیشتر است ) #شهدای_حسینی 🔰شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ... 🔰وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ،😳 دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت.. 🔰برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ⁉️گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه ..👌 #ذاکر_با_اخلاص🌷 #شهید #حسین‌_معز_غلامی ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
#کتاب_محرم 📕 حسین از زبان حسین علیه السلام 📌 در هشت فصل دوران #ولادت امام حسین (ع) تا #شهادت آن حضرت و پس از آن را روایت می کند. همچنین ماجرای #اسارت کاروان تا بازگشت به کربلا و سپس مدینه از زبان حضرت #زینب (سلام الله علیها) روایت می شود. 🖋 نویسنده: حجت الاسلام محمدیان ( نویسنده #کتاب علی از زبان علی ) 📄 ٢٨٤ صفحه 💰 قیمت پشت جلد: ٤٠ تومن 💰 قیمت با تخفیف: ٣٣ تومن 📴 تخفیف #ویژه برای خرید #عمده و فعالین #فرهنگی 📝 ثبت سفارش: @abai1376 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیت‌الله بهجت(ره): •• مےپرسند فایده گریہ بر اباعبدالله (ع) چیه❓ فایده‌ش اتصال روحے به سیدالشهدا (ع) و حضرت رسول(ص) و خداست... #درس_اخلاق @SHAHID_MOEZEGHOLAMI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Panahian-Clip-MoraghebDineHamdigheBashim - 64k.mp3
1.86M
💢 بچه‌ها! مواظب دینِ همدیگه باشیم؛ ماها امتحان جمعی می‌شیم، بعد معدل جمع را می‌گیرند و به ما می‌دن؛ بدبختیش مال هممونه!! ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
💞 روزی کہ مهدی مےخواست متولد شود، ابراهیم زنگ زد خانه خواهرش. از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار💓 است. مادرش اصرار کرد بگویم بچہ دارد بہ دنیا مےآید. گفتم:: نه❌ ممڪن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگـردد... ❣مدام مےگفت:: من مطمئن باشم حالِت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم:: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد ابراهیم آمد... ❣بدون اینکه سراغ بچه برود آمد پیش من گفت:: حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی ڪم و ڪسر نداری بروم ؟! گفتم:: احوال را نمی‌پرسی⁉️ گفت:‌ تا خیالم از راحت نشود نه!😉❤️ ❣وقتی به خانه مےآمد دیگر حق نداشتم کارے انجام دهم🚫 همه کارها را خودش مےکرد. لباس‌ها را مےشست، روی در و دیوار اتاق پهن مےکرد. سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه بود. ━═━⊰🍃💔🍃 ⊱━═ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ━═━⊰🍃💔🍃
چه کنم‌باتو واین ریخت وپاشی که شده چه کنم‌باتو وبابردن این پیکرها آیه ات بخش‌شده آینه ات پخش شده که‌علی اکبرمن گشته علی اکبرها ... ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
آنقدر به #حضرت_عباس(ع) علاقه داشت که روز #تاسوعا ۹۴ به شهادت رسید و دستانش قطع... وصیت کرده بود انگشترش را به پسرش بدهند، اما نه انگشتی ماند و نه انگشتری...😔 #شهید_مدافع_حرم 🌴 #سیدمحمدحسین_میردوستے یاد شهدا باذکر صلوات🌹 ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃 @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
سید تعریف می کرد و می گفت داشتیم به منطقه عملیاتی اعزام می شدیم در راه یک نوار نوحه سینه زنی گذاشته بودم این نوار را با مهدی زیاد گوش کرده بودم🎧 و کاملا برامون تکراری بود. برای همه معمول اینه که وقتی یک نواری تکراری می شه دیگه اون حس و حال و اشتیاق اولیه برای گریه کردن به وجود نمی یاد😒 خصوصا اینکه اون نوار مداحی "نوحه" باشه نه "روضه". شهید مهدی صابری فرمانده گروهان ویژه خط شکن تیپ فاطمیون✌️  اما اونروز با روزهای دیگه فرق می کرد یک نواری که قبلا بیش از ده ها بار انرو گوش کرده بودیم در ماشین گذاشته بودم و به راهمون ادامه می دادیم 🚙همینکه داشتم رانندگی می کردم متوجه شدم مهدی به پهنای صورتش داره اشک می ریزه و گریه می کنه😭😭 تو حال و هوای خودش بود بعد دیدم یک ورقه کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن📝. در حال نوشتن بود که به مقصد رسیدیم و وقتی ماشین ترمز کرد مهدی هم سرش را از اون برگه بلند کرد و اون رو روی داشبورت ماشین گذاشت و رفتیم برای عملیات💣... بعد از عملیات ایندفعه تنها بسوی ماشین برگشتم چون مهدی آسمانی شده بود🕊💔در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی😢! قطعه شعری در وصف علیه السلام! مهدی عاشق حضرت علی اکبر(علیه السلام) بود❤️ وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم فوری گفت بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(علیه السلام)😍حتی اسم هیات عزاداری محله اشون هم به اسم علی اکبر(علیه السلام) هست❗️ وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا ... ابتدای شعرش هم همین رو گفته. «بسم‌ الله الرحمن الرحیم»🌱 یا علی اکبر لیلا؛ عشقت میان سینه من پا گرفته  شکر خدا که چشم تو ما را گرفته دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی  حالا که کار عاشقی بالا گرفته✨ عمریست آقاجان دلم از دست رفته  پایین پای مرقدت ماوا گرفته گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب  شش گوشه هم با نور تو ماوا ...🌴 شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه😔! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود! کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت🖤 و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبرعلیه السلام او را به مهمانی خود قبول کنه. مهدی جان سلام ما رو به آقا برسون...💔 شهید مدافع حرم مهدی صابری🌹✨🕊 ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #چهل_ودوم سوار مترو شدیم به مقصد ولنجک (کهف الشهدا) عطیه:باز
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم. اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی! _عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم: 🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات مراقب باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭 به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد _شماره عراقه عطیه: خب جواب بده _الو بفرمایید مرتضی: سلام ابجی جونم _سلام عزیز دل ابجی خوبی؟ مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین _الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم _خب؟ مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم😅 _عمومحسن گفت اینو؟ مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات _آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟ مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟ _سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟😡😒 مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟ _خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟ مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم😊 _مامان من برم خدافظ😬😡 صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ😄 وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟ _وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی _این محسنو باید خفه کرد عطیه:نامحرمه ها!😜 _کوووفت😤😡 وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌: بانو ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊 یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم.. در حقیقت من مرده بودم.. بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه باشیم☺️ -ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊 وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢 تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢 با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢 با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢 حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به بودم..😢 تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به باش..😢 خواهرت زینب عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅 -آره عالیهههه😍👏 رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یه دره خیلی سبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم ادامہ دارد... نام نویسنده ‌:بانو ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
🕊رمان قسمت صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت : _کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟ در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم عطیه : چه دیدی تو خواب -یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟ عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد _بیا اینم گوشیت 📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟ بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام از معراج چه خبر؟ -خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊 -بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم. چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم -بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊 - آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده -آره اسمش چی بود یادم نیست بهار : نهال😊 -آره نهال بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود -اه چطوری بشناسمش؟ بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست -مرسی خواهر جان بهار : زینبم - جانم بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊 -باشه مواظب خودت باش.. بوس بهار : تو هم مواظب خودت باش _یاعلی عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت : _زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی -واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره عطیه : بدو تو روخدا تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم هو الرحیم قبل ازدواج ... هر خواستگاری که میومد ، به دلم نمی نشست... اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود... دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف.. میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله.... شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ... این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ... با چهل لعن و چهل سلام ... کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود .... ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان .... ۴،۳ روز بعد اتمام چله... خواب شهیدی رو دیدم.. چهره ش یادم نیست ولی یادمه .... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود .... دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان.. ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ... یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت : " حاجت روا شدی ..." به فاصله چند روز بعد اون خواب .... امین اومد خواستگاریم ... از اولین سفر سوریه که برگشت گفت : " زهرا جان... واست یه هدیه مخصوص آوردم ..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت : زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه به همه جا تبرک شده و .... با حس خاصی واست آوردمش... این تسبیحو به هیج کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم : خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش.... خوابم برام مرور شد ... تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... . ✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨ تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی -یاعلی تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌: بانو ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
sound-426-1444801926 (3).mp3
10.92M
🏴 مرثیه علی اکبر 🎤 حاج محمود کریمی👌👌👌 😭 بالا بلند بابا... گیسو کمند بابا... ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
Panahian-Roze-BaToKhiyalAhleHaramRahatBood.mp3
2.09M
🏴روضه | با تو، خیال بچه‌ها راحت بود ... ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
🕊 خوابش رادیدہ بودند و ازمهدی پرسیدہ بودند: راستش را بگو شب اول قبرڪہ نڪیر و منڪر آمدندچطور شد؟ درجواب گفتہ بود: تازخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
#شهید_مدافع_حرم_حامد_جوانی ڪہ بدون ٢ دست و ٢چشم به شهادت رسید در #وصیتنامه خود نگاشته بود: #آرزو دارم همچون #حضرت_عباس(ع) در دفاع از حرم اهل بیت به #شهادت برسم. ╭━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═✦❃━⊰🍃💔🍃⊱━❃✦
❖✨ ﷽ ✨❖ 😭 اَلآن اِنکَسَرَ ظَهری ✦_✨_✦_✨_✦ آنقدر داغ عموی حرمم سنگین است کمرم تاب نیاورد، به رکوع محتاجم #غریبــــ_آقام... 😭😭😭
🏴 دستش که به آب خورد یاد وصیت پدرش افتاد " کنارش بمان " مظلوم تر از او نیست چنان سراسیمه بازگشت که دست هایش را جا گذاشت . قمر بنی هاشم ❤️ فرا رسیدن تاسوعا و عاشورای حسینی را خدمت مردم فهیم و ولایتمدار تسلیت عرض میکنیم.🏴🏴🏴