✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۰
موضوع :كانال كميل
علي نصرالله
يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردان ها محاصره
شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه ها هم توي كانال دوم و سوم هستند.
فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق
داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.
اين كانالها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع.
بعــد ادامه داد: گردان هاي خط شــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند
داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف
كانال را بستند. دشمن هم كانالها را زير آتش گرفته.
بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه ها چيده
بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات
اين عمليات را به عراقيها داده بودند!
خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالاچه بايد كرد!؟
گفت: اگــر بچه ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و
آنها را مي آوريم عقب.
در همين حين بيسيم چي مقر گفت: يك خبر از گردانهاي محاصره شده! همه
ساكت شدند. بيسيم چي گفت: ميگه «برادر ثابت نيا با برادر افشردي دست داد!»
اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۱
عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به
شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه
بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود.
٭٭٭
بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا
را ديدم. از قرارگاه ميآمد. پرسيدم: چه خبر؟
گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت
كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچه ها شهيد شدند، براي
ما دعاكنيد. به امام سالم برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم.
با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟
گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه.
غروب بود. بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير
آتش گرفتند.
گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي
كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند،
اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه هاي محاصره شــده
توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.
اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما
بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و
با آتش خوب بچه ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.
٭٭٭
21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل
كانال شنيده ميشد.
به خاطر همين، مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۲
نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچه هائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني
چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانالها هم
پُر از انواع مين!
ما هر چند دقيقه گلوله اي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زنده ايم. عراقيها
مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد!
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه
ميكردم.
انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من
ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم.
آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
٭٭٭
عراقيها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد
شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب!
با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي
كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد!
عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري
روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل
كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار ميآمد.
ســريع پيش بچه هاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام
ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري
كرده، اما به ياد حرفهايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۳
اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟!
غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند.
يكي از بچه هائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني
چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانالها هم
پُر از انواع مين!
ما هر چند دقيقه گلوله اي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زنده ايم. عراقي ها
مرتب با بلندگو اعالم ميكردند: تسليم شويد!
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه
ميكردم.
انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من
ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم.
آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
٭٭٭
عراقي ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد
شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب!
با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي
كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد!
عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري
روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل
كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار ميآمد.
ســريع پيش بچه هاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام
ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.
اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري
كرده، اما به ياد حرفهايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۴
موضوع :غروب خونین
علی نصرالله
عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي
اطلاعات به سنگرشان رفتند.
مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور
چيزي در حال حركت است!
با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملا مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به
سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي
و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال ميآيند.
فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم
گفتم تيراندازي نكنيد.
ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا ميآئيد؟ حال
حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.
ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش
غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم.
با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي
بالا ميآورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره
و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۵
حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت:
مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز
كانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي
ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد
توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و
آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرماندها و معاونهاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري
حرف ميزني؟!
گفت: جواني بود كه نمي ُ شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلوار كردي پاش
بود.
ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي
قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...
داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم.
اين ِ ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده
بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش
سنگين بريزه.
شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت
كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۶
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي ُ اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب
تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه
ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز،
ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه
ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من
را داشتند.
خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي
حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي
سريع بين بچه ها پخش شد.
يكي از رزمندهها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي
گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر
ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد
زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۷
اوج مظلوميت
مهدي رمضاني
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان
کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال
کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ
و پر از موانع بود.
آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام
«کانال کميل» معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال
سپري کردم.
از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار
ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را
سرپا نگه داشته بود!
فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه
نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در
نقطه اي از كانال مستقر نمود.
يك نفر روي لبه ی كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم
در داخل كانال در كنار او بودند.
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۷
اوج مظلوميت
مهدي رمضاني
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان
کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال
کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ
و پر از موانع بود.
آن شــب همه بچه ها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام
«کانال کميل» معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال
سپري کردم.
از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار
ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را
سرپا نگه داشته بود!
فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه
نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در
نقطه اي از كانال مستقر نمود.
يك نفر روي لبه ی كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم
در داخل كانال در كنار او بودند.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۸
انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا
منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال
برد تا زير آتش نباشند.
ابراهيــم در آن روزها با نداي اذان، بچه ها را براي نماز آماده ميکرد. ما در
آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! ابراهيم با
اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد.
دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تالش
بچه ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بنبست پيدا کنيم.
در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردارشهيدحاجي پور با ناراحتي
گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن
عقب بيائيد.
پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر
شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند.
برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر
شده بود!
کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند
که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده!
يادم هست که يک نوجوان به نام شهيد سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي
را برداشت و از پله ها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين
باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند.
بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و
چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند.
در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد!
نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۱۹۹
موضوع :اسارت
امير منجر
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي
مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس
اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه
محمد آقا تراش كار جلو آمد. بي خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه
مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق
اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يك دفعــه مجــري راديــو عــراق كه
فارســي حــرف مــيزد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان
ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درمي آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال
شديم.
ادامه_دارد...
✨🌴✨
✨بسم رب الشهداء✨
°• سلام بر ابراهیم°•
#قسمت۲۰۰
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم ميآمــد روضه حضرت زهرا
مي خواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
#قسمت_۲۰۱
موضوع :فراق
عباس هادي
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي
مي گفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق.
ادامه_دارد...