eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
6.6هزار ویدیو
15 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 پادشاهان و حاکمان دو گونه بودند: یا خون ریز و ظالم بودند، یا حفظ ظاهر می کردند؛ دومی، کاری بود که مأمون انجام داد. 🔆خودش را دوست دار خانواده ی پیامبر نشان داد، حکومت را به علی بن موسی الرضا (ع) تعارف کرد. اما هرجایی که می توانست پنهانی تحریم، شکنجه، زندان و قتل را ادامه می داد. 🔆شیعه می باید بفهمد، چه کسی لباس اسلام می پوشد و به اسم دین ضربه می زند به ریشه ی دین! مأمون اگر راست می گفت، چرا امام را از مدینه کشاند تا توس.‌.....به اجبار؟ در همان مدینه اختیار امور را به دست امام می سپرد‌. مأمون گرگی بود که فریب می داد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 مأمون مجلس بزرگی در کاخش گرفت. مجلس بیعت و تبریک با علی بن موسی الرضا (ع). امام را کنار خودش نشاند و از همه خواست با ایشان به عنوان ولیعهد بیعت کنند! تمام درباریان، لشکریان، صاحب منصبان، روسای قبایل و....... 🔆خودش را خشنود نشان داد! هم به عباسیان هدیه های بسیار داد، هم به علویان! مراسم مصنوعی ادامه داشت که مأمون از امام خواست تا سخنرانی کند. امام جمعیت را، هدف مجلس را، قیافه های متحیر را، راست و دروغ را، دوست و دشمن را می دید. 🔆پس؛ حمد و ثنای خداوند را گفت و فرمود: _مردم! ما به خاطر رسول خدا بر گردن شما حقی داریم؛ هر وقت شما ما را دادید ماهم موظفیم حق شما را ادا کنیم! همین. کلام امام تمام شد و........ همه‌ی حیله های مأمون برای شکستن مقام مقدس امام به میدان آمد.....؛ 🔆سکه ها به دستور مأمون به نام امام رضا ضرب شد...... اجبار امام به مناظره‌ها با دانشمندان ادیان دیگر و تبانی با آن ها، فرستادن کنیزان برای هدیه، اجبار امام به ازدواج با دخترش، جلوگیری از برگزاری نماز باران توسط امام....... مأمون ملعون بود و امام غریب الغربا! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🔆 دو سالی از آمدن علی بن موسی الرضا(ع) به شهر توس می گذشت. مأمون بود و نقشه ای که ناکام مانده بود. حالا دیگر کسی بر بالای منبر، لعن امام علی (ع) را نمی گفت، امام بر متکمان بزرگ دیگر ادیان پیروز شده و منطق اهل بیت برتری پیدا کرده بود. اطرافیان مأمون ملعون، مدام از محبوبیت امام رضا (ع) بین مردم می گفتند، بین مردم.....نه فقط شیعیان! 🔆 امام مشهور بود به مهربان، به رئوف و.... حاکم غاصب منافق که باشد کارش را پنهانی پیش می‌برد. تصمیم گرفت بر قتل علی بن موسی الرضا! انگوری را به زهر آغشته کرد و..... حاکم که ظالم باشد، ظاهراً لباس اسلام هم که بپوشد، برای شهادت امام ساعت‌ها هم گریه میکند! 🔆غریب بود امام، نه خواهری و برادری و نه خانواده ای! هاشمیان بسیاری را مأمون، قبل از رسیدن شان به شهر توس و دیدار امام در بین راه به شهادت رسانده بود..... خواهرشان فاطمه ی‌ معصومه(ع) را در قم احمدبن موسی(ع) را در شیراز و در هر سوی سرزمین ایران، اولاد موسی بن جعفر را در خون غلتانده بود.... و غریب بود علی بن موسی الرضا! 🔆زهر را که به خورد امام داد، حال امام دگرگون شد، آمدند خانه و اتاقشان، بدون هیچ همراه و پرستاری..... حال امام خوب نبود، زهر جگر را می سوزاند، آتش می دهد تمام وجودت احساس تشنگی می کند و می سوزاند...... 🔆اما می سوخت از تشنگی علی اصغرش! از گلوی بریده ی شش ماهه ای که سرباز نشده سربریده شده بود! 🔆 تشنه بود حسین(ع) از بی‌آبی و سوزندگی هوا، زره سنگین و جنگ مظلومیت، می‌سوخت حسین از تکه تکه شدن علی اکبر، تاب نیاوردن بدن عباسش به خیمه، خسته بود حسین از تنهایی دفاع کردن از حریم حرمی که دیگر هیچ مدافعی نداشت جز خود حسین! می‌سوخت حسین، هر بار که صدا می‌زد: _آیا کسی هست از حریم رسول خدا دفاع کند و.... تنها نگاه‌های حریص به خیمه ها رامی‌دید...... تیرانداز نامرد..... 🔆میان ناله هایی که از پشت دیوارهای اتاقِ امام به گوش می‌رسید دلخراش تر اما، یا زهرا یا زهرا گفتن هایِ امام بود، چه کشیده بود مادر از حرارت آتش هایی که از دیوار و از در و دیوار بلند بود و وای مادرم۰ (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆کتاب امام رئوف نوشته نرجس شکوریان فرد است که سبک نوشتاری کتاب مانند کتاب پدر ، مادر و امام من به گونه ای است که با استفاده از متن ادبی و وقایع تاریخی پیوندی میان امروز و تاریخ ایجاد کرده است و توانسته نکات آموزنده ای را در انتهای هر حکایت کوتاهش بیان کند . این کتاب شامل چهل دستنوشته زیبا و کوتاه و آموزنده است .  🔆خانم شکوریان فرد با قلمی جذاب و رسا سعی در شناختن مهربانی های امام رضا ( ع ) دارد که کتاب با قصه ای زیبا از تولد امام رضا شروع می شود و با پند های ایشان به اهالی مدینه مزیّن می شود تا به حرکت امام از مدینه به سمت مشهد می رسد و در بین راه حکایت هایی از نیشابور و محل اسکان امام و برکتهای حضور ایشان که در آنجا اتفاق افتاده است و در تاریخ نقل شده است تا شهادت ایشان و برکتی که برای ما ایرانی ها به جا مانده است می گوید . در این بین داستانی از شیخ نخودکی می خوانید که با رأفت و مهربانی امام آشنا شوید . (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کتاب مربع های قرمز، یا خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس، کتابی درباره‌ی زندگی، کارها و فعالیت‌های حسین یکتا است. 🌺حسین یکتا در سال ۱۳۴۶ در قم متولد شد. او در جنگ ایران و عراق حضور داشت و یک چشمش را در جریان جنگ از دست داد. یکتا در حال حاضر عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار است و سابقه فرماندهی قرارگاه خاتم الاوصیا را هم در کارنامه‌ی خود دارد. 🌺اما شهرت حسین یکتا به دلیل برگزاری اردوهای راهیان نور است که برای بازدید دانشجویان و دانش‌آموزان از مناطق جنگی ترتیب داده می‌شود.  🌺در کتاب مربع های قرمزدرباره‌ی فعالیت‌های او، خانواده‌ و اعتقادات خانوادگی که او را به این مسیر کشاند، نگاه حسین یکتا به مساله‌ی روحانیت و توجه به شهدا و الگو گرفتن از آنان می‌خوانیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺همه چیزمان شده بود جنگ و حرف های سیاسی گنده گنده. هر روز در مدرسه بحث و دعوا بود. یک عده طرفدار بنی صدر بودند، یک عده طرفدار بهشتی. مثل نخود در بحث ها قل می خوردم. معنای بیشتر حرف هایم را هم نمی فهمیدم. هر چه را جلوی قصابی احمد آقا از بنی صدر ها شنیده بودم، تکرار می کردم. 🌺 احمد آقا هر روز یک روزنامه حزب جمهوری به درخت جلوی مغازه اش پونز می کرد. مردم دور روزنامه حلقه می زدند و چند دقیقه بعد صدای بحثشان بلند می شد.کم مانده بود سر بنی صدر و بهشتی دست به یقه شوند. من و منصور در راه مدرسه حرف هایشان را می شنیدیم. آن قدر بنی صدر بنی صدر کردم که بابا ترسید. 🌺ترسید ضد انقلاب شوم. حق هم داشت. گنده تر از من هم با این بحث ها ضد انقلاب شده بودند؛ جوجه ای مثل من که یک لقمه چپ ضد انقلاب و فرقه هایش بود. بدون اینکه بفهمم جعفر را کنار کشید که: 🌺_حواست به محمد حسین باشد. بیاورش در جمع خودتان. همین شد که آن روز جعفر از من خواست نردبان را برایش نگه دارم. تمیز کردن کتابخانه مسجد را به من سپرد و از آن شب برای نماز دنبال می آمد. دستم را در مسجد بند کرد و رفیق گرمابه و گلستانم شد. از دوست، دوست تر و از برادر، برادرتر. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کله سحر رفتم بیمارستان لقمان تهران. جعفر با سر و صورت باند پیچی شده، روی تخت خوابیده بود. زیر ملحفه سفید تنی نمانده بود. دست سرد و بی جانش را گرفتم. غصه از سر انگشتانم تا ته دلم دوید. چه قدر برایم عزیز بود. به شب تصادف که فکر می کردم دلم ریش می‌شد. 🌺همراه آقای پور گلستانی با موتور از پادگان ابوذر به سمت دشت ذهاب می رفتند. یک کامیون هم از رو به رو می آمده. هر دو چراغ خاموشند و یکدیگر را نمی بینند. سرِ پورگلستانی با بر خورد به کامیون متلاشی می شود. جعفر هم با صورت به سر متلاشی شده او می خورد. 🌺 آقای پورگلستانی یک طرف می افتد، موتور یک طرف، جعفر هم دورتر از همه. بدن شهید پورگلستانی را شبانه به عقب منتقل می کنند. در تاریکی جعفر را نمی بینند و تا صبح در خون خودش دست و پا می زند. صبح که برای بردن موتور می آیند، جعفر را هم فک شکسته و بینی له شده پیدا می کنند. 🌺از لگنش استخوان برداشته بودند تا بینی اش را ترمیم کنند. دندان هایش را با سیم به هم جفت کرده بودند. مثل آدم فضایی ها، دو میله از دو طرف گیج گاه، کنار ابروهایش بیرون زده بود. میله ها از دور داد می زدند که جعفر خیلی درد دارد؛ خیلی! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم. برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم. اگر کمد رویم می افتاد حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقیه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد. 🌺خیلی وقت نداشتم، بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم. ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم؛ به همین راحتی. 🌺کلّه صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم. ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسوول ثبت نام همان مرد قد بلند بود. 🌺نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت: _این جا را یادت رفته درست کنی. زیر انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود. از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم، جا خوردم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺مدام هم دوشاخ پیروزی بلند می کردیم. پیروزی عملیات بیت‌المقدس کام همه را شیرین کرده بود. در جبهه عادت داشتیم هر روز با سوت خمپاره بیدار شویم. تیربار عراق صبح علی الطلوع تا شب کار می کرد. آن روز هر چه صبر کردیم خبری نشد. نه شلیکی، نه صدای سوت و تق و توقی. 🌺چشم مان به آسمان خشک شد که یک تیر این سمت بیاید. فکر کردیم عراق برایمان نقشه جدیدی کشیده است. فکرش را هم نمی کردیم با آزادی خرمشهر از کل جبهه سرپل ذهاب عقب نشینی کرده باشد. بچه هایی که به آن طرف خط سرک کشیده بودند با آب و تاب از جبهه سوت و کور عراق برایمان می گفتند. 🌺از مهمات و تجهیزاتی که جا گذاشته بود. از سنگرهای بتونی شان که خالی بود. یک سال و نیم برای نگه داشتن اش عرق ریخته بود و حالا شبانه خط را به امان خدا ول کرده بودند. فقط ارتفاعات مرزی قصر شیرین در اشغالش مانده بود. به لانه اش رفته بود تا از اول دو، دوتا چهارتایی کند و جلو بیایید. 🌺نیرو هایش را جایی برده بود که بیشتر احتمال می داد ایران حمله کند؛ یعنی جبهه جنوب. آزاد سازی خرمشهر و عقب نشینی دشمن از بیخ گوش مان، کام مان را عسل کرد. مانده بودیم برای خرمشهر ذوق بکنیم یا جبهه خالی شده غرب. خستگی زندگی در دل کوه و تپه یک شبه رفع شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از اسرار آفرینش
⁉️ 🌹✨علامه طباطبایی قدس سره:علّت اينكه تو را به فرامين شرعى امر فرموده اند، آن است كه به ذات و فطرتت آشنا نمايند، زيرا شرع برخلاف ذات و فطرتت حكمى ندارد، بلكه همه ى احكام الهى بر وفق فطرت توحيدى تو صادر شده است، ولى تو فطرتت را فراموش كرده اى، لذا با فرامين الهى باز تو را به آن چه از يادت رفته توجّه مى دهند. 📗راز دل ص 277 🌐 sapp.ir/asrarafarinesh eitaa.com/asrarafarinesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا