اگر از کانالمون راضی هستید به رفقاتون معرفیش کنین😊 تا رفقاتونم از مطالب مفید کانال بی نصیب نمونن...
اگر از کانالمون انتقادی دارین حتما به خادم کانال برسونید حرفتونو خوشحال میشیم طبق سلیقه شما باشه ممنون👇👇👇🙏🙏🙏
@shahid_sadrzadeh
مداحی آنلاین - لیلی لیلای دنیا - محمود کریمی.mp3
3.79M
🌸 #میلاد_حضرت_رقیه(س)
💐لیلی لیلای دنیا
💐زینت آغوش سقا
🎤 #محمودکریمی
👏
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
نـوزدهــم مــاه شعبـان ↷💢
💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند:
⤵️ هر ڪس در شـب نوزدهم #مـاهشعبـان
◽️۲ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد
🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد
🔹⇦ ۵ مرتبہ آیه قل اللهم مالک المُلک
آیات ۲۶و۲۷ سوره آل عمران را بخواند
《قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ إِنَّکَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴿۲۶﴾
《تُولِجُ اللَّيْلَ فِی النَّهَارِ وَ تُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۲۷﴾
🕊 خداوند گناهان گذشته و آیندهاش را میآمرزد و نمازهایی ڪه بعد از آن میخواند را میپذیرد و اگر پدر و مادرش در آتش باشد ایشان را از آتش بیرون میآورد.
📗اقبال الاعمال
✍ در صورت امڪان
این نمـاز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریک بشید
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_6 #بدون_تو_هرگز مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خان
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_7
#بدون_تو_هرگز
زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت …عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
– چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود …باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
– نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد…
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در…
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی جالب در بخش ICU (بخش کرونا)بیمارستان امیر اعلم
گفت وگوی تصویری دختر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده با پرسنل درمانی بیمارستان پس از پخش بسته های خانواده شهدا
صحبت های رئیس بیمارستان و حاج حسین یکتا
امام حسن علیه السّلام فرمودند:
💢 السِّياسَةُ أنْ تَرْعي حُقُوقَ اللّهِ، وَحُقُوقَ الاْحْياءِ، وَحُقُوقَ الاْمْواتِ
✍ مفهوم و معنای سياست آن است كه حقوق خداوند و حقوق موجودات زنده و حقوق مردگان را رعايت كنی.
📚 بحار الانوار، ج73، ص318- ح6
حاج حسین یکتا:
بچهها به خدا از شهدا جلو میزنید،
اگه کوفتِتون بشه لذَّتِ گناه کردن!
مهمترین تکلیف.mp3
5.63M
#فایل_صوتي_امام_زمان
دیگه همه میدونن؛
سر و سامان دادن به این اوضاع آشفتهی دنیا، کارِ یه آدم معمولی نیست!
حالا چی میشه؟
ما باید چیکار کنیم؟ ...
#قدم_اول
#استاد_شجاعی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر! چشم می خوری ور می پری!
تریبون آزاد جنجالی #بهشت_شهر
حیفه از دست ندید حتما ببینید... @shahid_mostafasadrzadeh
⭕️ قابل توجه سلبریتی ها و بقیه ارگانها!!
.
#اگر_سپاه_نبود_کشور_هم_نبود
#سپاه_پاسداران
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
بیستــم مــاه شعبـان ↷💢
💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند:
⤵️ هر ڪس در شـب بیستم #مـاهشعبـان
◽️۴ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد
◽️دو نمـاز دو رڪعتی
🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد
🔹⇦ ۱۵ مرتبہ سوره نصـر را بخواند
🕊 بہ خدایی ڪه مرا بدرستی بہ پیامبری برانگیخت از دنیا نمیرود مگر این ڪه در خواب جای خود را در بهشت دیدہ و با فرشتگان مقرب محشور میشود.
📗اقبال الاعمال
✍ در صورت امڪان
این نمـاز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریڪ باشید.
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_7 #بدون_تو_هرگز زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چی
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_8
#بدون_تو_هرگز
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم …
– تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود …
– هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ …
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی …
– جان علی؟ …
– می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ …
لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار …
– پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ …
– یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد…- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست… تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی …چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم… اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …
…من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید… سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت… تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود …داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم …یه کم با تعجب بهم نگاه کرد …
زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد…- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش …
– نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
– اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
– تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
– من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت…
– هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم… دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
– این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
– خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ …خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
– نه نمیگن … واقعا دو ماهی میشه که باردارم …
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
💬 کسی که در خانه نشسته، وظایفی دارد. امام عصر (عج) فرمودند خانه را طوری درست کنید که ما در خانه شما بیاییم یعنی خانه قدمگاه امام عصر (عج) شود و خانه باید کارخانه انسانسازی، کتابخانه، سنگر و محل قرائت قرآن شود.
🔰 بخشی از سخنرانی #حاج_حسین_یکتا در ویژه برنامه تلویزیونی جشن ولادت امام زمان (علیه السلام) در مسجد مقدس جمکران
🗓 پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹
#به_مددالهی_کروناراشکست_میدهیم
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
بیسـت و یکـم مــاه شعبـان ↷💢
💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند:
⤵️ هر ڪس در شـب بیست و یکم #مـاهشعبـان
◽️۸ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد
◽️۴ نمـاز دو رڪعتی
🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد
🔹⇦ یک مرتبہ سوره توحیـد و
🔹⇦ یک مرتبہ سوره فلق و ناس را بخواند
🕊 خداوند برای او بہ تعداد ستارگان آسمان حسنه نوشته و بہ تعداد آن درجات او را بالا میبرد و بہ تعداد آن بدیهای او را میزداید.
📗اقبال الاعمال
✍ در صورت امڪان
این نمـاز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریڪ باشید.
°❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺وقتی رهبر معظم انقلاب مدام ایراد مترجم را گوشزد میکند 😊☝️
1️⃣ کسی که این چنین بر زبان عربی تسلط دارد، اصرار دارد با زبان فارسی سخن بگوید تا هویت ایرانی مملکتش را در چشم دنیا بزرگ بدارد.
2️⃣ نحوه برخورد با اشتباهات و کاستی های مترجم را ببینید که چه متانت و حوصله ای در این مرد بزرگ نهفته است.
3️⃣ روش تصحیح خطاها را ببینید که ذره ای شماتت و تحقیر در آن نیست و نهایت ادب و عیب پوشانی را می رساند./امینی خواه
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_8 #بدون_تو_هرگز مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده ب
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_9
#بدون_تو_هرگز
… سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد … این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم … اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت …تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد … من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید … از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد …تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه … همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست … زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن … روزهای سیاه و سخت ما می گذشت … پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود … درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید …ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن… اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت…چطور و از کجا؟ … اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد … کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن … به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود …همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه … و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن… چشم که باز کردم … علی جلوی من بود … بعد از دو سال… که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون… جلوی من نشسته بود …
اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید…لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود… اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم … اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین …جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد … قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو… من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن …علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود …اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید … صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک … دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون … به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد … التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود
ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید …
ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزء شون بودم…از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خونک می داد …بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم …همه مون گریه می کردیم
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
⚪️اصل برنامه روزانه :
مشارطه ، مراقبه ، محاسبه ...
.
🔹ابتدای روز با خود شرط کنیم که جز برای خدا عملی انجام ندهیم ! و در طول روز از اعمالمان مراقبت کنیم و در پایان ، محاسبه است که انسان را محک می زند و او را ارتقا می دهد .
و فردا ... روز بهتری از روز پیش خواهد بود ...
#عید بنده روزی است که گناه نکند ...
➖➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده
🔴 وصیت نامه (خطاب به خانواده)
بسمربالشهدای و الصدیقین
خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست، سپاس خدایی را که بر سر ما منت نهاد و از میان این همه مخلوق ما را انسان خلق کرد.
شکر خدایی را که از میان اینهمه انسان ما را خاکی مقدس به نام ایران قرار داد.
و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد.
و شکر بیپایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا از تو ممنونم بیاندازه که در دل ما محبت سید علیخامنهای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم. از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای وصیتنامه خویش تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش دهند تا گمراه نشوند. زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است. از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بیتابی و ناراحتی بیش از حد نکنند و اشکها و گریههای خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند.
پدر و مادر و همسرم و دخترم از شما تقاضا میکنم بندهرو ببخشید و از خدا بخواهید بندهرو ببخشد چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم چقدر شما را به دردسر انداختم فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ باید سختی و مشقت از من نگهداری کردید و بعد از جنگ هم برای درسخواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا میداند که چقدر نگران کردهام اذیت کردهام و شما تحمل کردید زیرا تلاش میکردید تا فرزندتان عاقبت به خیر شود از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی میخواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم حالا هم از شما خواهش میکنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچکس و از هیچ نهادی دلخور نباشید مبارزه با دشمنان خود آرزوی بنده بود و فقط خدا میداند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم ممکن است بعضیها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید بنده به راهی که رفتم یقین داشتم.
از همسر عزیزم میخواهم که بنده را ببخشد زیرا که همسر خوبی برای او نبودم. به همسر عزیزم میگویم میدانم که بعد از بنده دخترم یتیم میشود و شما اذیت میشوید اما یادت باشد که رسول خدا فرموده: هرکس که یتیم شود خدا سرپرست اوست ایمان داشته باش که خدا همیشه با توست. آرزو دارم که دخترم فاطمه،فاطمی تربیت شود یعنی مدافع سرسخت ولایت، از دوستان، آشنایان و فامیل و هرکس که حقی گردن ما دارد تقاضا میکنم بنده حقیر با ببخشد زیرا میدانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و این شما حتی که نصیب ما شد لطف و کرم و هدیه خدا بوده و مردم عزیز ایران یادمان باشد که به خاطر وجب به وجب این سرزمین و دین اسلام چقدر خون دادیم چقدر بچههای ما یتیم شدند، زنها بیوه، مادرها مجنون، پدرها گریان فقط و فقط برای خدا بود. در این ماه مبارک رمضان دل ما شکست، دل امام زمان بیشتر و بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا توسط بعضیها نگهداشته نشد و برادارن و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد. از ما گفتن ما که رفتیم...
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بیبی زینب آن زمانی که شما در شام غریب بودید گذشت دیگر به احدی اجازه نمیدهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بیاحترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده. بیبیجان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم بیبی عزیزم مرا قاسم خطاب کن مرا قاسم خطاب کن روی خون ناقابل من هم حساب کن
و منالله توفیق مصطفی صدر زاده
✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده
@shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی کشیدن وشوخی های شهید صدرزاده
شبیه پیکاسو میباشد😊
سلام خدمت اعضای محترم کانال متاسفانه برنامه ایتا برای من وصل نمیشه متاسفانه الان از نسخه وب در خدمتتون هستم که یکم سخت میشه کانال رو ترک نکنید ان شاءالله به زودی درست شد در خدمتتون هستیم ممنون از صبوریتون
✍ وَ ما كان الله لِيُعَذبَهُم وَ أَنت فِيهِم
وَ ما كان اللَه مُعَذِبهم و هُم يَسْتَغفرُونَ.
انفال/۳۳
تا تو در میان مردمی، عذابشان نمیکنم...
و نیز تا زمانیکه استغفار میکنند.
من یاد تو میاُفتم 💫
استغفرالله از قرنها ندیدن و نخواستنت!
#اقایندیدهام