فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹لالایی مادر #شهید تازه تفحص شده برای پیکر فرزند بعد از ۳۱ سال
نشان آنهایی بدهید که خون شهدا را پایمال میکنند، از غارتگران بیتالمال و جریان غربزده گرفته تا عفریتههای علینژاد.... چطور میخواهند جواب این مادر و فرزند را بدهند😔
رفقا وقتی شهدایی از #مدافع حرم #مدافع_وطن میارن خونوادشون میدونن #پلاکی #استخوون_سوخته ای هس تواین تابوت😭😭😭😭😭
ولی #شهیدگمنام....
خونوادش نمیدونن کدوم #تابوت پسرشونه..
فقط خوشحالن #دردونشون پس ازسالها برگشته😍😊😭😭😭😭
Majid Yahyaei - Shahid Gomnam~1.mp3
3.92M
😔😢
🎤مجید یحیایی
🌷شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافر من...
دلـــم گرفته💔😔
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
شهدای گمنام چیکار کردین امروز؟!
حالوهوای همه روعوض کردین😭😍
امروز که اومدین بوی خوش وعطر #گل_یاس🌸 اوومد
#پیامشما
شاید داستانش خیلی ساده باشه🏻♀
خونواده مادریم ادمای کاملا مذهبی و خونواده پدریم...
بخاطر حفظ ابروی خونوادم چادر میزاشتم ولی هیچوقت معنی واقعی چادر رو نفهمیدم میزاشتمش سرم اما ارامشی که توش بود رو حس نمیکردم
یکی دوبار اولی که مسخره شدم بهم برخورد و سریع چادرمو ورداشتم🙂
بعد از برداشتن چادرم شدم مثل همونایی که مسخرم میکردن یه دختر بی حجاب که فقط دلش میخواست جلب توجه کنه
کمد لباسم شده بود پر از مانتوهای کوتاه و لباسایی که الان وقتی بهش فکر میکنم خجالت میکشم و....
تا وقتی که وارد راهنمایی شدم
یه اتفاقاتی افتاد و با یه دختری رفیق شدم که از کلاس اول هم کلاسی بودم اما هیچ شناختی از هم نداشتیم و در حد سلام و احوال پرسی
بعد از شکستایی که هردومون خوردیم فهمیدیم چقدر هردو دلمون میخواد بشیم خواهره هم
من یه دختره بی حجاب بودم و اون محجبه
حرفایی که از چادرش و دنیاش بهم میگفت خیلی قشنگ بود منم هرشب به حرفاش فکر میکردم
تا یه مدت گذشتو خوشم اومد از چادر ولی میترسیدم از شنیدن حرفایی که بخاطرشون دوباره مسخرم کنن
چند ماهی از رفاقتمون گذشت تا معرفی شدم ب یه کانون فرهنگی هفته ای دوبار اونجا قرار میزاشتیم و برنامه های فرهنگی اونجا برگزار میشد
تو یکی از یادواره های شهدا که شهادت کریم اهل بیت هم بوده منو برده اونجا و ازم خواست تا همراهش خادم اون یادواره بشم منم به احترام اون شب چادرمو دوباره سرم گذاشتم خیلی حس خوبی بود که نمیدونم چطوری توصیفش کنم
بعد از اون شب بازم حرفای رفیقم و تحقیقای من کتابایی که میخوندم کلیپایی که میدیدم و فکرایی که میکردم
یه روز ازم خواست که چادرمو بزارم قراره ببرتم یه جایی
منم انقدری که دوسش داشتم بدون اینکه بفهمم کجا قبول کردم
رسیدم به یه جایی که رو سر درش نوشته بود حوزه علمیه یه سری زن چادری و مردایی که معلوم بود بسیجی هستن منتظر بودن
خیلی کنجکاو بودم بفهمم اینا منتظر چی یا کی هستن ازش پرسیدم اما جوابش فقط صبر کن بود
تقریبا بعد از نیم ساعت انتظار امبولانسی اومد و مردمی که منتظر بودن شروع کردن به صلوات فرستادن یه سریشونم از چشاشون اشک میریخت
بعدشم نوحه شهید گمنام سلام پخش شد ک فهمیدم کجام و اونی ک مردم منتظرش بودن کی بود:)
حرفای مداح حسابی منو بهم ریخت
هرثانیش بیاده گذشته بودم من فقط به حرفایی که درباره چادرم میگفتن توجه میکردم ولی هیچوقت قضاوتا و نگاه های سنگین مردم وقتی با اون وضع تو خیابون میرفتم به چشمم نمیومد
با خودم میگفتم اگه تو راه خونه یه ماشین بهم بزنه یا یه اتفاقی بیفته که زندگیم تموم بشه
تهش چی میشه
من با این بار گناه چجوری باید برم؟
مداح اون مجلس میگفت و من دلم میلرزید:)))
هرباری که میگفت
شهدا شرمنده ایم:)
حالم بیشتر از خودم بهم میخورد
بعد از تموم شدن مراسم
رفیق قشنگم دستامو گرفت چشمای خوشگلش از اشک خیس بود
با صدای لرزونش گفت
من تمومه این چندماه رو مقدمه چینی کردم واسه همین روز و این چندتا کلمه حرفی که میخوام بگم اینه
چادر مادرمون از کوچه های مدینه و شام و عراق و خرابه ها گذشت
خاکی و خونی شد تا برسه دست من و تو
میشه هیچوقت از سرت برنداریش؟
اون لحظه تو بغلش چادرامون بوی گلای یاس و محمدی گرفت
چشمامون پر از اشک شد اما لبامون میخندید..
•
•
•
بعد از چندماه یه روز فهمیدم که خیلی اتفاقی تاریخ چادری شدنم و تاریخ شهادت یکی از رفقای شهیدم که اونم گمنامه یکیه...
و اینکه من امسال با چادرم روز شهادت امام حسن خادم همون یادواره بودیم..^-^