eitaa logo
روایتگری شهدا
22.9هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت یازدهم 📝تلاوت قرآن♡ 🌷داداش محمد فقط چند سالی از من بزرگتر بود ولی همیشه خود را مسئول اعمال و رفتارم می دانست، علتش هم این بود که هر دو برادر از پدر یتیم شدیم و محمد هم به تبع برادران دیگرم احساس مسئولیت می کرد و همیشه هوای مرا داشت. 🔸️پنجم ابتدایی اش را که تمام کرد وارد حوزة علمية شهر فاروج شد. شش روز هفته را در حجره طلبگی می ماند و آخر هفته دست پر به خانه بر میگشت 🌷اهل مطالعه بود و کتابهای بسیاری داشت. همیشه می دیدم یک کتاب را در میان کتابهایش خیلی دوست می دارد، حتی پیش و پس از خواندنش با احترام آن کتاب را می بوسد و بالاتر از سایر کتابها در کتاب خانه اش می گذارد. 🔸️کنجکاو بودم تا اینکه روزی به او گفتم داداش نام این کتاب چیست؟ چرا بیشتر از همه کتاب هایت او را دوست داری؟ داداش با لبخند کنارم نشست و دستی به سرم کشید و گفت: چه سؤال قشنگی کردی بعد هم کتاب را با احترام بوسید و روی زانویش گذاشت و آن را به من نشان داد و گفت ببین عزیزم این کتاب نامش «قرآن» است بهترین کتاب دنیاست. 🔸️پرسیدم: چرا موقع خواندن کتابهای دیگرت وضو نمی گیری و آنها را اصلاً نمی بوسی؟ گفت: چون این کتاب «خداوند » است که از طریق پیامبر(ص) به دست ما رسیده و چون قرآن حرمت دارد، می بوسمش. موقع خواندن قرآن خوب است وضو داشته باشیم. هنوز حرفش تمام نشده بود، با دستپاچگی گفتم: منم می خواهم با شما قرآن بخوانم با اشتیاق پذیرفت و سر به آسمان برداشت و گفت: خدایا شکرت. 🌷آخر هفته ها که میآمد ساعت ها با من قرآن میخواند، بسیار حوصله مند بود و علی رغم اشتباهاتم باز هم تشویقم میکرد. پس از یادگیری و روانخوانی ام دستگاه ضبط و پخشی خرید. تعطیلاتش وقت بسیاری گذاشت و برای تشویقم صدایم را موقع تلاوتم ضبط و آن را پخش می کرد و این گونه اشتیاقم برای ادامه کار دو چندان می شد 🔸️یک سال گذشت و با جدیت محمد قرآن خوان شدم. با آمدن فصل تابستان محمد غافل گیرم کرد و به عنوان جایزه دستگاه ضبط صوت را به من هدیه داد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود و این جایزۀ وابستگی مرا به قرآن بیشتر کرده بود. 🌷 وقتی به دبستان رفتم تنها قاری قرآن مدرسه بودم و برایم مدال افتخاری بود... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 تـو فقط بی‌سیم‌ات را جواب بده ما قول می‌دهیم تمام رنج‌ها را به دوش بکشیم تمام غصه ها را فقط! صدایت را از ما دریغ نکن... 💔🥀 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💌 🌱 شهید همت: برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خداوند شامل حال ما بشود باید اخلاص داشته باشیم. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💢 _شباهت شهید دیشب با مورد توجه کاربران لبنانی قرارگرفت ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢چند دقیقه پای صحبتهای با ارزش شهید سرافراز سردار خادم صادق بنشینیم.... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش های مؤثر در با حجاب شدن نوجوان 1⃣ 💢آگاهی دادن از فوائد حجاب مثل امنیت بیشتر... 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت دوازدهم 📝جوجه پرنده ها♡ 🌷روزی از روزها در مزرعه با عمو محمد مشغول کار بودیم. هر دو نوجوان بودیم، بنده از نظر سنی چند سالی از ایشان کوچکتر بودم در مزرعه گندم درو می کردیم تشنگی بر من غلبه کرد، از جا برخاستم با آستینم عرق از پیشانی ام گرفتم و به سوی درختی که قمقمه آب را زیر سایه اش گذاشته بودم حرکت کردم. 🔸️با ولع خود را سیراب می کردم که صدای چند جوجه پرنده را از بالای درخت شنیدم، سرم را بالا گرفتم و در میان شاخ و برگ درخت لانه ای نظرم را به خود جلب کرد،قمقمه را زمین گذاشتم و خود را به بالای درخت رساندم.در لانه چهار عدد جوجه «سهره» دهان باز کرده پر و بال میزدند. 🌷عمو فاصله اش با من بسیار بود شیطنتم گل کرد لانه را با عجله برداشتم و با بیل دستی ام چاله ای در جایی حفر کردم و جوجه ها را به همراه لانه شان در چاله قرار دادم تا پس از پایان کار جوجه ها را با خود به منزلمان ببرم 🔸️نزدیک ظهر کار را تعطیل کردیم و با شوق به سراغ جوجه ها رفتم از تعجب خشکم زد. ناباورانه به اطرافم نگاهی انداختم با خود گفتم چطور ممکن است این جوجه ها که قدرت پرواز نداشتند. 🌷با ناامیدی همراه با عمو محمد به منزل برگشتم. عمو پرسید: دنبال چیزی می گشتی؟ گفتم: راستش صبح در مزرعه چند جوجه سهره پیدا کرده بودم در جایی مطمئن قرارشان دادم تا به منزلمان بیاورم و آنها را در قفسی پرورش دهم 🔸️ او گفت :عمو جان جوجه به کار شما نمی آید، حالا شما برای خودت مردی شده،ای من مطمئنم اهداف و افکارت بالاتر از چیزهاست. ولی من گوشم به این چیزها بدهکار نبود و تنها هدفم پیدا کردن و به دست آوردن لانه و جوجه ها بود و بس. 🌷فردای آن روز دوباره به مزرعه رفتیم با کمال تعجب همان جوجه ها را در آشیانه بالای درخت دیدم که سر بر شانه هم گذاشته اند وخوابیده اند. غروب آفتاب برای تصاحب جوجه ها دوباره سراغ لانه رفتم 🔸️ ناگاه چشمم به پرنده مادر افتاد که با عشق به بچه هایش غذا می داد، دلم نیامد جوجه ها را از مادرشان جدا کنم برگشتم و از دور محو تماشا بودم که صدای عمو در گوشم پیچید: چرا منصرف شدی؟ سر چرخاندم و گفتم دلم نیامد. 🌷عمو با خوشحالی دستی بر شانه ام زد و گفت راستش را بخواهی، روز اولی که جوجه ها را می خواستی بیاوری، بنده نیم ساعت به پایان کار مانده لانه را در جای دیگری پنهان کردم و بعد از این که به روستا آمدیم دوباره به مزرعه برگشتم و لانه را بالای درخت گذاشتم، بیچاره مادرش در همان حوالی پروازکنان نگران جوجه هایش بود وقتی لانه را تحویلش دادم نمیدانی چقدر خوشحال شد. 🔸️عمو، پیاده از مزرعه تا منزل با من حرف زد وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک بود، با صدای در، مادرم هراسان آمد و گفت دلم هزار راه رفت تا حالا کجا بودی؟ آن جا فهمیدم برای ساعتی درنگ، چقدر خانواده نگران می شوند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 شهیــ🕊ــد، بـــاران رحمـــــت الهــی اســـت کـه بـه زمیـن خشـــک جانها، حیــ🌿ـــات دوباره می‌دهد . 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
اسم خانه‌مان را گذاشته بودی قایق شیشه‌ای و از من می‌خواستی بارش را سبک کنم. - این‌همه ظرف بلور و کریستال می‌خواهیم چه کنیم؟ بیا آن‌ها را هدیه بدهیم! اوایل مقاومت می‌کردم. می‌گفتی: «ما که نباید غرق مادیات بشویم.» برای همین حرف قبول کردم آن‌ها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: «حالا می‌توانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بی‌آنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.» ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
ای از شهيـدی كه با خدا نقد معامله كرد ...🌷🕊 ✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله بود که شهید شد. این بچه 16 ساله در خود نوشته بود:  «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد. خاطره از حمید داودآبادی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش های مؤثر در با حجاب شدن نوجوان 2️⃣ 🍃معرفی الگو و... 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇵🇸پوستری که کتائب قسام منتشر کرد 🍃أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيد آهن سخت را (چون موم) بر دست او نرم گردانیدیم 🍂فرازی از آیه ۱۰ سوره سبأ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سیزدهم 📝کیف چمدانی♡ 🌷آخر فصل تابستان بود و تاکستان ما بر خلاف هر سال محصول چندانی نداشت. باید قناعت بیشتری به خرج میدادیم تا مخارج خدمه را به راحتی تأمین کنیم. 🔸️فصل پاییز زمان بازگشایی مدارس از راه رسید به دبستان روستا رفتم و محمد و رسول را ثبت نام کردم. آن زمان خبری از لباس فرم برای مدارس نبود به سراغ صندوقچه چوبی مهمان خانه رفتم و لباسهای عید بچه ها را از بغچه در آوردم تا برای اول مهرماه آماده باشند. 🌷صبح فردا بچه ها را از زیر «قرآن» رد کردم و به دبستان فرستادم محمد آرام و تودار بود ولی رسول هر آن چه در  دبستان دیده بود برایم تعریف کرد و گفت مادر... به جز من و محمد و جواد در دبستان ما همه پدر دارند. 🔸️ به ناچار صحبت را عوض کردم و به کارم مشغول شدم. روز بعد تانکر نفت سهمیه سوخت اهالی را به روستا آورد به سرعت گالن های خالی را برداشتم و در صف ایستادم گرم صحبت با زنان روستا بودم که صدایی نظرها را به خود جلب کرد. 🌷دست فروشی کیف های رنگانگی را با طناب به دوش کشیده بود و فریاد می زد: خانه دار! بچه دار! بشتابید، کیف مدرسه آورده ام. سپس زیر درخت توت روی پارچه ای بساطش را پهن کرد. به منزل آمدم ساک دستی ام را با پس اندازم برداشتم و با عجله سراغ دست فروش رفتم. کیف ها را قیمت گرفتم متأسفانه پولم برای خرید دو کیف کافی نبود. 🔸️ در میان کیف ها چشمم به کیف چرمی چمدان شکلی افتاد که بسیار خاص بود در واقع آن روز باید شش سهميه نفت می گرفتم، بر سر دو راهی مانده بودم، خرید کیف یا پس دادن یک گالن نفت. 🌷سرانجام تصمیمم را گرفتم پنج گالن نفت را با همان کیف چرمی زرد مایل به نارنجی خریدم. احساس خوبی داشتم. شب که شد کیف را برای بچه ها رونمایی کردم و گفتم چون محمد بزرگ تر است. کیف چرمی را بردارد و رسول هم با کیف محمد به دبستان برود محمد بی ذوق تشکر کرد و به خوردن شام ادامه داد ولی رسول از شوق بالا و پایین می پرید. 🔸️صبح فردا وقتی از شیر دوشی گوسفندان آمدم بچه ها رفته بودند. با تعجب کیف جدید را روی تاقچه دیدم ظهر که برگشتند. پرسیدم محمد امروز کیفت را فراموش کردی با خودت ببری؟ لبخندی زد و گفت: از عمد نبردم 🌷 با کنجکاوی به دنبالش رفتم و گفتم از سلیقه ام خوشت نیامد. محمد در حالی که جورابهایش را در می آورد پاسخ داد: خیلی هم زیباست، ولی مادر اجازه بده از فردا با همین کیف قدیمی به مدرسه بروم، رسول تازه کلاس اول رفته ؛ كيف هم ندارد، وسایلش گم میشود گمان کنم خیلی خوشحال شود همین که به یادم بودی کافیست. 🔸️ از تعجب خشکم زده بود مثل آدم بزرگها حرف میزد اصرارهایم فایده نداشت سرانجام هم کیف را به برادرش هدیه داد و از خواسته خود گذشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯