eitaa logo
شهیدانه
2.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜سالها پیش یک روز به همراه👨‍👦 بچه کوچکم از خانه بیرون آمدیم چون این بچه مدتی بود بیرون نیامده بود. انگار همه چیز برایش تازگی داشت. و مشغول تماشای اطراف بود و در همین حال دست خودش را در هوا می چرخاند تا دستم را بگیرد🤛 ⚜چون همه چیز برایش تازگی داشت نمی خواست چشم از آنها بردارد ولی دستش را هم مدام به دنبال دست من می چرخاند👋 تا طبق معمول دستم را بگیرد. ⚜کمی دستم را عقب کشیدم تا ببینم چه کار می کند .بعد از مدتی با کمی نگرانی برگشت نگاه کرد👀 و جای دستم را پیدا کرد و دستش را به دستم رساند🤝 .و باز مشغول تماشا شد. ⚜ در آن لحظه خیلی از خدا خجالت کشیدم و گفتم من که وابستگی و احتیاجاتم به خدا از این بچه خیلی بیشتر است."" ای کاش😢 من هم هر روز صبح که از خانه بیرون می آمدم دستم را می گرداندم تا دستم را به خدا بدهم🤲 بعد مشغول تماشا بشوم.😔 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜ما در این کتاب به بخشی از جوابهای این سوالات میرسیم: 🌟 تفاوت معنی عبد. بنده. برده ؟ 🌟چرا از هفت سالگی؟ 🌟ارتباط با مولا با چه هدفی ؟ 🌟گناه کنیم به بهشت برویم ؟!!!! 🌟یک تست احساسات؟ 🌟بندگی =خدایی؟ 🌟خدا هر وقت بخواهیم در دسترس هست ؟ 🌟عبودیت =تدبیر نکردن؟ 🌟حالات عبد چگونه است ؟ 🌟رسیدن به خدا با علی (ع)؟ 🌟چگونه محبت مولا را بچشیم ؟ 🌟عبد بودن انتخابی است ؟ 🌟مولا چگونه عبد پروری میکند ؟ 🌟جهنم از جلوه های مولا در عبد پروری است ؟ 🌟برای افزایش ظرفیت جذب چه کنیم ؟ ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜در حالات یکی از علما یکی از نزدیکان ایشان نقل می کند که مریضی شدیدی داشت، به حدی که زیربغل هایش را گرفته بودم و به حرم امام رضا( علیه السلام ) بردم. ⚜گفتم آقاجان از امام رضا (علیه السلام )نمی‌خواهید شفایتان بدهد ؟ گفت :"تو فکر می کنی مصلحت باشد" ⚜وقتی از حرم بیرون آمدیم، گفت:" در دلم آمد که از آقا شفایم را بخواهم اما آقا فرمود :"می خواهی مصلحت خودت باشد یا مصلحت ما را؟ ⚜گفتم: مصلحت شما" گفت: "ما شما را در این لباس بهتر می خواهیم ".من هم گفتم: "آقاجان هر چه شما بگویید" ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚜با تأملی کوتاه، متوجه میشوی که انواع مختلفی از ارتباط را با انسانها و اشیاء اطراف خود تجربه می کنی. که هر کدام ویژگی مختص خاص خود را دارد. ⚜مثلاً رابطه با پدر و مادر، بعد از مدتی خواهر و برادر، و بعد رفیق، و بعد جنس مخالف، که منجر به ازدواج میشود و بعد از آن رابطه با فرزندت.......... ⚜⚜ اما در عالم یک ارتباط هست که اگر بخواهی به صورت طبیعی سرت را پایین بیاندازی و زندگیت را بکنی، آن ارتباط به صورت تصادفی شکل نمی گیرد. ⚜پیدا کردن و تجربه این ارتباط خیلی سخت است. باید برایش ریاضت کشید شما به سادگی پس از مقداری رشد کردن احساس کردی که به رفیق نیاز داری. ⚜اما اگر بخواهی به صورت طبیعی خودت را رها کنی هیچ گاه نیاز به این نوع ارتباط را در خود احساس نمی کنی .آن هم ارتباط با خداست. ⚜کتاب رابطه عبد و مولا بر گرفته از سلسله مباحث استاد پناهیان که در ایام اعتکاف در مساجد و دانشگاههای تهران ارائه شده و مورد استقبال دانشجویان قرار گرفته، میباشد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👊❤️ حاج قاسم سلیمانے...💚 قدس‌خوڹ‌‌بہـــایٺ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⚽️توپ را قِل دادم یک قدم جلوتر از خودم و بعد با نوکِ پا بالا انداختم؛ نه خیلی بالا. این‌قدر که توپ از روی سر آن دو نفر رد شود و تا نگاه‌شان به توپ است، از بین‌شان رد شوم. فقط چند ثانیه لازم بود که پشت سر آن‌ها توپ دوباره زیر پای من باشد. ⚽️حالا من بودم و توپ و دروازه‌بان که چشم‌هایش به پاهای من دوخته شده بود. تا سعید بتواند تصمیم بگیرد که بماند توی دروازه یا بیاید جلو، نیم قدم توپ را دادم به چپ و بعد شوت. ⚽️توپ مثل گلوله از روی پایم جدا شده و از پایین کمر سعید رفت توی دروازه. اول صدای «گل! گل!» سهراب را شنیدم و بعد به هوا پریدن ناصر را دیدم. ⚽️برای چند لحظه توی خیالم، رفتم زمین چمن باغ تختی. خودم را دیدم که از کنار دروازۀ حریف می‌دوم سمت تماشاگران و مقابل جایی که نسرین نشسته است، مثل «علی پروین» یا نه، مثل «حسن روشن» سُر می‌خورم روی چمن. دو زانو می‌نشینم. دستم را مشت می‌کنم دو طرف سینه‌ام. ⚽️با ضربۀ دوستانۀ ناصر روی کتفم، از ورزشگاه باغ تختی برگشتم به زمین خاکیِ کنار بازارچه رحیم‌خان. دو دست ناصر از زیر شانه‌هایم رد شد و قفل شد پشت کمرم. ⚽️ هر دو همدیگر را بغل کردیم و یک صدا گفتیم: زنده باد پلنگ کچل! صدای سوت دو انگشتی رسول، یعنی بازی تمام. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚽️تکه ابری داشت به ماه نزدیک می شد. سر کوچه بعدی, سایه یک شبح را کنار دیوار دیدیم. هر دو ترسیدیم. دیگر برای برگشتن هم دیر بود. سایه داشت روی دیوار چیزی می نوشت. ⚽️حدس زدیم شعار می نویسد. ترسمان کمتر شد و نه قدم دیگر جلوتر رفتیم. شبح هم که نزدیک شدنمان مان را حس کرد, ناگهان پا به فرار گذاشت. با ناصر پقی زدیم زیرخنده ; ⚽️خنده ای هم که ته مایه ای از ترس داشت. وقتی رسیدیم جایی که شبح کنار دیوار ایستاده بود, دیدیم روی دیوار نوشته « مرگ بر شا...» اما بقیه اش را ننوشته بود و فرار کرده بود. ⚽️با رسیدن در خانه امیر لندوک, نفس راحتی کشیدیم. دست هایم را گذاشتم دور دهانم و دوباره مثل فاخته هوهو کردم. چندلحظه بعد امیر در خانه را باز کرد و رفتیم داخل. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚽️منصور گفت: «البته ما خوشحال میشیم که شما توی مسابقات باشید، ولی میخوام این رو هم بدونید که کمک دیشب ما هیچ ربطی به این مسئله نداشت.» ⚽️دست منصور را فشار دادم و گفتم:«ولی من اگر قضیۀ اعلامیه های شما رو به شهربانی یا ساواک خبر نمیدم، به خاطر این نیست که کار شما رو قبول دارم، به خاطر اینه که میخوام زندان نری تا بتونم توی یه مسابقۀ فوتبال مردونه، رویت رو کم کنم!» ⚽️منصور گفت: « مسابقات در زمین خاکی محله‌ خودمان برگزار می‌شود.» فرصت خوبی بود تا شکستش دهیم. خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که انگار چیز بی‌اهمیتی یادش افتاد: «راستی! بازی‌ها بعد از افطار برگزار میشه. قبلش هوا گرمه، بچه‌ها هم روزه‌ان!» باورمان نمی‌شد. یعنی دقیقا موقع حکومت نظامی!...» ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
⚽️داستانی که بهزاد دانشگر نوشته است هرچند در حال و هوای فوتبال چند بچه مدرسه ای و هم محل روایت می شود، اما درون مایه آن بر اساس مبارزه علیه رژیم ستم شاهی است . ⚽️رژیم مبادرت به اجرای حکومت نظامی در ماه رمضان کرده است و چند نوجوان قصد دارند مسابقات فوتبال را بین محلات برگزار کنند که درگیر اتفاقات جالبی می شوند. شخصیت اول این داستان نیز خود ماجراهایی خواندنی دارد. داستان در اصفهان روایت می شود. ⚽️ماه رمضان سال 1357. کیهان وسترن، منصور، امیر لندوک، مهران، اکبر تپل، ناصر و ده‌ها نو جوان دیگر جمع می‌شوند به دور  یک دیگر. هر کدام از فرهنگ، طبقه و تربیتی خاص. با دغدغه‌هایی متفاوت که همه در یک چیز اشتراک دارند،علاقه به فوتبال. ⚽️منصور و دوستانش بنا دارند مسابقات فوتبالی راه بیندازند برای تشویق نوجوانان به فعالیت‌های فرهنگی- سیاسی. اما برگزاری مسابقات با برقراری حکومت نظامی همزمان شده و حالا نوجوان‌ها باید در چند جبهه مبارزه کنند. ⚽️ از یک سو با تیم‌های حاضر در مسابقات، از سوی دیگر با عوامل حکومت نظامی که مخالف برگزاری مسابقات در ساعت‌های حکومت نظامی‌اند و در سوی دیگر با عوامل ساواک که قصد دارند مخفیانه برگزاری مسابقات را با اختلال مواجه کنند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا یک ماه تمام میهمانت بودیم یک روز به مهمانی این خانه بیا عید فطر و جشن طاعت بر ره یافتگان ضیافت الهی مبارک. (عج) ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ به خط پایان... که نزدیک می شویم..؛ تعارضی عظیم، قلبمان را گرفتار می کند...؛ 🔻"شوق" تجربه قنوت هایی که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زند... 🔻یا "غم" از دست دادن سحر هایی که، بی نظیرترین فرصتهای هم آغوشی با تو...بوده اند... ❄️دلم برایت تنگ می شود.... خدا برای لحظه هایی که هیییچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت... ❄️برای لحظه هایی که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد. ❄️برای لحظه هایی که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان... بوسه های مداوم تو را احساس می کردم. ❄️دلم برایت تنگ می شود خدا... تو.... همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم. ❄️تو...همان احساس خالی شدنم، در لابلای العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا... با آرامشی عظیم، احاطه می کردی. ❣دلم برایت تنگ می شود... خدا نمیدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای. اما... بگذار.... سهم من از این رمضان.. همین سجاده خیسی باشد... که در همه طول سال، نمناک باقی بماند. ❄️بگذار، تمام ارثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد... که تا رمضان دیگر... حتی یک سحر نیز، از ادراکش... جا نمانم. بگذار ... خالی شدنم را تا رمضان دیگر .. به کوله باری سیاه تبدیل نکنم.. ❄️ تصور جمع شدن سفره ات، دلم را می لرزاند... رمضان می رود .. و...من...می مانم... یک دنیای شلوغ... می ترسم...دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار گم کنم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98