🌺خدیجه در می گشاید و نوری انبوه به درون می پاشد و نسیمی خنک بر تابش عمود خورشید می وزد.
چشمانی به غایت سیاه و مژگانی به اندازه بلند، آبرسانی به هم پیوسته و موهایی تا به شانه رسیده، قامتی میانه و اندامی موزون؛ گویی عبدالله بر در است....قلبم در حنجره می تپد و عرق بر پیشانی ام می نشیند....
🌺خدیجه را تا چنین ماه تمام بر در است، بعید می دانم نیم نگاهی به ابوسفیان اندازد....
#یوما
#حضرت_خدیجه(ع) #وفات_حضرت_خدیجه(ع)
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺آنچه محمدم دارد بسیار بیشتر از تصورات من است از همسری نیکو....!
سهل است عشق ورزیدن به چنین مردی....
و دشوار اینکه او را ببینی و عاشق نشوی!....
🌺بالاتر از عشق را من می جستم و می جویم.
🌺روز وشب خدایم را صدا می کردم و او به اجابت، " محمد" را به من بخشید تا دستم را بگیرد و از زمین بلند کند....
#یوما
#حضرت_خدیجه(ع)
بریده_کتاب #وفات_حضرت_خدیجه (ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
🌺من خدیجه ام، از قریش، دختر خُویلد، همسر نبی خدا، محمود، مصطفی و عروس آمنه و عبدالله، زادگاهم مکّه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم.
🌺ایامی داشته ام تاکنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکو ترین آنهاست به عدم رحمت و برکت. این خبر را من از محمد شنیده ام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست.
_باورم کن عزیزتی!... بالله من از سوی آسمان مأمورم و ...
🌺کنجکاوانه نگاهم می افتد به ربیع که نزدیک چاه آب خم شده و گیسوان وهب را می بوید:
خوش به حالت وهب!
🌺گویی آتش به جان نفیسه افتاده باشد، تکانی به دست هایش می دهد و نگاه مرا از طفلان می گیرد:
چه می گویی خدیجه؟... تو هنوز زیر پایت قرص نیست، از جنگ های چندین ساله اعرابی که تا چشم بگردانی تیزی شمشیر به جانت می کشند و سر از تنت جدا می کنند، حال برای من از آسمان می گویی؟
🌺سر می گردانم سوی نفیسه و درد سختی در وجودم می پیچد، دردی شبیه به همان که چندین سال پیش، قاسم و عبدالله را بر مامانم نشاند و افسوس که چه زود هنگام پسرکانم از دنیا رفتند؛ طفلی بیش نبودند من و محمدم را عزادار رفتنی کردند که با آمدن فاصله کوتاهی داشت.
🌺اشک در چشمانم حلقه می زند، وهب را می نگرم. حال او ملعبه اش را سویی رها کرده و خم شده تا عطر گیسوان ربیع را ببوید:
گیسوان من خوشبوترین از گیسوان توست، ربیع! ... یعنی که رسول خدا مرا بیشتر از تو نوازش می کند...
🌺ربیع کودکانه روی در هم می کشد، خود را به اولین نخل می رساند. زیر سایه نخل می رساند، زیر سایه اش می نشیند و سر بر زانوان می نهد. قدری می ماند و بعد سر بلند می کند، دستی بر چشم تر می کشد و رو به وهب که یک سالی از او بزرگ تر است:
ولی رسول خدا امروز دست بر سر من هم کشید...بیا باری دیگر گیسوان مرا بو کن.
#یوما
#حضرت_خدیجه(س) #وفات_حضرت_خدیجه (ع)
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺در آن میانه که شوری بر پاست و هر کس به شادی مشغول، من نزدیک بانویم خدیجه ایستاده و گوش تیز کرده ام. چشمان سرورم محمدِ امین می خندد و دریایی از محبت به پای بانویم می ریزد که بانویم او را به نخستین نجوای عاشقانه میهمان می کند.
🌺_ خانه ام خانه توست و من کنیزت، یا روحی!
بانو می گوید و رخساره اش چون سیب سرخی می شود و سر به زیر می افکند. دندان به لب می گذارد. چشمانِ سرورم، محمدِ امین، می خندد و دریایی از محبت به پای بانویم میریزد که بانویم او را به نخستین نجوای عاشقانه میهمان می کند:
_خانه ام خانه توست و من کنیزت یا روحی!
بانویم می گوید و رخساره اش چون سیب سرخی می شود و سر به زیر می افکند و دندان به لب می گذارد.
🌺سرورم، محمدِ امین، لحظه ای کوتاه خدیجه را می نگرد، به نخستین نگاه عاشقانه. آنگاه چشم می بندد و می گشاید و با لبخندی گرم که در بس حیایی دلخواه، پنهانش می دارد و از هزار تهنیت خوش تر است، می گوید:
_و رزقی!
خدیجه شیرین تر از بیش:
_ و نفسی!
محمدِ امین دست بر قلبش می گذارد و خیره در چشمان زیبای بانو به مهربانی تمام:
_ و ساکن قلبی!
#یوما
#حضرت_خدیجه(ع) #وفات_حضرت_خدیجه(ع)
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺" یوما " روایتی جذاب از بانویی که در جاهلیت عرب فعالیت اجتماعی می کند و به عفیف بودن شهره است.
🌺از جمله مشخصه هایی که یوما را از باقی داستان های تاریخی حول زندگی حضرت خدیجه(ع) متمایز می کند، روایت عاشقانه های شیرین و دلچسب معشوقه هایی است که مبنای عشق شان جز بندگی خدای رحمان نیست.
🌺این عشق در تمام صفحات کتاب ساری و جاری است حتی در سختی روز آغازین تبلیغ اسلام و تیمار کردن زخم های محمد(ص)، از کلوخه های بچه های مکه و روزهای طاقت فرسای شعب ابیطالب....
🌺بستر اصلی این رمان بیان فرازهایی از زندگی حضرت خدیجه کبری (س) است. نویسنده موقعیت زمانی روایت خود را از ساعت های منتهی به ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) شروع کرده و با توصیف توأمان موقعیت منزل، ذهنیت حضرت خدیجه (ع) و مردمان شهر، داستانی را تعریف می کند که بیشتر از جذابیت های قصه پردازی، از منظر روایت لذت بخش است.
🌺نویسنده، با وجود انتخاب یک زاویه دید غالب، به صورت متناوب نقطه نگاه پرداخت روایت را تغییر می دهد. و چندین روایت موازی را با چند زاویه دید به ظاهر متفاوت با یکدیگر در دل داستان نشانده است.
🌺موفقیت مهم نویسنده، در ترسیم سیمای کفار در زمان پیامبر اکرم هست.
🌺استراتژی نویسنده برای ترسیم چهره قهرمان داستانش از زبان چهره های منفی، از موفقیت های این داستان است.
🌺نام این کتاب برگرفته از عبارتی عربی است که کنیز حضرت خدیجه به وی اطلاق می کند.
#یوما
#حضرت_خدیجه #وفات_حضرت_خدیجه
معرفی کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌟فقط یک تکه نان داشتم، یک لقمه خودم می خوردم، یک لقمه به سگی که کنارم بود، می دادم. دلم نمی آمد خودم سیر باشم و سگم گرسنه.
🌟امام، مرا که دید گفت: 《 از جایت تکان نخورد تا برگردم. 》
🌟برگشت: گفت: 《 آزادی! از همین امروز هم می روی توی باغ اربابت زندگی می کنی. 》
رفته بود پیش اربابم، هم مرا خریده بود، هم باغش را.
#آفتاب_غریب
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
#ماه_مبارک_رمضان
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌟سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده. تا به حال از پیامبر ندیده بودیم. گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد علتش را پرسیدیم.
🌟فرمود: " حسنم بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم، منتظر ماندم خودش پایین بیاید."
🌟گفتیم: " یا رسول الله! با دیگران این طور رفتار نمی کنید؟
🌟فرمود: " حسن ریحانه من است، هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند، به حسن نگاه کند. "
#آفتاب_غریب
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
#ماه_مبارک_رمضان بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌟در نخیله بود. با معاویه نشسته بود زیر سایه چند نخل. معاویه پرسید: " شنیده ام پیامبر به نخل که نگاه می کرده، می گفته چقدر خرما دارد درست هم می گفته. حسن! تو آن علم را داری؟ می دانی این نخل ها چقدر خرما دارند؟! "
🌟فرمود: " پیامبر وزن شان را می گفته، من تعداد دانه هایش را می گویم. چهار هزار و چهار دانه. "
🌟به دستور معاویه خرمای همه نخل ها را چیدند؛ چهار هزار و سه تا بود.
🌟امام فرمود: " دروغ نمی گویم، باید یک دانه دیگر باشد. همه را تفتیش کردند، در دست عبدالله بن عامر بود. "
#آفتاب_غریب
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
#ماه_مبارک_رمضان
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌟دوست دار معاویه بود. در مدحش شعر می گفت و کینه ی امام را داشت. امام را که دید دیگر چیزی را نفهمید، چشمانش را بست و دهانش را باز کرد. هر چه توانست گفت، اما امام ساکت بود.
🌟حرف هایش که تمام شد دید لبخند می زند، از حال و احوالش پرسید و کیسه ای پول به او داد تا خرج زندگی اش کند، سرش را پایین انداخت.
🌟شرمنده شده بود. محبت امام بدجوری در دلش افتاد، برگشت. دیگر ورد زبانش امام بود و تعریف از او.
🌟افتاده بودند دست و پای امام را می بوسیدند؛ خود همراه پنجاه نفر از خویشانش همه شیعه ی امام شده بودند.
#آفتاب_غریب
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
#امام_حسن(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98