eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
153 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💎امام سجاد عليه السّلام فرمودند: ... إنَّ أقْرَبَکمْ مِنَ اللهِ أوْسَعُکمْ خُلْقاً وَ إنَّ أرْضاکم عِنْدَاللهِ أسْبَغُکمْ عَلي عِيالِهِ. نزديکترين شما به خدا کسي است که نسبت به اهل منزلش خوش رفتارتر باشد و کسي در پيشگاه خدا بيشتر مورد رضايت است که نسبت به خانواده خود نيکوکارتر و با محبت تر باشد. 📖تحف العقول، ص ۲۰۱
‌💐معرفت مهدوی💐 ❤️‌دوستِ تکِ امام زمان❤️ ◀️در فرازی از "زیارت آل یس کامله" به حضرت عرض می‌کنیم: «أَنَا وَلِيٌّ وَحِيدٌ، وَ اللَّهُ إِلَهُ الْحَقِّ يَجْعَلُنِي كَذَلِكَ» «من دوست تک شما هستم، و خدا که معبود حق است، مرا این گونه قرار داده.» ◀️با دو نگاه این فراز دعا را بررسی می‌کنیم: 🔺در نگاه اول، به حضرت ولی عصر عجّل‌الله‌فرجه عرض می‌کنیم: من برای شما دوستی تک هستم، و برای این امتیاز هیچ ادّعایی ندارم، و همه‌اش را لطف خدا می‌دانم. 🔺خدای سبحان به یکایک ما این قابلیت را عطا کرده که در ارتباط با امام عصر عجّل‌الله‌فرجه به جایی برسیم که بین دوستان و دوستداران حضرت تک باشیم، پس باید بکوشیم تا این قابلیت را به فعلیّت در‌آوریم. 🔺در نگاه دیگر، گویا به حضرت عرض می‌کنیم: دوستان شما با هم جفت هستند و من تک ماندم. تمنّا دارم مرا مورد توجّه خاص خویش قرار دهید، و با من ارتباطی بسیار نزدیک داشته باشید تا از تنهایی رها شوم.
🔰خاطره از همسر شهید صدرزاده فکر کنم ۶مرداد امسال(۹۴) بود مستقیم بردنشون بقیةالله.حدودا ساعت۳شب رسیده بودن بقیةالله دلم پرمیزد برای دیدنش ساعت۷حرکت کردم سمت بیمارستان وقتی رسیدم آقا مصطفی ودونفر از دوستانشون توی یه اتاق بودن همیشه تو بدترین حالم که بود تا من میدید میخندید و میگفت خوبم هیچی نیست نگران نباش اون روز هم تا من دید روی تخت نشست و گفت خوبم هیچی نشده بعد از یکی دو ساعت اصرار میکرد برو خونه دلیلش هم محمد علی سه ماهه بود.وقتی دلیل اصلی اصرارشون برای رفتنم پرسیدم گفتن مجروحان دیگر که تو بخش بستری هستن خانواده هاشون تهران نیستند که به راحتی توی این موقعیت کنارشان باشند وقتی شما اینجا هستی من خیلی شرمنده این رزمنده ها میشم‌ بخاطر این حرف آقا مصطفی اونروز چند ساعت مجبور شدم توی حیاط بیمارستان بنشینم و هر یک ساعت یکبار برم توی بخش که هم دل خودم آروم بشه وهم آقا مصطفی شرمنده دوستانشون نباشن... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ کانال ( با نام جهادی سید ابراهیم) @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ:👈👈👈👇👇👇 شکار داعشی توسط مصطفی صدر زاده،رزمندگان ایرانی و رجز خوانی،مصطفی بر پیکر نجس داعشی حرامی...💪💪💪💪💪💪 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢سخنی از شهید مصطفی صدر زاده:👇👇👇👇👇👇👇👇👇 پایان ماموریت بسیجی شهادت است...✊✊✊✊✊✊ ✅کانال مدافع حرم شهید صدرزاده @shahid_mostafasadrzadeh
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم … دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن … آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش …به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد… حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود … دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم … یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم … – خواهر … خواهر  جواب ندادم … – پرستار … با توئم پرستار … دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد … – کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ … رسما قاطی کردم … – آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها … – فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن … – بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن … و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود …حتی جون خودم … و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم … حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته…بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود … تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود … باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو … تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن … چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم … غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم … بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک …چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید … چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید … زمان برای من متوقف شده بود … سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش …خوابیده بود … پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات … ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار وجودم آتش گرفته بود … می سوختم و ضجه می زدم … محکم علی رو توی بغل گرفته بودم … صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد … از جا بلند شدم … بین جنازه شهدا … علی رو روی زمین می کشیدم … بدنم قدرت و توان نداشت … هر قدم که علی رو می کشیدم … محکم روی زمین می افتادم … تمام دست و پام زخم شده بود … دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش … آخرین بار که افتادم … چشمم به یه مجروح افتاد … علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش … بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن … هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن … تا حرکت شون می دادم… ناله درد، فضا رو پر میکرد ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_14 #بدون_تو_هرگز احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جل
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 دیگه جا نبود … مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم … با این امید … که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن … نفس کشیدن با جراحت و خونریزی … اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه … آمبولانس دیگه جا نداشت … چند لحظه کوتاه … ایستادم و محو علی شدم … کشیدمش بیرون … پیشونیش رو بوسیدم … – برمی گردم علی جان … برمی گردم دنبالت … و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس … آتیش برگشت سنگین تر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک … بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمی شد من رو زنده می دید … مات و مبهوت بودم … – بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط … به زحمت بغضش رو کنترل کرد … – دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصله شون تا اینجا زیاد نیست … بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه … یهو به خودم اومدم … – علی … علی هنوز اونجاست … و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد … – می فهمی داری چه کار می کنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده … هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … – خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبال مون … من اینجا، پیششون می مونم … سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد … – بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده … سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم … – مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون … اومد سمتم و در رو نگهداشت … – شما نه … اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره … جون میدیم … ناموس مون رو نه… یا علی گفت و … در رو بست … با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید … پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت … …نه دلی برای برگشتن داشتم … نه قدرتی … همون جا توی منطقه موندم … ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن … – سریع برگردید … موقعیت خاصی پیش اومده …رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران … دل توی دلم نبود … نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه… با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن … انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود …سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود … دست های اسماعیل می لرزید … لب ها و چشم های نغمه … هر چیصبر کردم، احدی چیزی نمی گفت … – به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ – نه زن داداش … صداش لرزید … امانته …با شنیدن “زن داداش” نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت… بغضم رو به زحمت کنترل کردم … – چی شده؟ … این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ …صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن … زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد … چشم هاش پر از التماس بود … فهمیدم هر خبری شده … اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره … دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد …- حال زینب اصلا خوب نیست … بغض نغمه شکست … خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد … به خدا نمی خواستیم بهش بگیم … گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم … باور کن نمی دونیم چطوری فهمید …جملات آخرش توی سرم می پیچید … نفسم آتیش گرفته بود … و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد … چشم دوختم به اسماعیل … گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد… – یعنی چقدر حالش بده؟ …بغض اسماعیل هم شکست … – تبش از 40 پایین تر نمیاد … سه روزه بیمارستانه … صداش بریده بریده شد … ازش قطع امید کردن … گفتن با این وضع…دنیا روی سرم خراب شد … اول علی … حالا هم زینبم … هزار بار مردم و زنده شدم … چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم …از در اتاق که رفتم تو … مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند … مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد … چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد … بی امان، گریه می کردن …مثل مرده ها شده بودم … بی توجه بهشون رفتم سمت زینب … صورتش گر گرفته بود … چشم هاش کاسه خون بود … از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد … حتی زبانش درست کار نمی کرد … اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت … ❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
✍پيامبر خدا صلی الله‌ عليه ‌و ‌آله: مؤمن، گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد. وكافر، گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد مى شود. 📚بحارالأنوار، ج۷۷، ص۷۷
🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼🌹🌹🌼 آنچه در ذیل تقدیمتان میشود پرسش اعضای محترم ابرگروه مدافعان حرم از سرکار خانم صدرزاده، و پاسخ های ایشان هست. سپاس از همراهی تان🙏🌸 ✅ سلام خانم صدرزاده خیلی خوش اومدین ممنون از اینکه دعوتمون رو پذیرفتین🙏🌸 ✍️سلام ممنون از دعوتتان ✅رمضان کریم ببخشید مزاحمتون شدیم مختصری از شهید بفرمایید🙏 ✍️شهید صدر زاده متولدشهریور سال۶۵ بودند چند سالی طلبه حوزه علمیه و بعد وارد دانشگاه شدند رشته ادیان و عرفان بودند سال۸۶ازدواج کردیم و هدیه خداوند به ما فاطمه خانم ۷ساله و محمدعلی ۲ساله که زمان شهادت ۶ماهه بودند ایشون مرداد ماه ۹۲اولین بار به سوریه رفتند شغلشان آزاد بود دو سال قبل از رفتن به سوریه استخر ورزشی در شهریار اجاره کرده بودند و مدیر استخر بودند ✅ قبل از اردواج فکر میکردید دارین با یه شهید ازدواج میکنی؟ ✍️نه اصلا ✅چه خواسته هایی ازماداشتند؟ ازچه زمانی دنبال شهادت رفتند ؟ ✍️ایشان دو وصیت نامه داشتند و تنها شهید مدافع حرم هستند که وصیت نامه فرهنگی جدا داشتند ✍️در وصیت نامه شان گفتند که خدا را شکر می‌کنم که محبت سید علی خامنه را در دل ما نهاد که ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس هستند ✅ یکی ازسوالات مهم درموردازدواج وکناراومدن بااین مسئله هست.که شوهرشون برن جنگ ✍️کنار اومدن با مسئله رفتن ایشون دو جنبه داشت یکی جنبه احساسات و عواطفی ع ن وابستگی من به ایشون خیلی زیاد بود طوری که وقتی می‌رفتند مشکلات جسمی زیادی برای من پیش می آمد واین مسائل دست به دست هم می‌داد که من مانع رفتن باشم ✍️و جنبه دوم اعتقادی بود که باعث می‌شد مانع شدن من قاطع و با پا فشاری نباشد چون همیشه فکر میکردم خوب یک روز باید در محضر اهل بیت حاضر باشم آیا اگر الان بخاطر خودم و فاطمه خانم مانع رفتن ایشان بشم می توانم فردا در برابر اهل بیت سرم را بلند کنم چه جواب بدهم آن زمان که حریم شما در خطر بود من نتوانستم از همسرم و تکیه گاهم بگذرم ؟؟ من فقط لفظ می گویم به ابی انت و امی؟؟؟ 🗣سوالات زیاده و من هم نمی دانم به کدام سوال جواب بدم ✅خانم صدر زاده مختصری از اخلاقیات شهید بزرگوار بگید از ابتدا ایشون با عقاید ولایی بودن یا بعد ها تغییر کردن از ازدواجتون و معیارهای ازدواج و نحوه زندگی و انتخابهاتون بگید و اینکه چطور شد رفتن سوریه؟! ✍️بله ایشون در خانواده ای مذهبی تربیت شدند و از لحاظ ایمانی سطح بالایی بودند ولایی بودند طوری که وقتی زندگی را شروع کردیم قوانینی برای خانه قرار دادیم و خط قرمز های زیادی که هیچ کس اجازه نداشت وارد این خط قرمز ها بشه یکی از این خط قرمز ها ولایت و رهبری بود معیارهای انتخاب من هم معیارهای امروزی نبود مال و اموال و....... ✅ بفرمایید معیارهاتون رو تا ما هم درس بگیریم ✍️من فقط دنبال مسلمان و شیعه واقعی بودم و ایمان داشتم و مطمئن بودم که اگر هم چیزی نداشته باشد شیعه واقعی با توکلش و توسل به عرش می‌رسد مال و اموال دنیا که چیزی نیست حدیث و سخنان اهل بیت که حتی نمک غذای خود را هم از ما بخواهید و این که امام و رهبر شیعه بیل می‌زند و از سستی به دورند همه را کنار هم گذاشتم و به آقا مصطفی۲۰ساله که طلبه بودند و کار ثابتی هم نداشتند و سربازی هم نرفته بودند جواب بله را دادم به ایشان تکیه کردم و الحمدلله که تکیه گاهم قیمتی شد و خریداری خود خداوند ✅ با این حساب کنار امدن با نبود ایشون برای شما نباید کار راحتی بوده باشه! آیا تونستین کنار بیاین؟؟!! ✍️با نبودشان نه من و بچه ها با ایشون زندگی میکنیم ✅ خانم صدرزاده بیقراری فرزندانتون رو چه چیزی اروم میکنه وقتی سراغ از پدر می گیرن چه طور جوابشون رو می دین؟ ✍️من از همان ابتدا که خبر شهادت را دادند و همه از جهتی که از شدت علاقه فاطمه به پدرش اطلاع داشتند هیچ کس قبول نمی کرد که خبر شهادت را به فاطمه بدهد خودم خواستم که خبر را به او بگویم او را در آغوش گرفتم گفتم مامان تا حالا که بابا نبود چطور اتفاقات را به او می‌گفتی گفت خوب یا بابا زنگ می‌زد یا می آمد به او می‌گفتم گفتم خوب من می‌خوام یه خبر خوش بهت بدم اینکه دیگه نیازی نیست زنگ بزنیم و خبری را به او بگوییم از الان هر اتفاقی برای تو می افته بابا با خبره و همراهته با چشمهای معصومش نگاهم کرد و با بغض گفت بابا شهید شده؟ 🗣گفتم بله ✍️و الان کوچکترین اتفاقات را با باباش میگه حتی چیزهایی که می‌خواهد به من بگه و روش نمیشه ادامه دارد.... ✅کانال ( با نام جهادی )
از پیام های همیشگی شهید مصطفی صدرزاده در گروه یاد و خاطره شهدا ... ✅ کانال @shahid_mostafasadrzadeh