🌾در این هنگام، بقیه نیروها از راه رسیدند. سیدعلی دوامی، حاج تقی ایزد، فرمانده گردان و.....
با حجم آتش بچه ها تانک دشمن فرار کرد. بعد از دقایقی پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد.
عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت.
🌾 خبر پیروزی بچه هابلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در
محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند.
کار پاکسازی تمام شد.
🌾سید نیروها را برای ادامه عملیات سازماندهی و تعدادی از بچهها را در سنگر های اطراف سه راه مستقر کرد. با این کار راه فرار نیروهای عراقی مسدود شد.
آن موقع سید به عقب منتقل شد. اما خیلی ناراحت سید بودم.
🌾 شب قبل می گفت: « آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم. »
حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل میکردند.
#علمدار
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
بیت الغزل هر غزل ناب رقیه ست
خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه ست
نزدیک ترین راه به الله حسین است
نزدیک ترین راه به ارباب رقیه ست
🖤🖤🖤
قیام عاشورا مبارزهای غریبانه بود. امام میداند به مجرّد این که جان از جسم مطهّرش خارج شود، عیالات بیپناه و بیدفاعش، مورد تهاجم قرارخواهندگرفت. گرگهای گرسنه، به دختران خردسال و جوانش حملهور میشوند، دلهای آنها را میترسانند؛ اموال آنها را غارتمیکنند؛ آنها را بهاسارتمیگیرند و مورد اهانت قرارمیدهند.
[رهبر معظم انقلاب اسلامی |۱۳۷۳/۳/۱۷]
محلّ اقامت #حضرت_رقیه (سلام الله علیها) و سایر اسیران در شام خرابهاى بود که یزید بهقصد زیر آوار ماندن و کشتن اهلبیت (علیهم السلام) ، آنان را در آن، جاىداد. شیخ صدوق (رحمه الله) مىگوید: این بازداشتگاه، زندانى بود که اسیران، در آن، از نظر سرما و گرما آزارمىدیدند. بهطورىکه صورتهاىشان پوستانداخته بود.
با ذره تربتی ز غبارهای چادرت، از گوشه ی خرابه مرا کربلا بده!💔
سال روز شهادت بنت الحسین حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋ماجرایی از فراسوی بیراه و صراط؛ عاشقانه ای از جنس وحدت اسلامی.
🦋 فرشته ای در برهوت روایت عاشقانه ای از دختر اهل سنت سیستانی و بلوچستان که عاشق پسری از شیعیان میشود.
پایان دراماتیک جذابی دارد. داستان طرحی دارد که مخاطب را درگیر خود میکند و به دل و جان می نشیند.
نویسنده در به تصویر کشیدن عقاید اهل سنت موفق بوده.
🦋 روایت زیبا و با قلم جذاب مجید پورولی کلشتری است.
قصه از خواستگاری این دختر پسر شروع می شود. و در جلسه خواستگاری به حقانیت امیرالمومنین علی علیه السلام می گذرد.
🦋این جلسه با حضور بزرگ خاندان و با حضور یک شیخ اهل سنت شروع میشود.
و از همین رو به چالش های جالب کشیده میشود.
جلسه خواستگاری او به اثبات حقانیت امیرالمؤمنین میگذرد و خانواده دختر را متحول میکند. این جلسه با تعصب بزرگ خاندان او به چالش کشیده میشود و ....
#فرشته_ای_در_برهوت
#شیعه_و_سنّی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋عبدالحمید دستی بر محاسن بلند و سفیدش کشید و گفت:
_ این که میبینی چهار نفر دارند تویِ بی راه و توی فامیل پچ پچ میکنند، فقط به خاطر این است که تابحال این موضوع سابقه نداشته.
حکیمه خاتون از خجالت سرش را پایین انداخت. حرفی نزد. عبدالحمید ادامه داد:
_تو اولین دختری هستی که خواستگار شیعه دارد.
🦋 توی جاده خبری از ماشین نبود. برهوت هم ساکت و آرام بود. بویی از آدمیزاد نمی آمد. عبدالحمید سرش را بلند کرد و آرام آسمان را از نظر گذراند. توی آسمان هم خبری از پرواز پرنده نبود. عبدالحمید دوباره به حکیمه خاتون نگاه کرد و گفت:
شعیه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان من چند تا رفیق شیعه دارم. سالهاست با هم سلام و احوالپرسی داریم.
🦋 نه جنگی هست نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی. او نماز خودش را میخواند من هم نماز خودم را. توی کتابهای آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شدهاند، توی کتابهای ما هم یک چیزی های دیگر نوشتن و ما سنی شدهایم.
الان دوره وحدت اسلامی است. باید با وحدت و برادری و دوستی و رفاقت مسائل را حل کرد اختلافات را کنار گذاشت.
🦋 برای آنکه حکیمه خاتون را به حرف بیاورد، پرسید:
_گفتی اسمش چه بود؟
حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بیاورد بالا. هنوز نگاهش به خاک داغ برهوت بود.
خیلی آرام و زیر چشمی نگاهش کرد. عبدالحمید عموی بزرگش بود.
#فرشته_ای_در_برهوت
#رمان_مذهبی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋 رسول بلند شد و ایستاد. آستین پیراهنش را داد پایین. نگاهی به موتورش انداخت و گفت:
_پس شما از جلو بروید. من با موتور دنبال شما می آیم.
عبدالحمید با لبخند معناداری نگاهش کرد.
_می ترسی با ما بیایی؟
رسول با تعجب گفت:
_نه.
🦋 عبدالحمید خندید.
_به گمانم می ترسی. اگر نمی ترسی با ما سوار وانت می شدی. رسول نیم نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و گفت:
_نمی ترسم. خواستم.......
حرفش را نزد. می خواست بگوید:
_بخاطر حکیمه خاتون سوار وانت نمی شوم.
🦋اما نگفت. داشت با خودش فکر می کرد نمی شود که من و حکیمه خاتون روی صندلی وانت بنشینیم کنارهم. عبدالحمید گفت:
_بیا کمک کن موتور را بگذاریم پشت وانت.
دونفری با سختی موتور را گذاشتند پشت وانت. عبدالحمید اشاره کرد به حکیمه خاتون.
🦋_بنشین عقب.
رسول با ناراحتی نگاهش کرد. اما چیزی نگفت. خجالت کشید حرفی بزند. دوست نداشت توی این آفتاب داغ، حکیمه خاتون بنشیند پشت وانت. به عبدالحمید نگاه کرد و با تردید گفت:
_می شود من بنشینم عقب؟
عبدالحمید مبهوت نگاهش کرد و گفت:
_تو بنشینی عقب من با کی حرف بزنم؟
#فرشته_ای_در_برهوت
#شیعه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@MAGHAR98
🦋_اسم پدرت چیست؟
رسول گفت:
_علی.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
_بازهم علی. همه جا علی. انگار میان شما شیعه ها همیشه پای یک علی وسط است. اسم پدر بزرگت چیست؟
رسول لبخندی زد و گفت:
_اسم او هم علی ست.
🦋 عبدالحمید با تعجب و حیرت نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:
_هر دو علی؟ هم پدر و هم پسر؟
رسول گفت:
_بله. چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً از امام حسین علیه السلام سوال کردند که چرا اسم تمام پسرهایت را علی گذاشته ای؟
امام جواب دادند اگر خدا پسرهای بیشتری به من می داد، من اسم تمام شان را علی می گذاشتم.
🦋از شدت علاقه زیاد به پدرشان امام علی علیه السلام.
عبدالحمید همانطور که حواسش به جاده بود، لبخندی زد و گفت:
_باز خوب است اسم تو را رسول گذاشتند.
رسول بی آنکه به عبدالحمید نگاه کند، گفت:
_اسم من هم توی شناسنامه علی است. بچه های دانشگاه رسول صدایم می زنند.
عبدالحمید دهانش از تعجب باز ماند. سری تکان داد و گفت:
🦋_پس اینکه می گویند شیعه ها علی پرستند چندان هم بیراه نیست!
رسول گفت:
_پرستش غیر خدا کفر است. هر شخصی که امام علی(ع) را بپرستد، یا او را خدا بداند، ما آن شخص را کافر و مرتد می دانیم.
پرستش تنهای تنها مخصوص خداست، نه هیچ کس دیگر.
#فرشته_ای_در_برهوت
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@MAGHAR98
🦋 آسمان غرّید. رسول با بهت و حیرت به حکیمه خاتون نگاه کرد و گریست.
حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد و در یک قدمی رسول ایستاد و پرسید:
_آن جانماز را که تربت کربلا بود همراهت آورده ای؟!
رسول سری تکان داد. دست کرد توی جیبش و جانماز کوچک سبزی را بیرون آورد و طرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جانماز را گرفت و نگاهش کرد و گفت:
_می شود برای من باشد؟! تا همیشه!
🦋رسول سری تکان داد. از سرو صورتش آب باران می چکید و شانه هاش از شدت گریه تکان می خورد. حکیمه خاتون نگاهش کرد و گفت:
_حالا برو.
رسول توی هق هق گریه گفت:
_برای همیشه؟
حکیمه خاتون سرش را به نشانه تایید تکان داد:
_برای همیشه.
🦋 موتور روشن شد. رسول برای آخرین بار به حکیمه خاتون نگاه کرد.
حکیمه خاتون مثل یک فرشته زیر باران ایستاده بود. رسول میان گریه موتور را به حرکت درآورد.
تا جایی که می شد با سرعت از کوچه بیرون رفت و در برهوت گم شد.
🦋حکیمه خاتون اما هنوز توی برهوت بود، توی حیاط خانه اش.
زیر باران ایستاده بود و گریه میکرد. آرام جانماز سبزی را که میان دستش بود باز کرد.
تربت کوچک توی جانماز را بیرون را آورد و بوسید و به پیشانی اش چسباند. آن وقت با احتیاط جانماز سبز را زیر چادرش برد و مثل یک راز بزرگ پنهانش کرد.
#فرشته_ای_در_برهوت
#امام_حسین (ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
⭕️عنایات #امام_زمان(عج) در هشت سال #دفاع_مقدس
🔷من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم، به گروه شناسایی و اطلاعات اعزام شدم و بعد از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم.
یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم. موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم، از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن قرار داشت.
دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"، "یا صاحب الزمان ادرکنی" سردادیم و از ایشان کمک خواستیم که ما را نجات بدهد. در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود، نمایان شد.
آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند: بیایید همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم.
در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم آن آقا تشریف ندارند و هر چه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات داده حضرت ولی عصر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا فداه) بوده و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات را به طور کامل در اختیار گروه قرار دهیم.
📚راوی : محمد پورپاریزی
منبع : کتاب عنایات امام زمان علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس –
تالیف : محمدرضا رمضان نژاد
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
اگر زمان جنگ اینترنت بود این عکس پر بینندهترین عکس میشد📸
تصویری تأمل برانگیز از «علی حسن احمدی» که با سیم پای خودش را به دوشکا بسته⛓
که وقتی با RPG و تیربار میزنندش از ترس فرار نکنه
#دفاع_مقدس
#ما_ملت_امام_حسینیم
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋داستان این کتاب، با آشنایی یک پرستار انگلیسی مسیحی و مرد مسلمان روس شروع می شود و در ادامه توماس هامر کارگاه جوان شهر منچستر در واقعه بمب گذاری در ایستگاه مترو یک مسلمان را به اتهام بمب گذاری دستگیر می کند.
🦋توماس هامر که به خاطر بمب گذاری ها و حملات گروه های تروریستی که خودشان را مسلمان می نامند. از مسلمانان بیزار می شود تا اینکه با جاستین آشنا می شود.
🦋جاستین مرد مسلمان روسی است. که به خاطر تصادفی با مادر توماس آشنا می شود و مادر توماس شروع به خواندن کتاب جاستین می کند.
🦋کتاب در مورد امام حسین «ع»است. و مادر توماس را جذب می کند و باعث میشود که، جاستین وارد خانه شان شود.و سخنانی بین توماس و جاستین رد و بدل می شود که باعث تحولاتی در توماس میشود.
#گریه_های_مسیح
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🦋جاستین سری تکان می دهد. توماس مقداری از کیک را به دهان می برد و به جاستین نگاه می کند و میپرسد:
- نظرت درباره محمد چیه؟
کارولین با تردید به توماس نگاه میکند. نمیداند چرا توماس آنقدر صریح و تند وارد این موضوع شده است. جاستین متوجه شده. نگاهی به توماس میاندازد و با همون لبخند مهربان میگوید:
-تو به مسیح معتقدی؟
توماس سری تکان میدهد.
- بله
🦋-محمد مسیح نیست. اما با اطمینان میگویم که یک مسیح تازه است، که هیچ چیزی کمتر از مسیح اول نداره.
توماس سری تکان می دهد و نیم نگاهی به مادرش می اندازد و رو به جاستین میگوید:
- من آدمی نیستم که بخوام نمایش بازی کنم. اما راستش اعتقاد به محمد ندارم. جاستین متعجب نگاهش میکند. کارولین با اخم به توماس نگاه میکند و میگوید:
- میشه لطفاً این موضوع همینجا تموم بشه!
جاستین با لبخندی به کارو لین اشاره می کند.
- اجازه بدین توماس حرفش را بزنه.
کارولین حرف نمیزند. جاستین به توماس نگاهی میکند و میگوید:
🦋 وقتی کودکی بیمار میشه، مادرش داروی تلخ توی دهانش میریزه. کودک با دست شروع میکنه به پس زدن دارو و پس زدن مادر .
توماس با تعجب نگاهش میکند. جاستین ادامه میدهد:
- کودک از روی جهل و نادانی دست مادر را پس میزنه. اگر شور داشت و بالغ بود، قدردان مادر بود. اما چون از حقیقت شفابخشی داروی تلخ بی خبره، دارو را پس میزند.
توماس قهوه را برمیگرداند روی میز می پرسد:
- این موضوع با حرف من درباره محمد ارتباط داشت؟
جاستین لبخندی میزند.
🦋- کسانی که از محمد یا اسلام بیزار هستند، شناخت درست و دقیق از محمد و حقیقت اسلام ندارن.
#گریه_های_مسیح
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98