سلام بر ابراهیم» کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. این کتاب زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی است. این کتاب علاوه بر زندگینامهای مختصر، ۶۹ خاطره از دوستان و اعضای خانواده این شهید بزرگوار و مفقودالاثر جمعآوری کرده است. این نوشتار حاصل بیش از پنجاه مصاحبه از خانواده، یاران و دوستان آن شهید است که همگی نگارنده را در گردآوری این مجموعه ارزشمند یاری رساندند.
شهید ابراهیم هادی در اردیبهشت سال ۳۶ متولد شد و در ۲۵ سالگی در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، در ۲۲ بهمن سال۶۱ به شهادت رسید و پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند.
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_شهید
#شهدا
معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
حاج حسین را دیدم. پرسیدم: چه نامی برای این کتاب پیشنهاد میکنید؟ ایشان گفتند: اذان. چون بسیاری از بچههای جنگ، ابراهیم را به اذانهایش میشناختند، به آن اذانهای عجیبش! یکی دیگر از بچهها جمله شهید ابراهیم حسامی را گفت: شهید حسامی به ابراهیم میگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب کردم.
شب بود که به این موضوعات فکر میکردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدایا، این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، میخواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!
بعد به خدای خود گفتم: تا اینجای کار همهاش لطف شما بوده، من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم میخورد که به جبهه بروم. اما همهگونه محبت خود را شامل ما کردی تا این مجموعه تهیه شد. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه میتوانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم.
بعد بسملالله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز کردم. آن را روی میز گذاشتم. صفحهای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهرهام پرید!
سرم داغ شده بود، بیاختیار اشک در چشمانم حلقه زد، در بالای صفحه آیات 109 به بعد سوره صافات جلوهگری میکرد که میفرماید: سلام بر ابراهیم. اینگونه نیکوکاران را جزا میدهیم به درستی که او از بندگان مؤمن ما بود.
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_شهید
#شهدا
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟! گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد.
وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_شهید
#شهادت
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
همینطور که کنار ابراهیم نشسته بودم، یکی از پرستارها آمد چفیه ای را به صورت ابراهیم کشید و برگشت.
وقتی تعجب من را دید گفت: برای این مجروح معجزه رخ داده. ایشان شفا یافته است. چفیه را تبرک کردم.
به ابراهیم گفتم: اینجا چه خبره؟....ابراهیم لبخندی زد و گفت: « راست میگه. واقعاً معجزه شده.شب آخر عملیات، دیگه آخرین مرحله کار بود. رفتم جلو تا یه سنگر تیربار را که شدیداً مقاومت میکرد را منهدم کنم..... خواستم از پشت سنگر دشمن بروم، همان لحظه افسر عراقی مرا دید. به عربی پرسید: کی هستی؟
من هم به عربی گفتم: از خود شما هستم.
احساس کردم به من شک کرده. تا بخواهم کاری انجام دهم، یکباره سر اسلحه را بالا آورد و به سمت من رگبار بست.
یک گلوله به موهای سرم کشیده شد. یک تیر به قوزک پام خورد، یک تیر خم از گوشه لپ.من وارد شد. و یکی دیگر دندانها را شکست، و از گردنم خارج شد! با تعجب گفتم: از گردن!؟ اون وقت شاهرگ و نخاع ، آسیب ندید؟
در آن لحظات، فهمیدم گلوله به گردنم آسیب وارد کرده. از اینکه قدرت تشخیص نداشتم فهمیدم قطع نخاع شدم. در دلم با خدا صحبت کردم . گفتم: خدایا دوست ندارم معلول شوم. اگر صلاح است بدنم را برای کمک به بندگان خدا سالم قرار بده، اگر هم مصلحت شماست که معلول باشم، بنده مطیع هستم.....چندین دقیقه به اینصورت طی شد و ذکر می گفتم و حضرت زهرا (س) را صدا میزدم. توسل به مادر سادات پیدا کردم.
بعد از چند دقیقه که بدون تحرک روی زمین بودم، خونریزی من بند آمد و احساس کردم که میتوانم پایم را تکان دهم! باور کردنی نبود. من یک ربع هر چه تلاش کردم، هیچ حرکتی نتوانستم انجام دهم، اما حالا.....
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_شهید
#شهادت
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت میکردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمیشناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور
مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار میایستاد. یه کوله باربری هم میانداخت روی دوشش و بار میبرد. یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو یدالله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو میشناسی!؟
گفتم: نه، چطور مگه؟
گفت: ایشون قهرمان والیبال وکشتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن نفسش این کارها رو میکنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
#سلام_بر_ابراهیم
#روز_شهید
#شهدا
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
تازه_های_کتاب
👠👠و این بار با یک پرونده امنیتی و بر اساس یک پرونده ی واقعی...😎
از نویسنده صاحب سبک، نرجس شکوریان فرد...
خانم شکوریانفرد، فعال فرهنگی و تربیتی، سخنران و نویسنده کتابهای پرفروش برای مخاطبان جوان و نوجوان است.کتاب حاضر، بعضی از اتفاقاتی را که در فضای مجازی رخ می دهد و منجر به سوء استفاده ها می شود را به تصویر کشیده است.
رنج مقدس، از کدام سو، هوای من، سو من سه، مجموعه از او و رمان زنان عنکبوتی از مهمترین اثار ایشان است. مجموعهای درباره امامان اهلبیت علیهم السلام با عنوانهای: پدر(درباره حضرت علی)، مادر(درباره حضرت زهرا)، امام رئوف (درباره امام رضا)، امام من (درباره امام عصر)، امیر من (درباره امام حسین) علیهم السلام، از آثار مفید و خواندنی ایشان است.
#زنان_عنکبوتی
#نرجس_شکوریان_فرد
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سینا با مَرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد.
صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد:
-دیر کردید؟
سینا گفت:
-شما یه ربع زودتر اومدید!
مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت:
- از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا می دم! نمی مونم!
سینا متناسب با حال مرد حرفش را زد:
-بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه!
مرد از تکه ی سینا جا خورد! پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده:
-بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد! اونا یه تیمن! ما مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا! می فهمید؟ من می دونم پولایی که واریز می شه از کجاست! ما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین! می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای دختر و زن مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی!
قلب سینا از حرف مرد به درد آمد:
-دکتر! تو که گفتی...
مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید:
-من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم! می فهمی... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود، اما... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم.
#زنان_عنکبوتی
#نرجس_شکوریان_فرد
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت:
– خانوم … خانوم ! این چه وضعشه؟
زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت: – زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟
نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد:
– نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید.
حین گفت وگوسینا میکروفون را نصب کرد؛ وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش.
#زمان_عنکبوتی
#نرجس_شکوهیان_فرد
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم.
پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم. خیلی راحت…
همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
#زنان_عنکبوتی
#نرجس_شکوریان_فرد
#بریده_کتاب ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ_معرفی_کتاب
📚 #زنان_عنکبوتی
✏ #نرجس_شکوریان_فرد
میدانِ کار شده قلب ❤️ایران🇮🇷...
ظاهرا یک کار زنانه👠 و آرام🤐 ست...
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقای مهربانم، امام رضا(ع) جان، آقای من مهمان نمیخواهی، شوق زیارت دارم ولی دورم
#امام_رضا(ع)
#زیارت
#در_خانه_بمانیم: در خانه میمانیم تا دوباره حرم شریفتان بازگشایی شود.
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
خونه نیست که دژه…
شهاب پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت:
_ یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد:
– این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا!
شهاب داخل ماشین نشست و گفت:
– هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود.
سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند؛ شهاب زمزمه کرد:
– یعنی چند نفر دائم اونجان! بیرون نیومدن تا ببینیمشون؟
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
– شاید هم این جا به خونه ی بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست.
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او گفت:
با آدم های ساده لوح و دوزاری طرف نیستیم.
امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو!
#زنان_عنکبوتی
#نرجس_شکوهیان_فرد
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب «من میترا نیستم»، روایت مادری مجاهد از زندگی دختر مجاهد خود است؛ مادری انقلابی که خود نیز پا به پای دختران و پسران در میدان مبارزه و جهاد در مکتب اسلام حضور داشت. شهید زینب کمایی در کتاب «من میترا نیستم» نوجوانی اهل خودسازی و برنامه ریزی برای رشد و تعالی روح و جسم خود است. و از این جهت میتواند نمونه و الگویی مناسب و قابل درک برای سایر نوجوانان قرار بگیرد.
این کتاب زیبا تصویری تأمّل برانگیز از زندگی این شهید نوجوان انقلاب اسلامی است که نوع شهادتش با دیگر شهدای انقلاب و دفاع مقدس تفاوت دارد . و آن مبارزه شجاعانه و شهادت مظلومان دختری چهارده ساله در جبهه مبارزه با منافقین کوردل است.
#من_میترا_نیستم
#شهید_زینب_کمایی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
داستان زندگی شهید زینب کمایی با همۀ اختصار و کوتاهیاش، برای دختران نوجوان الگویی بزرگ و زنده است و مایه امید. و الگویی از زندگی کوتاه و سرتاسر عرفان و معرفت .
اما این شرح زندگی و نگرش به دنیا برای افراد میانسال و کهنسالان غبطه و حسرت در بر دارد وکلاس درسی ارزشمند میباشد.
از طرفی دیگر، برای تمام خانوادههای ما شاخصی است تا ببینیم مهمترین نتیجۀ زندگیمان، یعنی عاقبت و حال فرزندمان چقدر به انسانهای محبوبی چون زینب کمایی نزدیک است یا چقدر از آن فاصله دارد.
داستان زندگی شهید زینب کمایی نیز مانند داستان زندگی بسیاری از شهدای عزیزمان پرمایه و ارزشمند و اثرگذار است.
#من_میترا_نیستم
#معصومه_رامهرمزی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
سر از پا نمیشناختم، تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم، نفهمیدم چطوری از خونه رسيدم مدرسه، تند و تند توی حیاط دنبالش میگشتم تا دیدم کنار بقیه بچه ها ایستاده داره حرف میزنه. پریدم تو بغلش، بهت زده شد...
— چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟
—از این بهتر نمیشه ... خیلی دوستت دارم خییییلی
...
دیروز وقتی مثل همیشه با دل پر از شکایت و حسرت و پر از گلایه از عالم و آدم اومدم سر کلاس ... دیدم روی تخته یکی نوشته:
او میبیند
#من_میترا_نیستم
#شهیده_زینب_کمایی
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نمازهایش را در مسجد می خواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت. نگران شدم . پیش خودم گفتم" حتما سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده. "
بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود . وارد مسجد شدم هیچ کس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم :یعنی چی ؟زینب کجا رفته؟
هوا تاریک بود و باد سردی می آمد . یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم .چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
#من_میترا_نیستم
#شهیده_زینب_کمایی
پاتوق کتاب شهیده کمایی
@maghar98
مادر زينب دربارۀ دفتر خودسازی دختر نوجوان خود، این گونه روایت میکند: «زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان (عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سورههای قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم خوردن صبحانه، ناهار و شام. دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبۀ کارهایش جدول را علامت میزد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم، به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی (ره) داشت. زینب در عمل، تک تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.»
این کتاب به همت خانم معصومه رامهرمزی نوشته شده که مورد استقبال خوب مخاطبانش قرار گرفته.
#من_میترا_نیستم
#شهیده_زینب_کمایی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
یا مقلب القلوب و الابصار / سال نو آمد و نیامد یار
یا مدبر اللیل و النهار / بی حضورش چه اشتیاق بهار
یا محول الحول و الاحوال / منتهی کن فراق را به وصال
حول حالنا الی احسن الحال / به امید فرج همین امسال
#لحظه_طلایی
#امام_زمان
#نوروز
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
امام صادق(ع) همراه خانوادهاش رفته بود حج. موقع برگشتن در نزديکي مدينه، حميده که پا به ماه بود، درد زايمان گرفت. امام صادق را خبر کردند، وقتي بچه به دنيا آمد امام بغلش کرد. چشمهاي نوزاد قبل از هرکسي به صورت امام باز شد. امام صادق در گوش راست و چپش اذان و اقامه گفت و گوشهاي بچه هم قبل از هر حرفي، کلمهي توحيد را شنيد. امام برگشت پيش يارانش. پرسيدند چه خبر؟ امام گفت: خدا پسري به من داد که بهترين مخلوقش است، يادتان باشد بعد از من او امام است. حميده گفت: موسي که به دنيا آمد دستهايش را گذاشت زمين، سرش را بلند کرد سمت آسمان و شهادتين گفت. امام صادق لبخند زد و گفت: امام است ديگر. اين هم از نشانه هايش. من هم که به دنيا آمدم همين کار را کردم.
#ماه_در_محاق
#امام_کاظم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
کتاب ماه در محاق تألیف آقای مهدی قزلی با نگاه به زندگی و سیره ی فردی، اجتماعی و سیاسی حضرت امام موسی کاظم (ع) به نگارش در آمده است.
مولف در این اثر با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام است. به همین جهت با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود، در پی معرفی پیشوای هفتم شیعیان میباشد. با توجه به شرایطی که امام کاظم (ع) در آن دوره زندگی می کردند و بیشترین فشارهای خلفای عباسی بر ایشان بود، حضرت با استفاده از اصل الهی تقیه این شرایط را تا حدودی سپری کردند، کتاب حاضر به تمامی این زوایا و معرفی آن ها پرداخته است.
دوران امامت امام کاظم (ع) همزمان با دوران اوج قدرت بني عباس بود. تهديد و تحديدهاي بني عباس جريان امامت را در تنگناهاي خاصي قرار داده بود. مخصوصاً که جريانهاي فکري و عقيدتي غير صحيح در اين دوران رشد پيدا کرده و بعضاً متولد شد.
گفتني است، ماه در محاق از کتاب هاي جيبي وابسته به انتشارات اميرکبير است که به شکل کوتاهنویسی و سادهنویسی در نثر و در سه محور امامت، مسائل فکری و عقیدتی مردم در آن دوره و فعالیتهای مبارزاتی و تشکیلاتی امام در میان شیعیان صورت گرفته است و با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود می باشد.
#محاق_در_ماه
#امام_کاظم
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
نويسنده به هوش و ذکاوت امام کاظم، علاقه ي زياد امام صادق (ع) به امام کاظم و عدالت و تعادل ايشان اشاره ميکند. امام درباره ي ازدواج ميفرمايند: دو رکعت نماز مرد متأهل بهتر از عبادت يک شبانه روز مرد مجرد است. نگارنده همچنين درباره ي عبادتهاي آن حضرت چنين ميگويد: بيشتر وقتها مشغول نماز بود. هروقت هم مي ايستاد به نماز يا دعا، اشک چشمش قطع نميشد، دست و پايش ميلرزيد. نافله هايش طولاني بود. گاهي سر شب ميرفت مسجد پيامبر و شروع ميکرد به نماز خواندن. ميرفت به سجده و تا وقت نماز صبح سر از خاک برنميداشت. با اين حالش گاهي در ذکر مناجاتهايش ميگفت: خدايا گناه من بزرگ است اما عفو و بخشش تو بهتر است اي اهل آمرزش و تقوا.
امام بيشتر عمر شريفشان را در زندان بودند با اين حال، از زندان دلگير و ناراحت نبود. روزها روزه بود و شبها بيدار. هميشه مشغول نماز و دعا و سجده بود. گاهي در تنهايي و تاريکي زندان صداي امام شنيده ميشد که ميگفت: خدايا هميشه از تو جاي خلوتي ميخواستم براي عبادت. ممنون که دعايم را مستجاب کردي. همين رفتار و گفتار امام باعث شد نگهبان هاي زندان يکي يکي مجذوبش شوند.
پس از زنداني کردن هاي طولاني امام را آزاد کردند ولي از ترس دوباره هارون دستور داد که ايشان را اسير کنند و به زندان بياورند و در آخر نيز از ترس امام، ايشان را مسموم کردند و امام کاظم در همان زندان به شهات رسيدند.
#محاق_در_ماه
#امام_کاظم
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
☘️ #هفت_سین امسال یک سین اضافه دارد
🌹 #سلیمانی_عزیز
☘️🌺☘️🌺☘️
🔸 سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام #سلیمانی_عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت.
✉️ قسمتی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
☘️🌺☘️🌺☘️
❤️ دلمان تنگ است برایت در این تحویل سال، سردار....
☘️🌺☘️🌺☘️
📚 کتاب #سلیمانی_عزیز گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی با خاطراتی نو و متفاوت
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.
ماجرایی که در آن پیامبر اسلام به خاطر یک برده پارسی، بنی قریظه را ذلیل و خوار کرد.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث
#بریده_کتاب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به ما بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم.اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای من ظهور داشت، این همان است که سرگردانی کرد. عاشق و شیفته ام نساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#عید_مبعث_مبارک
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98