11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 محبت خدا را در بلا و امتحانات ببینیم
#تصویری
@shahid_mostafasadrzadeh
#حکیمانه❣🌴
#دغدغههای_فرهنگی
در همهی صحنههای جامعهی ما، افرادی در زیرِ بارانِ پُر برکت انقلاب، از سرزمین حاصلخیز فطرت انسانی روییدند که دو صحنهاش، یکی جبههی روشنفکری و دیگری جبههی هنر بود. این دو جبهه، دو مقولهی جداگانهاند. ای بسا هنرمندی که روشنفکر نیست و ای بسا روشنفکری که هنرمند محسوب نمیشود. اما این دو مقوله، با یکدیگر جمع هم میشوند.
#کتاب_هفتم_سیر_مطالعاتی
#کتاب_دغدغههای_فرهنگی
@shahid_mostafasadrzadeh
1.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواندن دعای سلامتی امام زمان(ع)توسط شهید صدرزاده در بین نیروهایش...
🤲🤲
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج💙
@shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#قسمت دهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: کابوس های شبانه بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش ا
#قسمت یازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: اولین شب آرامش
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته … .
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در … .
@shahid_mostafasadrzadeh
#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: من و حنیف
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
@shahid_mostafasadrzadeh
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نه حجاب اجباری دارن، نه با اسرائیل و آمریکا از سر جنگ وارد شدن، ولی تا دلت بخواد زبالهگرد پیدا میشه بینشون!
آره، یه عمری فکر کردیم پاریس یعنی فیلمهای عاشقانه و قهوهخوری کنار برج ایفل، یعنی ثروت و رفاه کامل، اون هم به برکت غربزدگان، حالا این هم ببینید!
@shahid_mostafasadrzadeh
311.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🎥 سردار، آنها حتی از عکس تو هم میترسند!
برداشتن عکس شهید قاسم سلیمانی از روی میز نماینده ایران در جلسه حقوق بشر سازمان ملل
😭😔😭😔
#حاج_قاسم
@shahid_mostafasadrzadeh
22.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هل_من_ناصر؟❣🌺
#کلیپ_مهدوی
❗️دلایل #غیبت
🎤 استاد #رائفی_پور: از دلایل اصلی غیبت، یخافالقتل است.
این دفعه تا وقتی مأموم آماده نشود، امام فرستاده نمیشه...
🔅جمهوری اسلامی، تاخیر در ظهور یا تسریع در آن؟
@shahid_mostafasadrzadeh
#مفیدانه❣😍
خرافه ای برای عطسه
برخی افراد عطسه زدن را بد یُمنی می دانند و می گویند: نشانه صبر است و فلان کار را انجام ندهید. این حرف هیچ مبنای عقلی و شرعی ندارد.
این خرافه به جاهلیت قبل از اسلام بر می گردد؛ چرا که در تاریخ عصر جاهلیت آمده است: عرب عطسه را شوم می دانست و آن را مقدمه خطری حتمی می پنداشت و لذا اگر صدای عطسه را می شنید، می گفت: ( بکلابی ) یعنی بلای این عطسه به جان سگ هایم بیفتد.
آثار مادی و معنوی عطسه در روایات:
امام صادق (ع):
خمیازه از شیطان است؛ ولی عطسه از ناحیه خداوند عزوجل است.
پیامبر اکرم (ص):
عطسه مریض نشانه سلامتی برای او ومایه آرامش است.
امام رضا(ع):
هرگاه خداوند نعمتی را به بنده اش بدهد و او شکر آن نعمت را فراموش کند، خداوند بادی در بدن او ایجاد می کند و آن باد بر اثر عطسه از بینی او خارج می گردد و او پس از عطسه می گویید: الحمد لله و خداوند همین شکر را برای آن نعمت بنده قرار می دهد.
۱-بحارالانوار، ج ۷۶، ص ۵۲
۲- بحارالانوار، ج ۷۶، ص ۵۲
۳- اصول کافی، ج ۲، ص ۳۰۴
@shahid_mostafasadrzadeh
💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠
💠
❤️بسم رب الشهدا❤️
🌹خاطره ای از#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سید ابراهیم
💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم #مصطفی این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید #خدا ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره....
🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔
💠
💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠
💠🔰💠🔰💠🔰💠
✅کانال
#شهید_مصطفی_صدرزاده
( با نام جهادی #سیدابراهیم)
@shahid_mostafasadrzadeh
#پویش_مهدوی❣
هر شب راس ساعت21:00🕘
همه سعی کنیم ساعت21بخونیم
همه باهم دعای فرج به نیت فرج مولامون 🤲
#نشر_واجب
هرکس هر کانالی هر گروهی داره اصن هر رفیقی که دوسش داره اینو براش بفرسته...
@shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#قسمت دوازدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: من و حنیف صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بو
#قسمت سیزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: چطور تشکر کنم؟
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم …
@shahid_mostafasadrzadeh