شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
چرا در نماز به جای «الله اکبر»، «الله رحمان» نمیگوییم؟
مگر در دعاها نداریم: «يَا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَه؛ ای کسی که رحمت او از غضب او پیشی گرفته است.» آیا بهتر نبود به جای «الله اکبر» و به جای «خدای بزرگ و باعظمت»، بگوییم: «ای خدای مهربان»؟ آیا اینطوری، دلها بیشتر به نماز جذب نمیشد؟ چرا تا میآییم سر نماز از کبریائی خدا حرف میزنیم؟ چرا در هر رکعتی از نماز، حتماً باید رکوع و سجده را بهجا آوریم؟
آیا ما نیاز داریم خدا در دلمان عظمت داشته باشد یا نه؟ اگر سؤال کنم که «آیا لازم است ما عاشق خدا شویم؟»، همه با طیب خاطر تأیید میکنند، ولی اگر بپرسم «آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد؟»، بعضیها به فکر فرو میروند و از استاد میپرسند؟
منظورتان از همۀ بحثها و گفتگوها و سخنرانیهایتان، این است که ما در نهایت عاشق خدا شویم، فدای خدا شویم، مال خدا شویم و حرفش را گوش کنیم، خُب طبیعی است که به این سمت برویم ولی این بحث عظمت خدا دیگر برای چیست؟!»
خیلیها نمیدانند کوچهای که باید از آن عبور کنند تا به خانۀ «عشق به خدا» برسند، کوچهای است که در آن کوچه باید اول احساس عظمت خدا در دلشان بنشیند. هر کسی عظمت خدا به دلش نشست، عشق و علاقهای به خدا پیدا میکند که دیگران فقط حرفش را میزنند.
میدانید چرا اینقدر عاشق علیبنابیطالب(ع) هستی؟ چون از ذوالفقار علی(ع) و از غضب و هیبت علی(ع) هم خبر داری. چرا از بین شهدای کربلا از همه بیشتر به اباالفضل العباس(ع) علاقمندی؟ چون قدرت او، هیبت او و علمداری او از همه بیشتر بود. این شدت علاقه به حضرت عباس(ع)، بعد از شدت عظمت و هیبت او در دلهای ما پدید میآید.
یکی از دعاهایی که در ماه رمضان بعد از هر نماز میخوانیم و همه تقریباً حفظ هستند، جملۀ اولش این است: «یا عَلِیُّ یا عَظیمُ» ، بعد میفرماید: «یا غَفُورُ یا رَحیمُ». اول از عظمت خدا سخن میگوید و بعد از آن در مورد رحمت خدا سخن میگوید. اگر کسی بخواهد از «یا غَفُورُ یا رَحیمُ» لذت ببرد ، اول باید «یا عَلِیُّ یا عَظیمُ» برای او جا افتاده باشد.
اگر خدا به ما محبت کند، اگر خدا حاجت ما را برآورده کند، ما میفهمیم خدا «غَفُورُ» و «رَحیمُ» است. امّا خداوند متعال، باید چهکار کند، تا ما بفهمیم که او واقعاً باعظمت است؟
آیا میخواهی تا روز قیامت صبر کنی تا عظمت خدا را در آنجا ببینی؟ که میفرماید: «یا مَن فِی الحِسابِ هَیبَتُهُ» آدم در این دنیا چگونه میتواند عظمت خدا را بفهمد؟ به کمک «نماز خوب»!
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #نماز
بریده_کتاب #ماه_رمضان
هر موقع در زندگیات نقصی دیدی، نقص مادی و معنوی، نقص روحی و جسمی، به عنوان اولین اقدام، نمازت را بررسی کن؛ شاید در نماز کم میگذاری. البته مؤمن در دنیا مشکل و سختی هم دارد؛ گاهی مریض میشود، گرفتار میشود، تصادف میکند. بالاخره انسان مؤمن با مشکلات درگیر میشود، اما اگر احساس کردی این مشکلات خیلی زیاد و طاقتفرسا شده است یا این مشکلات نباید اینقدر تو را اذیت کند، احتمالاً از نمازت کم گذاشتهای. نمازت را درست کن؛ انشاءالله مشکلات تو برطرف میشود.
در امور معنوی هم همینطور است. مؤمن گاهی دچار هوس گناه میشود، دچار وسوسههای شیطان میشود، مؤمن گاهی دچار خطا میشود. اما اگر دیدی خطاکاریهایت دارد تو را از گردونه خارج میکند، وضع معنویت دارد بد میشود، به حدی که دیگر با خدا ارتباط نداری، اولین کاری که باید بکنی این است که نمازت را درست کنی. به خودت بگو: «معلوم است که من دارم بد نماز میخوانم.»
حتماً دیدهاید بعضیها وقتی گرفتار میشوند، میگویند: «خدایا مگر من چکار کردهام که اینقدر باید بدبختی بکشم؟!» اگر کسی بخواهد این حرف را درست بگوید، باید بگوید: «خدایا مگر من بد نماز میخوانم که اینقدر گرفتار میشوم؟!»
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #نماز #بریده_کتاب #ماه_رمضان
اسم کتاب کاملا گویای محتوای کتاب است.
این کتاب نوشته شده از سلسله مباحث سخنرانی استاد علیرضا پناهیان با همین عنوان است.
ـــ📚ـــــــــــــ
از اون دست کتاب هایی که باید آنقدر آروم آروم بخونی تا ته نشین وجودت بشه،
از اون دست کتاب هایی که بدون قلم و خودکار خوندنش حرامه 🤭 باید خط به خطش و علامت بزنی و نکته هاشو کنارش بنویسی.
حتی میتونم بگم از اون دست کتاب هایی که نمیشه به راحتی یه جاشو انتخاب کرد و برای معرفیش نوشت.
این کتاب به بسیاری از سوالات اساسی ما، در مورد نماز، جواب میده مثلا: چرا از نماز لذت نمی بریم؟چرا نماز انقدر تکراریه؟ چرا نماز برای ما خسته کننده است؟ چکار کنیم نماز ما رو رشد بده و روی ما تاثیر بذاره؟و...
کتاب هم با بیان شیوا و روانی نوشته شده.
خلاصه اینکه اگر میخواین نماز خوب خواندن و یاد بگیرین بخونین این کتاب و...
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #نماز
#معرفی_کتاب
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای قدس، ای شهرِ خدا، آزاد میخوام تو را
معراجگاهِ مصطفی، آزاد میخواهم تو را...
#روز_قدس #فلسطین #القدس_هی_المحور
«هذا فراق بيني و بينك» (کهف: ۷۸).
چهل ونه روز بود که مهمان سلطان نجف بودیم. سید علی در نزدیکیهای شارع الرسول ، خانه ای کوچک اجاره کرده بود. سه دختربچه کوچک داشتیم که هرکدام ساز خود را می زد و من را مشغول میکرد؛ رقیه، فاطمه و زینب. زینب هفت سال داشت، فاطمه چهار سال و رقیه دو سال و نیم.
تبریز که بودیم، رفت و آمدی با آشنایان داشتیم و بادی به سربچه ها می خورد؛ اما در نجف آن هم در این اتاق کوچک، نمی دانستم باید چه کنم. دلم می خواست به سید علی بگویم تا تکلیف ماندن یا نماندنمان در نجف معلوم شود تا جایی بزرگتر اجاره کند؛
خودم قرار گذاشته بودم همه چیز را به مولا بسیارم و از پیش خود تصمیمی نگیرم . آن تجار تبریزی که با آنها آمده بودیم، رهسپار تبریز شده بودند، اما ما در نجف ماندیم، سید علی نامه ای برای پدرش نوشت و اجازه خواست چند ماهی بیشتر بتواند از محضر امیرالمؤمنین ع و دروس حوزه نجف بیشتر استفاده کند.
برای پاسخ نامه منتظر بودیم . سید علی این روزها نسبت به روزهایی که در تبریز بودیم، خیلی غمگین بود. پس از چند سال زندگی زیر یک سقف و دیدن او با چهره ای آرام، حالا تحمل غصه دار بودنش کار سختی می نمود؛
#کهکشان_نیستی
#سید_علی_قاضی_طباطبایی #بریده_کتاب
برزخ، سرزمین وجود انسان و عرصه مواجهه با حقایقی است که او خود به دست خود در دنیا تراشیده است؛ چه در برزخ، چه در قیامت او چه در بهشت و جهنم ، انسان با خود و اعمالش روبه رو می شود. من که در دنیا شیفته نور ولایت بودم، این هم جواری، توفیق و خاصیتی ویژه برایم ایجاد می کرد.
پیکر نحیفم را داخل حجره بردند و در قبر نهادند و تنهایم گذاشتند. من عمری دل در گرو امیرالمؤمنین بالا داشتم و می دانستم که او مرا تنها نخواهد گذاشت. در دنیا سال ها در کنار حرم او دوران زندگی ام را سپری کردم و این توفيق منتهی به هم جواری جسمانی و روحانی ام با بدن و روح مطهر او در حرم شد. پس از آن، تمام امیدم هم نشینی با مادرم فاطمه زهرا علی در باغ های برزخی و ملکوتی و سرزمین های بی انتهای بهشتی بود.
آنها راست گفته بودند کسی که در دنیا دل در گرو آنها داشته باشد، در برزخ و عوالم بعدی به قدر وسعت اعمال و دایره اخلاص و التزامش به محبت و ولایت آنها، همسایه دیوار به دیوار آنها خواهد بود. بدنم را در قبر گذاشتند، درحالی که اشک های کودکانم و سید علی بدرقه راهم هستند و در قلب اطمینان داشتم که مدتی طولانی نخواهد گذشت تا به یکدیگر
خواهیم شد. به آرامی چشم روی هم گذاشتم و سفر برزخی خویش را آغاز کردم -
#کهکشان_نیستی #سید_علی_قاضی_طباطبایی #بریده_کتاب
«و جعلنا بينهم وبين القرى التي باركنا فيها قرئ ظاهر و قدرنا فيها المميز سيروا فيها ليالي و أياما آمنين» (سبأ: ۱۸).
درخشش آفتاب سوزان بیابان، کم کم رو به کاستی می گذاشت. بیابانی وسیع در پیش چشم میدیدم؛ راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوه هایی عظيم قد علم کرده بودند.
در پس کوه ها، افق به رنگ سرخ و خورشیدی که از زخم تابش روزانه در خون نشسته بود، دیده می شد. تنها صدای پای کاروائیان و نفس نفس زدن اسبها و شترها، سکوت بی انتهای آن بیابان بی آب و علف را در هم می شکست.
من بودم و درد پای راه و هزارویک اندیشه کوچک و بزرگ که درونم را به شلوغی کشانده بود.
در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر، تسبیح تربت یادگار پدر؛ پدری که عمری با نفس های قدسی اش روح مرا آسمانی کرد و میراث دار جواهر نایاب تفکر بزرگان نجف و سامرا بود. او که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. مرغ جانم در قفسی حبس شده بود که خود تجلی عشق و شور پدر برای همجواری با امیرالمؤمنین علی ع در نجف اشرف بود.
#کهکشان_نیستی
#سیدعلی_قاضی_طباطبایی
. «لم دار السلام عند ربهم و هو ولیّهم بما كانوا يعملون» (انعام: ۱۳۷).
به او افتخار میکردم.. هر صبح از سمت حرم امیرالمؤمنین علی ع راهی سرزمین سلام میشد. این قبرستان برای او حکم نشستن در بهشت را داشت.
به ارواح مؤمنان در وادی السلام که حلقه حلقه گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت می کردند، نظر می انداخت؛ درحالی که تنها صدایی که از او شنیده می شد، کشیده شدن نعلین های مندرسش روی زمین بود. مردم دنیا از او و چشمان قادر و تیزبین او بی خبر بودند و چیزی بیش از پیرمردی که هرصبح عصازنان در این قبرستان در خویش فرومیرود و ساعت ها سردرگریبان در حال تأمل است، درک نمی کردند. نعش کش ها که دیگر او را به چهره میشناختند، گمان می کردند که او عزیزی از دست رفته داده که سال هاست هر روز بر مزار او ساعتها می نشیند. هر صبح از کنار مقبره هود و صالح و از آنجا کمی جلوتر در مقابل، در کنار مزار پدر و مادرش که بدن آنها را از تبریز به آنجا منتقل کرده بودند می نشست. و غرق در تجرد از خویش سفر در عالم آسما و صفات میشد. چه ارواحی را دیدم که او را با حسرت نگاه کردند و می دانستند که او در مرتبه ای سیر می کند که هرکسی توان فهم و ادراک
آن را ندارد.
#کهکشان_نیستی
#سید_علی_قاضی_طبابایی
#بریده_کتاب
مهم ترین نکته این کتاب هم اینه که شخصیت اصلی این داستان انسان علمی تخیلی و ساخت ذهن نویسنده نیس بلکه همه و همه این کتاب جمعی از مستندات حقیقی در مورد آیت الله العظمی قاضی طباطباییه که در این کتاب زیبا، به قلم استاد محمد هادی اصفهانی نوشته شده.
که قلم فوق العاده دلنشین و گیرای نویسنده نیز در جذاب بودن کتاب بیتأثیر نیست.
سیدعلی قاضی طباطبایی عارف وارسته و والامقامی است که تقریبا هیچ چیز از او نمی دانستم جز اینکه علامه طباطبایی، نویسنده تفسیر گرانقدر المیزان و نیز آقای بهجت از شاگردان ایشان بودند. ولی در این کتاب از زمان ورود ایشان به نجف در سن ۲۷ سالگی با او همراه شدم و قدم به قدم سیر و سلوک او در وادی معرفت را دیدم و دانستم. گاهی در حیرت فرو رفتم و گاهی کتاب را کنار گذاشتم و نفسی عمیق کشیدم ولی بغضم را چاره نکردم. زندگی واقعی را سیدعلی قاضی و امثال او کردند.
شیوهی روایت داستان نیز بسیار جذاب است. برعکس خود کتاب که بسیار قطور و حجیم است، حجم فصلها از ده صفحه تجاوز نمی کند. هر فصل یک راوی دارد. راوی گاهی افراد خانوادهی سیدعلی قاضی هستند، گاهی اساتیدش، گاهی شاگردانش، گاهی حتی دشمنانش، و گاهی هم أرض نجف و شمس و ... روایتگر می شوند.
اگر نگویم بهترین، ولی قطعا قطعا این کتاب یکی از بهترین کتابهایی است که خوانده ام.
#کهکشان_نیستی #سیدعلی_قاضی_طباطبایی
#بریده_کتاب
روح الله در ماه دوسه بار برای زینب بدون هیچ مناسبتی گل میخرید.همیشه کادوهایی راکه بی مناسبت به کسی میداد، بیشتر دوست داشت. معمولا هم در دفترش یادداشت میکرد که خرید گل برای زینب فراموش نشود. معمولا یک شاخه گل رز میخرید، گاهی هم مریم .بعضی وقت ها هم با یک سبد کوچک گل رز زینب را غافلگیر میکرد.
...
زینب عادت داشت ، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد.
در یکی از نبودن های روح الله ، وقتی دلتنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت : 《 آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت/ که اگر سر برود از دل و از جان نرود.》
این گلبرگ را خودش نوشته بود . اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست.
وقتی آن را برگرداند ، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود : 《عشق من دلتنگ نباش》
#دلتنگ_نباش
#بریده_کتاب #شهید_روح_الله_قربانی
.
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تندتند اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی؟ تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد. .
#دلتنگ_نباش
#شهید_روح_الله_قربانی #بریده_کتاب