آقــاسَـجّــادٌ
💚| #همسرشهید ❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف 🍁| #قسمت_دوم زندگی مان را خیلی ساده و بیتکلف بو
🍃| #همسرشهید
❤️| #سردارشهیدمدافع_حرم_هادی_کجباف
🍁| #قسمت_سوم
ازفروردین سال گذشته شروع کرد به جمعآوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان.
میگفت باید کاری بکنم.
آن موقع هفتهای یک بار بیشتر به خانه نمیآمد.
به قول دوستان و همرزمهایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت.
دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه.
من هیچوقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او همعقیده و همنظر بودم.
حتی به هادی میگفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) میشوم و تو هم به کارهای خودت برس.
اما او میگفت نه!
آنجا جای زن نیست.
اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود.
بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمیگذاشت راحت از پدرش دل بکند.
پسرهایم هم مخالفک رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقیتر تصمیم میگرفتند.
سجاد پسر بزرگم به پدرش میگفت.
بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.
تلفن که نمیتوانست بزند.
چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقتها که میآمدند شهر زنگ میزد.
آن هم خیلی کوتاه.
فقط می گفت که سالم است. نمیتوانست زیاد طولانی صحبت کند.
گویا تلفنهایشان توسط اسرائیل شنود میشد.
ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش میداد از اوضاع آن جا با خبر بودیم.
تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند.
از هم رزمهایش شنیدم که میگفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کردهاست، به قول معروف کارهایی کردهاست کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کردهبود.
میگفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی.
هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمیکرد.
در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را میزنند.
از ارتفاع بالا هم میزنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج میشود.
پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت.
هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم.
انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان.
چون در محاصره دشمن بودم.
پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود.
در بیمارستان دمشق عملش میکنند و اعزامش می کنند ایران.
در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند.
در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.
سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد میآید تهران.
اگر میخواهم ببینمش بروم تهران.
دیدم که صدایش گرفته است.
علتش را که پرسیدم گفت سرما خوردهام.
دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه.
در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ میزدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان میکرد.
انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.
هادی خیلی مردمدار بود و رعایت حال مردم را میکرد.
وقتی مجروح میشد و از سوریه به تهران می آمد.
همه دوستان آشنایان دلشان میخواست بیایند تهران ملاقاتش.
اما اجازه نمیداد.
میگفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من.
از دکترش به زور اجازه میگرفت و خودش میرفت اهواز.
همه علاقهمندانش هم میآمدند خانه.
همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت:
اگر من کشته شوم پیکرم را نمیآورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.
بعضیها بودند که سرزنشش میکردند.
که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما میروید؟
در جوابشان میگفت:
جبهه ما الان آن جاست.
اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.
ادامه دارد....
♥️| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃💙|
شهید مدافع حرم
#مرتضےمسیب_زاده
حاج مرتضی خیلی عاشق و در حسرت شهادت بود و همیشه میخواست که برایش دعا کنیم که لباس شهادت بر قامتش بنشیند.
در ایامی که برای شهدا #کارفرهنگی می کرد مدام در حین کار و با لبخند میگفت: کتاب بعدی شهید مرتضی مسیب زاده.
مرتضی با تمام وجود بدنبال شهادت میدوید و برایش این وصال شیرین ترین اتفاق بود.
و واقعا برای رسیدن به هدفش تلاش میکرد...
💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady
🍃| #شهیدمرتضےمسیب_زاده
💙| #همسرشهید
بیست و سه ساله بودم که با مرتضی ازدواج کردم و ازدواج من و مرتضی یک ازدواج سنتی بود.
پیشنهاد مادر ایشان بود.
ما به همدیگر معرفی شدیم وبعد با خانواده آمدند و با هم صحبت کردیم و صحبت در جلسه اول کم بود و بعد در جلسات بعدی طولانی تر شد.
درهمان صحبتهای اولیه فکر کردیم نظراتمون به هم نزدیک هست و با اینکه کوتاه و مختصر بود وبه یک نتیجه رسیدیم .
خواسته هامون از زندگی به هم نزدیک بود.
رسم و رسومات به بزرگترها موکول شد و عقد کنون دوماه بعد برگزار شد.
در بله برون صیغه محرمیت خوانده شد و مراسم و خطبه عقدمان را در حرم امام رضا خواندند....
💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @Shahid_sajad_zebarjady
🍁| #وصیت_نامه
💚| #شهیدمرتضےمسیب_زاده
بسم الله الرحمن الرحیم
حسب دستور شرعی اقدام به تقریر وصیت نامه مینمایم در سی ام ماه رمضان.
من بنده ی عاصی و خطاکار درگاه الهی بوده ام، و ضمن امیدواری به عفو و رحمت الهی، از گناهانم، از تمام افرادی که حقی به گردن حقیر داشته و دارند، طلب حلالیت مینمایم.
از پدر و مادرم عاجزانه درخواست حلالیت دارم و انشاءالله از باب مهربانی و عطوفت پدرانه و مادرانه، این طفل خطاکارشان را ببخشند و بدی هایم را به حساب جهالت بگذارند.
پدرم و مادرم دعایم کنید.
عزیزان، نماز را حتی سبک نشمارید،
و لحظه ای از توفیق خدمتگزاری به مادرتان غافل مشوید که خیر دنیا و آخرت نصیبتان شده است.
خواهرانم برای دیگران در نماز و حجاب الگو باشید.
دعایم کنید و برایم نماز و روزه بگیرید.
برایم دعا کنید.
از همه ی عواطفتان نسبت به خودم، تشکر میکنم، شدیدا نیازمند، خیرات و مجالس روضه هستم، مرا فراموش نکنید.
دوستان و هم رزمان بزرگوارم، خدا را شاهد میگیرم که خود را لایق جمع معنوی و ولایی شما نمی دیدم این را لطف پروردگار می دانسته ام که توفیق همنشین بودن با شما را برایم رقم زده است.
انشاءالله، در آخرت، هم مرا هم نشین دوستان شهیدم، بگرداند،
حقا که از خواص هستید،قدر خود را بدانید، و حال خود را حفظ کنید.
اگر توفیق دستبوسی امام خامنه ای را داشتید،سلامم را به ایشان برسانید .
امیدوارم،مانند دوستان شهیدمان عمر من نیز به شهادت ختم شود.انشاءالله.
و این نه از روی لیاقت، که هرگز خود را لایق ندیدم و لکن من باب کرامت و تفضلات الهی، هر لحظه آرزوی شهادت را در سینه داشته ام.
دعایم کنید که شدیدا به توسلات شما به اهل بیت نیازمندم.
یا علی مدد
ملتمس دعای خیر
عبد الحقیر
مرتضی مسیب زاده
💛| کانال #شهیدسجادزبرجدی
👇👇👇
🆔 @shahid_sajad_zebarjady