امام_رضا (ع)
ای کاش کبوتری به گنبد باشم
راهیّ ضریح یا که مرقد باشم
از لطف و عنایت و نگاه سلطان
ای کاش که ذیعقده به مشهد باشم
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
@shahid_sajad_zebarjady
کربلایی محمد حسین پویانفر4_532577997698450266.mp3
زمان:
حجم:
3.52M
🔊 نواهنگ زیبای امامرضایی🌹
کَرَمت ییشتره از گناه من...
با صدای محمدحسین پویانفر
@shahid_sajad_zebarjady
🌟
🌟🌟
ایمان راحت به دست نمی آید
مقداد و میثم تمار شدن قطع سر و دادن جان در بر دارد
حزب الهی بودن را دوست دارم
همچون مقداد و ابوذر و چمران و قاسم سلیمانی بودن را دوست دارم
گمنام شدن چون شهید گمنام را دوست دارم
اصلا من آفریده شده ام برای حزب اللهی بودن
آفریده شده ام برای سپاه آخر زمانی
برای عصر ظهور
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@shahid_sajad_jebarjady
چقدر خوب است ڪه دستانم بجاے لاڪ جیغ،ساق دارند و
پیشانے ام بجاے تارهاے رنگ شده، زیر سایه ے چادرم آرام گرفته ...
خوب است ڪه نگاهم بجاے هرزگے به قدمهایم دوخته شدند ونقاشے نڪرده ام آنچه را ڪه باید ساده و بے آلایش باشد....
جایے خواندم زنان شیعه ناموس امام زمانند!
چقدر لذّتبخش است ڪه پسوند نامم شمایید
پس تمام تلاشم را میڪنم تا بدنامے ببار نیاورم آقـا ...☘
امّا تلخ است غربتـ
ودرد است تنهایے در این راه...
ولے همانقدرشیرین است ڪه این غربت بوے شما را میدهد...و چه درد شیرینیست انتظار دیدنتان!!!
باباے غریبان!نرسید وقت آمدنتان؟؟؟
✨تقدیم به #دختران این سرزمین
@shahid_sajad_zebarjady
•••﷽•••
✅شهید مدافع حرم
«شهید جعفرجان محمدی»
🔹جعفرجان محمدی
🔹سال تولد 1370
🔹شهادت : فروردین 1394
🔹محل شهادت: سوریه_ استان درعا_عملیات بصرالحریر🌹
🔴خاطره ای از دو شهید بزرگوار،مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) و جعفرجان محمدی (کاتب)
🔺راوی:هم رزم دو شهید،رزمنده ی بزرگوارابوعلی
🔶چند روزی میشد که اومده بود سوریه...
سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن...
یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه...
بین بچه های جدیدالورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه....
یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه...
پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟
گفت:سوم ابتدایی
منه بیمعرفت گفتم نه بشین...به دردمون نمیخوری...
با ناراحتی ناشی از برخورد این حقیر که تو چهره اش هویدا بود، نشست...
مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد...
جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم..."کاتب خوبی میشم"...هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان...خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد...
اومد و مشغول شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه...✍
یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود)
برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه...
و البته علاقه ی زیادی هم داشت...ازش جریان رو جویا شدم.
مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه.
بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور میشدم نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه.از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه ...
هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و... بود رو میفرستادیم پیشش تا نامشو بنویسه...حسابی سرش شلوغ شده بود
♦️یه روز با سید ابراهیم از جلو دراتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو در اتاقش نصب کرده...به این مضمون:
"لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون"😊
من کلی خندیدم...
سید گفت بابا اینا به اندازه ی وسعشونه...
دوتا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد...
اول گفتم ورقه رو از روی در بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم
که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره...
و عکس العملش این بود:
ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس "ورود به اتاق بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است" و نصب کن رو درب اتاقمون...
فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست...
جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد...
اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود...
با همه بگو و بخند میکرد....
✳️شب عملیات بصرالحریر تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز...
بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد...
سید ابراهیم گفت قضیه چیه منم بهش توضیح دادم...
خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم...
جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه...
بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد...گفتم چیه اینا...گفت همونی که کم داشتی...باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه...گفتم از کجا آوردی؟
گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)...😊
خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم...
ارواح طیبه ی شهدا صلواتی عنایت بفرمایید🌹
🌺اللهم عجل لولیک الفرج 🌺
@shahid_sajad_zebarjady