این دخترای شامیا،
میومدن طعنه میزدن به سه ساله ی سیدالشهدا...
میگفتن ببین ما گوشواره داریم...
ببین ما چقدر موهامون بلنده...
خانم حضرت رقیه سلام الله علیها
یادش رفته بود گوشوارشو بردن،
تا اومد دستشو ببره سمت گوشش،
بگه منو هم نگاه کن ببین گوشواره دارم،
انگشتای دستِ کوچیکش خونی شد...😭😭😭
وقتی داشتن خانم حضرت رقیه رو میبردن،
اگه اشتباه نکنم زجر لعنت الله علیه
مسئول شتر سه ساله ی سیدالشهداء بود،
شب بود ، تاریک بود،
یهو زجر نگاه کرد دید حضرت رقیه رو شتر نیست،
با عصبانیت دویید طرف امیرش،
گفت امیر ، دخترِ حسین نیست،
امیرش هم عصبانی شد ،
محکم زد تو گوشش...
گفت برو هرجا هست بگرد پیداش کنه...
زجر عصبانی بود،
سیلی خورده بود،
با عصبانیت رفت دنبالِ حضرت رقیه...😭
میگن اون محله ای که سه ساله ی سیدالشهداگم شده بود،
بازارِ شیشه فروش ها بود...😭💔
این ملعون غلافِ شمشیرشو
میزد به دل این بوته ها،
تا حضرت رقیه رو پیدا کنه،💔😭
کلی گشت،
خسته و عصبانی بود،
زجر هم میدونید که مرد جنگی بوده...
یجا شنید داره از پشت بوته صدای دردودل دختر بچه میاد،😭😭
بدو بدو رفت با لگد زد به بوته،
یهو شنید از پشت بوته صدا اومد،
سه ساله ی حسین گفت آخ پهلوم😭😭😭
يا زهرا 😭💔💔
گفتم بازارِ شیشه بُرها بوده بخاطر اینجا بود،
زجر از کاروان عقب افتاده بود،
حضرت رقیه رو با پای برهنه،
میکشوند رو زمین،
الهى بمیرم 😭😭😭
تو محله ی شیشه فروش ها
سه ساله ی سیدالشهدا رو کِشون کِشون میببرد..💔💔💔
انگشتر باباشو دستِ یه نفر دیگه دید،
گوشواره های خودشو دست دخترای شامیا دید...😭😭😭
تا دید خرابه شلوغ شد
زن و بچه ریختن به هم
یه چیزی انداختن رو خاک ،
همه چی همون اول دستگیرش شد..
سرُ انداختن جلوش
تا سرُ انداختن؛
عقیلۀ بنی هاشم و بقیه
دویدن جلوی رقیه
شاید سرُ نبینه ..
خواستن یه کاری کنن
حواسش پرت بشه
تا سرُ نبینه😭
خرابه تاریکه تو روشنش کردی
تو هم لبت زخمه تو هم پر از دردی
چقد شکل هم شدیم بابا ..
بابا من که چشمام درست نمیبینه
تو منو نگاه کن..:)
نگام کن که چجوری پیرم کردن🥀
بی امون منو زمین گیرم کردن..!
کاشکی میشد بازم برام بخندی
پلکای زخمیتُ دیگه نبندی
خیلی تنم درد میکنه بابایی..🥀
از شبی که پرت شدم از بلندی
ببین لبم داره عجب شکافی😞
نمیشه موی سوختمُ ببافی..!:)