🌺در عوض شھر را بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام درگوشمان می پیچید. اقوام ما اراک و ھمدان بودند. اصلا دلم راضی نمی شد.
اندیمشک را ول کنم و بروم آنجا.
🌺شوھرم عضو بسیج بود. شب ھاتوی مساجد و خیابان ھا پست می داد. خودم ھم نمی توانستم بروم جبهه. پتو می شستم. زمستان ھا خرما و تابستان ھا آب لیمو و شکر می خریدیم و می فرستادیم برای رزمنده ھا. ھمین کارھا باعث می شد ته
دلم راضی باشم و مطمن بشوم خداوند بچه ھایم را از خطر بمب وموشک حفظ می کند.
🌺رادیو و تلویزیون مدام از پیروزی ھای رزمنده ھا خبر می دادند. نذر کردم اگر خرمشھر آزاد شود گوسفندی قربانی کنم.
گوسفند را ھم خریدم و توی حیاط بستم. چند روز بعد، تلویزیون اعلام کرد:«خرمشھرآزاد شد.» در لحظه قاسم آن را ذبح کرد.
#بریده_کتاب
#حوض_خون
🌺چند روز خیلی بھش اصرار کردم:«دا، من رو با خودت ببر.»
گفت:«نمی شه. اونجا جای بچه نیست»
ھمین جمله باعث شد بیشتر کنجکاو بشوم که مگر چطور جایی است که نمی شود بچه ھا بروند.
🌺صبح از خواب بیدار شدم، دیدم مادر خانه نیست. می دانستم باز رفته
رخت شویی. رفتم خانه دوستم، بھش گفتم:«بیا با ھم بریم رخت شویی.»
گفت:«مگه می دونی کجاست»
گفتم:«آره.آخره راه آھنه.»
رفتیم سمت راه آھن.
🌺 وارد باغی شدیم. کنار قبرستان بود. ریل را ھم دیدیم. ولی بیمارستانی نبود. دوستم گفت:«بیا
برگردیم. الان گم میشیم.»
ناامید برگشتم. غروب به مادرم گفتم:پس بیمارستان کجاست؟ با دوستم اومدم، ولی پیداش نکردم.»
خیلی عصبی شد گفت:«بچه جون، چرا این کار کردی؟»
گفت:«بمونی خونه بلایی سرخودت می آری. از فردا خودم می برمت.»
از خوشحالی، شب خواب نداشتم.
#بریده_کتاب
#حوض_خون
🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موشک داشت و ما ھم عشق به انقلاب و رھبر. برای ھمین باشوق کار می کردیم و از دشمن نمی ترسیدم. آن موقع سه تابچه داشتم. توی جنگ باردار ھم شدم.
🌺صدّام لعنتی ھم مدام بمب و موشک می زد. ھیچ وقت از شھر بیرون نرفتم. در خانه ام به روی رزمنده و رھگذرها باز بود.
دل خوش بودم به میزبانی بچه ھا و شستن لباس ھای زخمی ھا. بعد از مدتی، پسرم محمد ھم رفت جبهه.
🌺محمد بھ خاطر شستن لباس رزمنده ھا ازم تشکر می کرد و مدام دستم را می بوسید و می گفت:« این دست در خدمت شھداست، بوسیدنش عاقبت به خیرم می کنھ.»
روز آخر سال۶۶
توی منطقه غرب شھید شد. پیکرش ماند توی منطقه.
🌺 وقتی کوله اش را برایم آوردند پیراھنی داخلش بود. دیگر امیدی بھ بازگشت پسرم نبود.
پیراھنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم.
دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شھید کرده بود.
#بریده_کتاب
#حوض_خون
🌺خانم ھای رخت شوی از جان مایه می گذاشتند. برای ھرکاری می شد
به کمکشان اتکا کرد.
🌺یکی از راننده ھای آمبولانس تصادف کرده بود.
اعزامی از تھران بود. ماشینش به دوسه گوسفند توی جاده خورده بود.
باید جریمھ می داد. جرقه ای به ذھنم آمد که با خانم ھای رخت شوی
برایش کمک جمع کنیم. بھشان گفتم:«ھمچین قضیه ای شده. می تونید
کمک کنید؟»
🌺خانم ھای اسلامی، زارع، دریکوند، ھارونی، ننه ابراھیم،
ننه عیدی و این ھا بودند. کمتر از یک ھفته ھمه پول گذاشتند روی ھم و
جریمه آن بنده خدا را دادند.
#بریده_کتاب
#حوض_خون
🦋مردی در تبعید ابدی روایت زندگى بزرگمردى است که چون دیگر ستارگان پرفروغ راه دانش، نه تنها توسط مردمان هم عصرش فهمیده نشد، بلکه رنج ها کشید از بهر شناساندن پایه هاى دین، اندیشیدن بى بدعت و تفکر نقادانه و آزاد.
🦋محمد صدراى شیرازى، پسر یکى از با نفوذ ترین مردان شیراز بود؛ ابراهیم صدر شیرازى که از مقربان دربار صفوى بود.
🦋ابراهیم تمام امکانات را براى تک فرزند دیر از راه رسیدهى خود فراهم نمود اما، ترس مشفقانه و وظایف پدرانه اش همیشه او را بر آن مى داشت تا به حکم عقل از بُروز اندیشه هاى خوفناک او در چنان زمانه ى با شکوهى که دین چلچراغِ کاخ شاهان صفوى به حساب مى آمد، جلوگیرى کند.
#معرفی_کتاب
#مردی_در_تبعیدابدی
🦋ملّا، رو به ستارگان دراز کشیده است، نگران چرخ، و از خویشتن خویش می پرسد:
آیا می بایست بپذیرم یا رد کنم؟ آیا حق نبود که جای داشتن در چنان نقطه ی اوجی را در امر خداشناسی،انکار کنم؟ آیا نمی بایست نعره برآورم که ای شیخ بزرگ؟! برو این دام بر مرغ دگر نه عنقا را بلنداست آشیانه؟
آیا داماد مرشد کامل شدن و لقب « میرداماد » گرفتن، چیزی بر تو افزود که حال، لقب گرفت صدرالمتالّھین،چیزی بر من ناچیز بیفزاید؟
ای شیخ؟! چرا مرا به فریبگاه نام کشاندی؟
چرا به لمس افتخارات این جھانی وادارم کردی؟
🦋مرا ای شیخ در نھایت جوانی، چرا وام تفاخر دادی تا شاید به ورطه ی خودباوری بیندازی؟ وچرا به اندیشدن در باب خویش، لقب خویش،
جامه خویش، و حضور خویش دچار کردی؟
من ای امیر استرابادی؟!
🦋به قدر تمام تاریخ حیات آدمی مرارت کشیدم تا دل از مکنت و ثروت پدری کندم و آن ھمھ باغ و خانه و زمین و حَشم رابه پس پشت اندیشھ افکندم........حال، چرا باید که در آنی خود را اسیر عناوین احساس کنم؟
#بریده_کتاب
#مردی_در_تبعید_ابدی
🦋_تا پیمان برادری نبسته ایم، لازم نیست مرا « برادر » بنامی. فقط بگو بدانم آیا درست است که در مجلسی، در مباحثه، استادان بزرگ علم کلام و حکمت را، به شیوه ای خاص، مغلوب منطق خویش کرده ای و ھمگان شان را بر سر خشم آورده ای؟
🦋- خیر آقا؟؛ بنده چنین کاری نکرده ام و ھرگز نیز نخواهم کرد. من، به شاگردی آمده ام نه جدال و قلدری و جنگ تن به تن و مرافعھ. نه غالب و مغلوبی در میان است نه حاکم و محکومی.
🦋- عجب؟؛ به آنھا ھمین گونه رندانه جواب دادی که ذلیل شان کردی؟
- خدا نخواھد که من،در تمام عمر، کسی را ذلیل کنم. عزت و ذلت، ھر دو در دست خداست نه بندگان خدا.
- اگر خداوند اراده کند که مرا به دست تو ذلیل کند، چه می گویی؟
🦋- قطعا باید گناھی کرده باشم که خداوند به چنین مجازاتی محکومم کرده باشد. پس به درگاه حق التماس خواھم کرد که مرا از این کار، معاف بدارد و رخصت خدمت به دردمندان را به من بدھد.
#بریده_کتاب
#مردی_در_تبعید_ابدی
سلام، غریبتر از هر غریب!
سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زائر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤🍂
#تسلیٺ_باد🍂💔
کتاب قصه کربلا نوشته مهدی قزلی برشهایی از زندگانی امام حسین (ع) از آغاز تا پرواز است.
🥀واقعه کربلا یکی از اتفاقات فراموش نشدنی تاریخ شیعیان است که با گذشت سدهها هنوز هم تازگی دارد و هر شنوندهای را در هر نقطهای از کره خاکی تحت تاثیر قرار میدهد.
🥀 در کربلا اتفاقات دلخراش زیادی افتاد که هنوز هم عده زیادی از مفسران تاریخ از تحلیل همهجانبه آن عاجزند و هر بار فقط گوشههایی از آن واقعه بزرگ را تجزیه و تحلیل می کنند، زیرا اوج فداکاری و ایثار سالار شهیدان، حسین بن علی (ع)، خاندان و یاران وفادارش به اندازهای عظیم و گسترده است که نمی توان در یک یا چند مراسم سخنرانی یا یک یا چند کتاب آن را با همه گستره و ابعادش توضیح داد.
🥀قصه کربلا شامل ده فصل است که تاکنون به صورت مجموعه ده جلدی و کتاب صوتی هم منتشر شده است. فصل اول به زاده شدن و رویدادهای سالهای نخستین زندگی امام حسین(ع) میپردازد و در ادامه به روایت زندگی یاران امام و وقایع عاشورا میپردازد.
قزلی در این اثر سعی نموده با گزینش وقایع تاثیرگذار از رویداد بزرگ تاریخ شیعه به روایت گوشه هایی از آن واقعه تاریخی بپردازد.
#معرفی_کتاب
#قصه_کربلا
🥀حسین که تنها ماند در آن سرزمین بلا، سمت دشمنان رفت و گفت: کسی
هست که دشمنان را از حرم رسول خدا دفع کند؟ خداپرستی هست که از
خدا بترسد و به ما کمک کند؟ فریادرسی هست که به امید ثواب خدا یاري
مان کند؟
🥀یک دفعه شنید که صداي زن ها و بچه ها به گریه بلند شد. برگشت سمت
خیمه ها. زن ها از شنیدن این فریاد کمک خواهی امام به گریه افتاد بودند.
امام آمد به خیمه ها. پسرش علی اصغر را خواست تا خداحافظی کند.
تشنگی اش را که دید برش داشت و برد سمت میدان.
🥀گفت: اي مردم برادرم و بچه هایم و یارانم را کشتید. غیر از این بچه که از
عطش به خودش می پچید، کسی برایم نمانده. بیایید بگیرید و آبش بدهید.
حرمله تیري به سمت علی نشانه گرفت و تیر گلوي پسر کوچک امام را
پاره کرد. اما خون را به آسمان پاشید؛ باي ذنبت قتلت.
#قصه_کربلا
#بریده_کتاب
🥀زینب و ام کلثوم کمکش کردند و با هر ترفندي بچه ها را از او جدا کردند.
حسین سوار ذوالجناح شد ولی این بار اسب نمی رفت. نگاه کرد دید
دخترش پاي اسب را چسبیده. گفت:تا پایین نیاي ولش نمی کنم پدر.
🥀حسین ناچار پیاده شد. دخترك گفت:باید بشینی. حسین ناچار نشست.
دخترك هم نشست روي زانو پدرش. گفت: یادت هست خبر شهادت
مسلم را که آوردند، دخترهایش را نشاندي روي زانویت و نوازش شان
کردي؟
🥀حالا اگر بروي و برنگردي کی می خواهد مرا بشاند روي زانو و
نوازشم کند. خودت این کار را بکن پدر، قبل از رفتن. هیچ دستی لطف
دست هاي تو را ندارد.
🥀هق هق گریه امان حسین را برید و بی امانی حسین، تاب بقیه را طاق کرد. همه اهل حسین گریه می کردند. حسین
دستی به سر دخترش کشید و گفت: دخترکم قلب من را آتش نزن. حسین
بلند شد و رفت. طولی نکشید که دخترش یتیم شد.
#قصه_کربلا
#بریده_کتاب
🥀زینب که از حسین راجع به پاي مردي یارانش و اطمینان برادر از نیت هاي
شان پرسیده بود، نافع پسر هلال پشت خیمه شنیده بود.
🥀 حسین داشت توضیح می داد که از ابتداي خلقت تا حالا و از حالا تا همیشه اصحابی با
وفاتر و مهربان تر از یارانش نیست، داشت می گفت این ها سینه هایشان را
سپر کرده اند و زیر چشمی به مرگ نگاه می کنند که صداي غلغله اي در
پشت در خیمه ، خلوت شان را به هم زد.
🥀حسین بیرون رفت و دوباره
برگشت پیش خواهرش.
گفت: ان ها یارانم هستند و بزرگشان حبیب پسر مظاهر. آمده اند با تو
بیعت کند و بگویند تا جان دارند براي حمایت از حرم رسول خدا می
ایستند............چه جوابی بدهم.
🥀زینب سرش را پایین انداخت و گفت: بگو زینب دعاتان می کند و براي
تان از خدا سعادت می خواهد و هم نشینی با رسول خدا.خیال زینب راحت شد انگار، زینبی که خاطرات بدي از عهدشکنی بعضی
یاران پدر و مادر . برادر بزرگش به یاد داشت.
#قصه_کربلا
#بریده_کتاب