eitaa logo
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
1.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
18 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
این رسول خداست که ندا میدهد: آی مردم، شهر خدا با (دستانی پر از) برکت و رحمت و مغفرت به شما رو کرده است...👌 شهرها همه در ظرف مکان جای ندارند. خداوند مهربان در عالم شهری دارد، که در ظرف زمان قرار یافته است. شهر خدا که در زمانی معلوم و با گنجایشی نا محدود، همه ساله محل اقامت مهمانان خدای بزرگ میشود، همان خانه ی ملکوتی خداست و ضیافت خانه ی ملک پادشاهی پروردگار رحمان است، که با عظمت بی نظیری، مانند قلعه ای با برج و باروهای بلند بر روی تپه ای از باغستان بهشت بنا شده است. شهری که در آن این بار ملائکه به دور ساکنان خانه ی خدا طواف میکنند، و برای پذیرایی از مهمانان خدا محرم می شوند...🌺 نگهبانان شهر، شیطان👿 و قبیله اش را که به آدم حسادت کرده بودند، به این مهمانی بزرگ راه نمیدهند، تا اهالی شهر در خلوتی بی مانند، با خدای خود تنها بمانند، و در نهایت آسودگی از شر شیاطین با آرامش تمام در آغوش پر مهر خداوند پناه بگیرند. محافظان شهر، روز و شب از تک تک ساکنان مراقبت می کنند و با انوار خود هر گونه کدورت و کراهتی را از آنان می زدایند.☺️ در بیرون شهر پیداست که ملائک دستان ابلیس را بسته اند و دشمنان انسان را از تازیانه های خود خسته اند. بی هیچ مزاحمتی از مهمانان خدا محافظت می کنند و تا بارگاه نورانی پروردگار در تمام مسیرها مهمانان را همراهی می نمایند...🌺 بعضی ها طبق معمول با خدا فاصله ای ندارند. ولی بعضی ها چند کوچه آن طرف تر همسایه ی خدا هستند. به هر حال در درون همه ی خانه ها، همیشه و بیش از همه ی اوقات دنیا، حضور خدا احساس می شود. دست ها را به سوی خدا دراز می کنند، ولی خدا را نزدیکتر از همیشه در آغوش مناجات خود می یابند و مدهوش ملاقاتش میشوند...🌈 باید روی ماه رمضان را بوسید و گل نازنین وجودش را بویید🌺. باید شب وجود را با نور او روشن کرد و در مهتابی نورش راه های آسمان را پیدا کرد. باید با وضو وارد شهر خدا شد و با تمام وجود به خاکش سجود کرد. شهر خدا را باید مانند خانه ی خدا گرامی داشت و برای ورود به آن باید محرم شد. شهر پر مهری که مهد معرفت است و ماه خوب رویان عالم.🌙 ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در شهر خدا به مهمانها وعده داده شده است که اگر تا شام لب به آب و نان نزنند و جسم خود را از طعام و شراب خالی نگه دارند خداوند جان آنان را از جام خود سیراب می‌کند و از جانب خود سیرشان می گرداند .👌 ایشان هم، حاضرند از گرسنگی و تشنگی بمیرند اما جای خوان خدا را در جانشان خالی نگاه دارند، تا هنگامه تحقق وعده الهی را در اوج ضعف جسمانی روزه‌داری خود تجربه نمایند گویا از نور او نیرو می گیرند و از سیر به سوی او سیراب می گردند. تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید و شیرینی آخرت را چشید آدم قبل از ورود به این شهر باور نمی کند که زندگی بدون دست آلودن به دنیا چگونه می تواند این همه دلچسب باشد. تازه آنجا می شود فهمید در زندگی هر چه از دنیا بهره مند شوی، کمتر از لذت حیات برخوردار می شوی .از حداقل خورد و خوراک گذشتن، تو را قوی میکند و دنیا را ضعیف و حقیر.⚜ در این شهر می‌شود دید که دنیا چگونه اسیر آدمی است و هرگز نمی تواند بر او تسلط یابد.✌️ شاید کسی باور نکند اهالی این شهر که به عشق خدا زنده اند، و به آرزوی وصال او به این مهمانی آمده‌اند، خود خدا، به آنها امر کرده است که گرسنه بمانند و تشنگی بکشند، اما جالب این است هیچ کس شکایت ندارد و همه با رضایت به امر میزبان تن می دهند.😍 گویا می‌خواهند در نمایش مباهات معشوق شرکت کنند، و دلیل برازندگی برای معبود بودن باشند. دوست دارند نشانه حکومت او بر همه عالم باشند و قبل از قیامت، در همین دنیا به فرمان او قیام کنند.👌 ✅پاتوق‌ کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
مناجات با خدا: توبه ام توبه نشد هر چه که همت کردم من به سَتّاری تو سخت جسارت کردم هرچی تو دوست شدی با من آلوده ولی بی حیاتر شده با نفس رفاقت کردم رمضان است و دل از خواب نکندم افسوس مثل هر سال من از لطف تو غفلت کردم من از این فلسفه روزه از این فیض عظیم به همین تشنگی ساده قناعت کردم روزه هم چشم مرا باز نکرده، نکند عادتم بود اگر هر چه عبادت کردم هرچی هستم سر دیوانگی ام می مانم روزه ام را فقط افطار به تربت کردم خواستم از عطش روزه بگویم اما از لب تشنه اش احساس خجالت کردم روزه ام روضه شد و روضه مرا میکشدم یاد آن تشنه لب کرببلا می کشدم پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم 😭بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صفحه نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آنها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد😳، صدای خنده بچه ها می آمد🤣🤣 یک نفر خانه‌مان بود😳 و داشت با آنها بازی می کرد🤔 پله ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه پشت در بود با خودم گفتم حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد در را که باز کردم سر جایم میخکوب شدم😳 صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند😘 بچه ‌ها هم کیف می کردند و می خندیدند.😊 یک لحظه نگاه مان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه به هم نگاه کردیم.🙄 بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم اشک توی چشم هایم جمع شد.😍 باز هم اول سلام داد😊 و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه اش می‌خواند، گفت: کجا بودی خانم من؟😄 کجا بودی عزیز من؟ 😄 کجا بودی قدم خانم؟😘 از سرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک می کردم.😭 همانطور که بچه ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت گریه می کنی؟🤔 بغض راه گلویم را بسته بود.... خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آهان فهمیدم دلت برایم تنگ شده☺️ خیلی خیلی زیاد😍 یعنی مرا دوست دارم خیلی خیلی زیاد😍 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
گفت:فردا می روم خرمشهر، چند وقت نمی‌توانم بیایم شاید هم هیچوقت برنگردم🌺 بغض راه گلویم نشسته بود 😢مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید 😘 ساکش را بست و خداحافظی👋 کرد و رفت ..... نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید 😳 سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه 👤چراغ که روشن شد دیدم صمد است🙂 دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم. چرا در نزدی؟ خندید و گفت: خانوم به در زدم، نشنیدی 😁 قفل در را باز کردم، نشنیدی😁 آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی🙂 چه کار کنم خوب 😇 برای خود راحت گرفتی خوابیدی. رفت سراغ بچه‌ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.😍 نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم، نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.🙄 پرسیدم شام خورده ای؟ گفت: نه، ولی اشتها ندارم. از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم، سفره انداختم یکی دو قاشقش را که خورد، چشمش قرمز شد😔 گفتم داغ است؟ با سر اشاره کرد که نه دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه😭 با نگرانی پرسیدم: چی شده اتفاقی افتاده؟ باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد گفتم نصف جان شدم بگو چی شده😨 گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه‌اند😔 زیر آتش توپ تانک حین بعثی های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند😞 حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها😢 پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
دوستانم دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» 👏 هنوز باور نداشتم صمد داماد است و این برنامه برای من که عروس بودم، گرفته شده است.😅 به همین خاطر گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.☺️ صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. 😉 صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدم. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. »🤨 خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.😎 صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند.👏 صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت👌. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود که آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »😇 مانده بودم چطور صدایش کنم.☺️ این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، انگار کسی حواسش به طناب نبود. مادرم پشت سر هم میگفت: قدم زود باش صدایش کن بناچار صدا زدم: آقا...»از خجالت همه تنم یخ کرد. @maghar98
شـهــیـــــــــــــــــــدانـــــه
‌‌‌ ‌‌‌ 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍀 🍂کتاب دختر شینا خاطرات زندگی قدم خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر به قلم بهناز ضرابی زاده است. دختری که طوری بار نیامده بود که اهل کار در خانه و به قولی زن زندگی باشد. اهل رفت و روب منزل باشد. که آشپزی کند و رخت بشوید و غذا بپزد. دختری که عزیز دردانه پدر و مادرش بود. کسی که تمام دختران روستایشان آرزو داشتند جای او دختر شینا و حاج آقا بودند. دختری که خود را خوشبخت ترین دختربچه دنیا می دانست. 🍀 دختــر شینـا در یکــ نگـاه 🍂روایت زندگی دخترکیست که پدر و مادرش به خاطر حفظ حریم حیا او را راهی کلاس های مختلط مدرسه در آن سال ها نکردند. دختری که چون مدرسه نرفت، بی سواد بود، اما باور و ایمانش با ثبات بود و روزگار او را طوری بار آورد که صبر و ایستادگی اش در روزهای جنگ او را لایق مقام شهادت کرد. 🍂زنی که می دانست ایثار او شوهر داری اوست و جهادش بچه داری اش، نه جنگیدن در جبهه و رزمیدن در پشت جبهه ها. زنی که در عین آگاهی مسئولیت زندگی با کسی را پذیرفت که می دانست زندگی اش سیر متفاوت و چه بسا سخت تری نسبت به زندگی های دیگر خواهد داشت. دختر تازه عروسی که تمام آرزویش چند روز بیشتر ماندن و دیدن همسری بود که در همان ایام دلداده امام شده بود و با خود عهد سربازی برای امام و انقلاب را بسته بود. زنی که آنقدر خودخواه نبود که با گلایه ها و شکوه هایش کام مردش را تلخ کند. زنی که بودنش برای شوهرش چون نیرویی بود که او را برای پرواز تشویق می کرد، نه اینکه غل و زنجیر دست پایش شود. 🍂زنی که بد قولی های شوهرش در نبودن ها و نیامدن ها و نماندن ها را در روزهای حساس زندگی اش، به عشق خوش‌قولی شوهرش به امام تحمل کرد. 🍂 دختر شینا روایت زندگی سخت و شیرین دختری ست که قرار نبود به این زودی ها او را شوهر بدهند؛ اما در حوالی بیست سالگی و در غیاب شوهر، همراه پنج بچه قد و نیم قد بار سنگین زندگی جنگ زده را روی دوش نحیف و دست های ظریفش تحمل کرده است. دخترک معصومی که دست های کوچک و نحیفش برای برداشتن دبه های بیست لیتری نفت ساخته نشده بود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
💐دختر شینا تولد حقیقی امتزاج دو مفهوم عشق و جهاد است خاطرات بانوی قهرمان کشورمان، قدم خیر محمدی کنعان. 💐کتاب تجربه ای موفق در روایت‌های زنانه از جنگ و دفاع مقدس است. (دختر شینا) عاشقانه‌ای است که نشان می‌دهد که سبک زندگی ایرانی شیوه پاک و عاشقانه زیستن و فداکاری و ایثار را در بالاترین جایگاه و کیفیت داراست و این سبک زندگی ما را در جنگ تحمیلی پیروز کرد و امروز ما را در جنگ نرم فاتح خواهد کرد. 💐این اثر توسط انتشارات سوره مهر در ۲۶۳ صفحه منتشر شده است و تا به امروز بیش از یکصد هزار نسخه به چاپ رسیده. دختر شینا در ۱۹ فصل روایت شده است که از دوران کودکی قدم خیر آغاز می‌شود؛ 💐کتاب «دختر شینا» یکی از آثار سوره مهر با موضوع خاطرات زنان است که با قلمی روان به روایت زندگی قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی می‌پردازد. 💐 قدم خیر در سن 22 سالگی، همسرش به شهادت رسیده و با وجود 5 فرزند، ازدواج نکرده است و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد. پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
روز معلم، بر همه اهالی فرهنگ مبارک باد. در رؤیاهای کودکی ام مست جادوی معلمی بودم..... اما در واقعیت های زندگی ام به ناگاه از آن جادوی خوشرنگ خیالی به مسیر بی انتهای دانش آموزی غلطیده و تازه فهمیدم که عاشقی چیست...... هنوز هم رویای شیرین زندگی ام معلمی است اما باشکوه ترین واقعیت زندگی ام دانش آموزیست عجبا که جادوی عشق به دانش آموزی عاملی است تا معلم هم پنداشته شوی!!! و این نهایت خوشبختی است پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🌺«مربای گل محمدی» کتاب دیگر دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است که خاطرات مربیان پرورشی دهه شصت را روایت می کند. 🌺« گل محمدی برای ما یک نشانه است. به رسیدن اسلام و ایران را در این گل خوشبو و خوشرنگ می بینیم. و مربای گل محمدی، با آن عطر و طعمش، جزئی از تاریخ ماست. 🌺لااقل ما را تا دل دهه شصت می برد. دهه شورانگیر شصت که مدرسه قلب تپنده اش بود و مربی پرورشی، محور همیشه فعال و هماره جوشانش. مربای گل محمدی، طعم و عطر یک دهه کار شورانگیز را تداعی می کند. 🌺 «مربای گل محمدی» دست ما را می گیرد و با خود به گلستان گل های محمدی می برد. به کلاس، به مدرسه، به مسجد، به اردوگاه، به سینما و تئاتر و سرود، به لحظه های مشایعت شهدا تا بهشت برین.» ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98