دیوارشم سمت خاکریز خودمون بود که کاملا دید داشته باشیم. اونجا مستقر شدیم که هم بتونیم نسبت به خط مالک دید داشته باشیم هم به جلوی خودمون و هم به خاکریز خودمون یه ارتباطی داشته باشیم. اونجا مستقر شدیم تا آتش تهیه دشمن تموم بشه.
رضا قناصه چی بود و یه سلاح قناصه به همراه دوربین ترمول همراهش بود. ما روی زمین دراز کشیده بودیم، حجم آتش تهیه دشمن خیلی سنگین بود طوری بود که وقتی این خمپاره ها و جهنمی ها به اطراف این ساختمون میخورد، من و رضا که تقریبا در فاصله یک متری هم بودیم با اون گرد و غبار همدیگه رو نمی دیدیم.
من و رضا هر کدوم به نوبت به صورت سینهخیز می رفتیم اتاقهای همجوار و از گوشه پنجرهها سعی میکردیم به مواضع جلوی خاکریزهای و خونهها رو نگاه بیندازیم.
همینطور که دراز کشیده بودیم در مورد حجم آتش سنگین دشمن با هم صحبت میکردیم که با درگیری ۲۱ و ۳۱ فروردین فرق میکرد و برامون سوال شده بود.
رضا میگفت: جواد دشمن رو نگاه! همینجور تپهای رو به رو ما بود که خط عمار قرار داشت همینجور خودروهای لوکس و آدم پیاده میاد. از نحوه و عمل دشمن تعجب کرده بودیم و با حجم شدیدی از آتش و نیروی انسانی شروع به حمله کرده بود.
این بار که رضا سینهخیز رفته بود به سمت پنجره که بتونه مواضع رو نگاه بیندازه یک دفعه منو صدا کرد. جواد سریع خودت رو برسون.. منم سریع وارد اتاق شدم و رفتم و دیدیم که دشمن حمله ی زمینی خودش رو شروع کرده و با توپ ۲۳ تمام ساختمون ما و اطراف ما رو زیر آتش گرفته. تانک ها ، نفربر ها و زره پوش و... به صورت ستونی دارن به سمت مواضع ما میان.
بالافاصله با بیسیم با خط همجوار ارتباط گرفتیم و به اون ها هم اطلاع دادیم.
رضا با قناصهای که داشت شروع به شکار تک تک نیروهای دشمن کرد، من هم اونجا سعی میکردم با بغل دستیها ارتباط بگیرم و هماهنگی موردنیاز رو انجام بدم.
در همین حین یه تانک دشمن به همراه نفربرش اومدند و زدند به خاکریز ما و وارد شدند که اونجا من به رضا گفتم تو اینجا دشمن رو زمین گیر کن تا من بتونم برم با آرپیجی بزنم(چیزی که شهید محمود رادمهر گفته بود اگه بتونیم یه تانک دشمن رو بزنیم معادلاتشون تقریبا به هم میرزه)...
به همین خاطر تصمیم گرفتم یه آرپیجی بگیرم. فاصلهای که ما خط مالک و یاسر داشت به صورت سراشیبی بود خط یاسر بالاتر از خط مالک بود. من بالافاصله با یکی از بچههای فاطمیون یه آرپیجی گرفتیم و حرکت کردیم به سمت روستای خالدیه و وارد روستا شدیم.
از همونجا بود که من و رضا از هم جدا شدیم. آخرین باری که رضا رو دیدم ۱ ساعت بعد از شروع درگیری بود که من تو روستای خالدیه بودم پایین دست و رضا رو یک لحظه اون بالا دست دیدم که از روی خاکریز هنوز داره به سمت پهلو تیراندازی میکنه...
حدود ۲ ،۳ ساعتی تو روستای خالدیه درگیر بودیم. حاج مصطفی تماس گرفت موقعیت منو سوال کرد و گفتم روستای خالدیه هستم که گفت آقا ما جناح دادیم به دشمن, خط حمزه شکسته و دشمن داره ما رو دور میزنه سریع خودتون رو به خاکریز دوم برسونین.