#داداش_ابراهــــیم
┄━•●❥ سلام بر ابراهیم ❥●•━┄
"ملیسا... ملیسا جان...
زود باش، دیر شد خانوم خانوما."
مهرداد مدام صدایم میزد، اما من نمی توانستم از جلوی آینه تکان بخورم. مدتها بود که خود را نمی شناختم. این من، فرسنگ ها با من قبلی فاصله داشت. همه چیز مثل سکانس یک فیلم از جلوی چشمانم عبور می کند: | مهرداد مرد جذاب و دوست داشتنی، با قلبی پر از عشق بیصدا پا به قلبم گذاشت و صاحبخانه اش شد. از لحاظ اعتقادی بینمان اختلاف وجود داشت اما ندید گرفته و پایمان را در یک کفش کرده و گفتیم: «با هم می سازیم!» وقتی به عقدش در آمدم سر از پا نمی شناختم، روزهای اول همه چیز در حد اعلا بود.
شب ماه گردمان مادر مهرداد توی باغ بزرگی در تهرانپارس، جشن مختلطی برگزار کرد و دق و دلی اش را از شب عروسی درآورد! با لباس نسبتا پوشیده ای که به تن کرده بودم، اخم های مهرداد در هم رفت. مادرش هم با نیش و کنایه هم کلامم شد. او عروسی می خواست که شیک و پیک باشد تا پزش را به فک و فامیل بدهد و من از این لحاظ فاقد علامت استاندارد بودم. اوایل جرو بحث راه می انداختم که ظاهر و رفتارم را تغییر نمی دهم اما کم کم بر اثر اصابت عشق و هوس، گوشهایم کر شدند و چشم هایم کور، ورد زبانم شد "الساعه قربان، قبول!" |
با صدای مهرداد افکارم بهم می ریزد:
«ملیسا، ملیسا جان! لباس شبی که مامان برات کادو خریده رو تنت کن ها...» آهی می کشم و زل میزنم به کتابی که در دستانم قرار دارد و روزی را که گذشت در ذهن مرور می کنم: <سر کلاس منطق استاد طبق روال گذشته چند دقیقه ای را به درس اخلاق اختصاص داد. بعضی از بچه ها لا به لای سخنانش، مزه پراندند منتها او مثل همیشه خم به ابرو نیاورد. دست زیر چانه زده بودم و به ناخن های کاشته شده ام نگاه می کردم. استاد که از گمنام زمین و آشنای آسمان سخن گفت، چشم هایم را گرد کردم و سراپا گوش شدم. [شهید هادی یک جمله ای دارد: تمام مشکل ما اینست که برای رضای همه کار می کنیم، جز رضای خدا...] سخن از همان شهیدی بود که قبل ازدواج هر هفته به دیدارش میرفتم. کلام استاد عجیب یاد شهدا را در دلم زنده می کرد انگار هادی هدایتگر او را فرستاده بود تا صراط مستقیم را نشانم دهد!>
تمام مسیر منتهی به خانه را قدم زدم و در فکر فرو رفتم. مهمانی های خاص... سر و شکل عجیب غریب... خنده و عشوه های زنانه... همه این نافرمانی ها بخاطر مهرداد بود و مادرش..؟! مگر اینها که بودند؛ بنده خدا! "
مهرداد اینبار صدایش بالاتر می رود: «مامان ده بار زنگ زده ها، بیا دیگه...» اندکی بعد لحنش آرام می شود: «راستی رژ آلبایی که من دوست دارم یادت نره..!»
امشب به یک گودبای پارتی دعوتیم و من هنوز در صفحه کانال کمیل "سلام بر ابراهیم" جامانده ام..! مهرداد اینبار داد میزند: «ملیسا د مگه مردم مسخره توان. بیا دیگه...»
ملیسا... ملیسا...
از طاهره رسیدم به ملیسا... ❥•━┄
#فاطمه_قاف
🍃﷽🍃
💖 #سلام_گل_فاطمہ 💖
|~ بیا گـل نرگـــس
|~ جهان جای توسٺ
|~ دو صد ترانہ بہ لبها
|~ همـــہ برای تــوسٺ🌺
|~ بیا گـل نرگــــس
|~ بہ جان تشنہ عشق
|~ دعا دعایِ ظهورسٺ و
|~ همــــہ برای تـــــوسٺ🌺
✨الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج✨
⇩♡⇩♡join
❤️| @shahid_moezegholami |♥
ڪانال شہیدمعزغلامے
4_5839427472533225641.mp3
13.69M
#گوشبدیدツ🎧
[خُوشبختےیَعنےتوزِندِگیٺاِمامزَماݩ
دارے]💚
#شهیدحسینمعزغلامی ✨
#شادی_روحشون_صلوات 🌟
⇩♡⇩♡join
❤️| @shahid_moezegholami |♥
ڪانال شہیدمعزغلامے
کوه باشی، سیل یا باران...
چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا طوفان...
چه فرقی میکند؟
مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان
آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
قفل باید بشکند باید قفس را بشکنیم
حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی میکند؟
مرز ما عشق است هر جا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟
⇩♡⇩♡join
❤️| @shahid_moezegholami |♥
ڪانال شہیدمعزغلامے
خواهرم بیداری...؟؟
بی قرارم اینک ...😔
پشت خطم...
وصلی ؟؟؟📞📞
خواهرم باتوسخن میگویم ..
اگر آقای غریبم آید..🍃
وبگوید دختر✋🏻
سالها پشت در غیبت اگر من ماندم💔
این همه ندبه ی غربت خواندم..
همه اش وصل به گیسوی تو بود💁🏻♀
چه جوابی داری؟؟؟
اگر آقا گوید:
از سر عشق خیالی که تو کردی آواز
من ندارم سرباز🕊
چه جوابی داری ؟؟؟
دختر شیعه هنوزم وصلی؟؟؟؟📞
تو رو ارباب قسم قطع نکن🙏🏻
سالها منتظرم⏳
مرغ بی بال وپرم🕊
رحمی کن✋🏻
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان
❤️|
@shahid_moezegholami
|❤️
کانال شهیدمعزغلامی