⚠️⚠️⚠️ از اینستاگرام فاصله بگیرید، همه چیز رو متلاشی می‌کنه… من در خانه‌ام اینستاگرام را حرام اعلام کرده‌ام… استاد عزیزی 🎙 @shahid_seyed_mahdy

⚫️ #امام_خمینی:کسی که پنجاه سال مغزش را آن ها تربیت کرده اند این هر چقدر که کشورش از طرف غرب ضربه می خورد باز هم از آن ها تعریف می کندما خودمان می خواهیم خودمان را اداره کنیم کشور باید تصفیه بشود از این مغزهای پوسیده ای که عاشق آمریکا و غرب هستند باید تصفیه بشود از این موجودات#مغزهای_پوسیده_عاشق_غرب @shahid_seyed_mahdy

🎙مصاحبه‌گر از یه زائر و شهروند عراق میپرسه شما همین یه لباس سیاه رو داری؟ زیادی کهنه شده💔 #محرم #امام_حسین @shahid_seyed_mahdy

‌ ☄️ هر وقت تحمل یه مشکلی برات خیلی سخت شد؛ اول برو سراغ این راهکار! 🎞#استاد_شجاعی منبع : جلسه ۱۵۷ از مبحث شرح زیارت جامعه کبیره @shahid_seyed_mahdy

فاطمه زندیه مادر شهید زندیه امروز پس از ۴۴ سال چشم‌انتظاری به فرزند شهیدش پیوست شهید مرتضی زندیه در سال ۵۹ در ارتفاعات کله‌قندی مهران به فیض شهادت نائل گردید و پیکر مطهرش در منطقه بر جای ماند. @shahid_seyed_mahdy

🎬 بیان ماجرای شنیدنی جواب سلام در حرم علمدار کربلا با روایت گری حاج محمد نوروزی امام_حسین علیه السلام @shahid_seyed_mahdy

کـدام را مـیخواهی؟ #امام_زمانم💚 #شیطان❤️‍🔥

♦️حضرت زینب (سلام الله علیها) رو اینجوری به بچه‌هامون معرفی کنیم https://eitaa.com/mosaferanekhak

🎥 از اینستاگرام فاصله بگیرید، همه چیز رو متلاشی می‌کنه… ⛔️من در خانه‌ام اینستاگرام را حرام اعلام کرده‌ام… #سعید_عزیزی https://eitaa.com/mosaferanekhak

✳️ چشمام رو با خدا معامله کردم 🔻 ...ساعتی بعد چند نفر از آن‌ها را به بخش‌های مربوطه انتقال دادیم. سه مجروح دیگر باقی مانده بودند. پرونده‌هایشان را چک کردم. عاصی شده بودم. خودکار را برداشتم و روی صفحۀ سفید کاغذ، می‌کشیدم. چشم چشم، دو ابرو، یک دماغ، یک دهان... چشم، چشم... چشم، چشم... اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شده بود. 🔸 فرشته از استراحتگاه آمده بود ریکاوری تا به من سری بزند و بعد به اتاق عمل برود، گفت: «زده به سرت!». با بغض گفتم: «تخت پنج رو نگا کن، دیگه داره به هوش می‌آد.» با تعجب گفت: «خب، اینکه خیلی خوبه.» گفتم: «دکتر تو پرونده‌اش نوشته، وقتی که به هوش اومد، آروم بهش بگین از دو چشم برای همیشه نابینا شده!» فرشته گفت: «وای...!» رنگ از رویش پرید. وقتی رزمندۀ تخت پنج به هوش آمد، فرشته خیلی آرام موضوع را با او در میان گذاشت. رزمنده اول سکوت کرد. بعد گفت: «چشمام رو با خدا معامله کردم.» 📚 از کتاب #کفش_های_سرگردان 📖 ص ۱۳۳ 🖌 خاطرات «سهیلا فرجام‌فر» پرستار بیمارستان دزفول در ایام دفاع مقدس https://eitaa.com/mosaferanekhak