eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/2YkBhw 🔴توسل ویژه به حضرت زهرا (س) «هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده‌بود که که کار گره خورد. نمی‌دانم چه شده بود که همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! حرف شنوی نداشتند. نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیده‌اند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی . نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم. از ته دل متوسل شدم به حضرت زهرا(س). زمزمه کردم خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین. چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب که یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی‌خوام. لحظه شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی از بچه‌های آرپی جی زن بلند شد. بلند گفت: من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه‌ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم. پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. عنایت ‌ام ابی‌ها (س) باز هم به دادمان رسیده‌بود.» منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت هفدهـم 💫نمازصبح برنامه بسیج تانیمه شب ادامه یافت.دوساعت مانده به اذان صبح کاربچه هاتمام شد. ابراهیم بچه هاراجمع کرد.ازخاطرات کردستان تعریف می کرد.خاطراتش هم جالب بودهم خنده دار.بچه هاراتااذان بیدارنگه داشت.بچه هابعدازنمازجماعت صبح به خانه هایشان رفتند.ابراهیم به مسئول بسیج گفت:اگراین بچه هاهمان ساعت می رفتند معلوم نبودبرای نمازبیدارمیشدندیانه،شمایاکاربسیج رازودتمام کنیدیابچه هاراتااذان صبح نگهداریدکه نمازشان قضانشود. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷 ➖➖🌷🌷➖➖🌷🌷➖➖
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⚡️قسمت صد وبیست ویک(121) ⚡️قسمت اخر 🌺حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 601تا607 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خبر بیماری و بعد، رحلت امام در چهاردهم خرداد 1368 بدترین اتفاقی بود که می توانست رخ دهد. من شرایط روحی سختی را می گذارندم. خدایا! کدام درد سخت تر بود؟ درد فراق یاران شهیدمان؟ درد این تن رنجور که باید در شهر هزار رنگ تاب می آورد؟ و حالا درد وداع با امام که از جان و دل و خالصانه دوستش داشتیم و حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم! در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود. سال 1363 در جریان پاسگاه زید در خط شلمچه، اسمم برای تشرف به مکه درآمده بود. اسم خیلی از نیروهای قدیمی را برای اعزام به مکه داده بودند. عده ای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. می ترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم. از یک طرف هم در آن دوران اصلاً دوست نداشتم بروم مکه و به من حاجی بگویند. بعد از بدر برای سوریه معرفی ام کردند اما باز هم نرفتم. در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمی کرد چیزی که مرا می سوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار با «امام» درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش می آمد، خجالت می کشیدم بروم پیش امام. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فکر می کردم چه کرده ام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا... بعد از رحلت حضرت امام برای این فرصتها بود که می سوختم. چرا امام را حتی برای یک بار هم ندیدم... آنقدر به این مسئله فکر می کردم و گریه می کردم که برای نزدیکانم تعجب آور بود. فکر و ذکرم این بود که در زمان حضرت پیامبر و حضرت علی علیهم السلام مجاهدان چه حالی داشتند، می رفتند در برابر پیامبر و امامشان روبه روی دشمن می ایستادند، می جنگیدند و شهید می شدند، مجروح می شدند و حضرت آنها را مشاهده می فرمود و... حالا به خودمان فکر می کردم و می گفتم خدایا، شاهدی که ما در این دوران غیبت فقط به فرمان نایب امام زمان (عج) رفتیم جبهه، حتی اماممان را ندیدیم. فقط صدایش را شنیدیم و یک لحظه از جنگ عقب نکشیدیم فرصت دیدار هم بود اما... چرا نرفتم؟ چرا ندیدم؟! یک شب بعد از کلی گریه خوابیدم. خواب عجیبی دیدم؛ امام رحمۀالله در یک اتاق معمولی بود، شهید امیر مارالباش یک طرف امام و من طرف دیگر نشسته بودم. امام گاهی دستش را به سر من و امیر می کشید و به من می گفت: «زیاد ناراحت نباش. ندیدن که حساب نیست. اینکه آدم وظیفه اش را انجام بده حسابه.» صبح با حال عجیبی بیدار شدم. انگار سبک شده بودم. آنقدر خوشحال و آرام بودم که حد نداشت. احساس می کردم در جریان جنگ کوتاهی نکرده ام و به لطف خدا به وظیفه ام عمل کرده ام.سال 1373 یک شب خواب دیدم آقای خامنه ای ورقه هایی در دست دارد که می خواند و گریه می کند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت اینها خاطرات یک جانباز 70 درصد است که هشتاد ماه در جبهه ها بوده و باز می گوید که در مورد جنگ کاری نکرده ام... این خواب فکرم را مشغول کرده بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ احساس می کردم وظیفه ام در قبال آنچه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد با گفتن این خاطره ها به سرانجام می رسد. بنابراین، خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه های بی نظیر برای همیشه زنده بماند؛ خاطره شبهای پرمخاطره کردستان... خاطره مسلم بن عقیل و ترکشهایی که صادقِ خانه ما را بردند و تقدیر مرا با زخمهایی ماندگار رقم زدند... خاطره بدر، نبرد تن به تانک و شجاعت یاران عاشورایی که پیکر پاکشان بر حاشیه دجله ماند... خاطره والفجر 8 و آن شب غریب که داغ امیر را بر دلم حک کرد... شهادت مظلومانه یارانمان در کارخانه نمک، در شلمچه، یاد رحیم ها، حبیب ها، محمدها... یاد غواصانی که کارون و اروند را شرمنده غیرت و روح بزرگ خود کردند، یاد کوهستان های پر از برف و یخ... یاد همه برادران رشیدم که با شهادت برگزیده شدند و هنوز یاد پاک آنهاست که یاری ام می کند در برابر رنجها صبوری کنم و زخم های آن روزگار را چون جان گرامی بدارم. @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍃🌺🍃🌺🍃🌷🍃🌺🍃🌺🌷🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷🌷🌷 شهید برونسی فرمانده است توی عملیات رمضان، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جا افتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد... بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن، میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرف‌های من نداشت. گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم، گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، ۲۵ قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد ۴۰ قدم ببر جلو. گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟ گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین. گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، ۲۵ قدم رفتم به چپ، ۴۰ قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم گفت بگو یا زهرا و شلیک کن. یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا اتیش گرفت و روشن شد. گفت اون شب ۸۰ تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم. چند روز بعد که پیشروی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم ۲۵ قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده. اگر من ۳۰ قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم. ۴۰ قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی ۲۵ قدم به چپ؟ ۴۰ قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن؟ قصه چیه؟ گفت سید کاظم دست از سرم بردار. گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمی‌کنم، گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی گفتم باشه گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟ گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، ۲۵ قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو ۴۰ قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاءالله تانک منفجر میشه و شما ان شاء الله پیروز میشی.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت هیجدهـم 💫دزد دزدی موتورشوهرخواهرش رابرداشته بودودرحال فراربود.یکی ازبچه های محل لگدی به موتورزدودزدباموتورنقش برزمین شد،ودستش بریدوخون جاری شد.ابراهیم رسید،دزدراسوارکردوبه درمانگاه برد.بعدهم به مسجدرفتندوبعدازنمازازاوپرسیدچرادزدی میکنی؟دزدبه گریه افتادوگفت بیکارم،زن وبچه دارم ومجبورشدم.ابراهیم پیش یکی ازنمازگزارها رفت،بااوصحبت کرد.خوشحال برگشت وگفت شغل مناسبی برایت پیداشد.ازفردابروسرکار. به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی رابه آتش میکشد.پول حلال کم هم باشدبرکت دارد. ➖➖➖➖➖➖🌹🌹➖➖➖➖➖ ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی https://goo.gl/xtav6h 🔴تکلیف حضرت هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده‌ای نداشت. حکمش آمده بود باید گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت. روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ. به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول می‌کنم. از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله. با خودم می‌گفتم: نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ. بعدها، با اصراری که کردم، علتش رو برایم گفت: شب قبلش (عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن. منبع: برگرفته از کتاب خاک‌های نرم کوشک 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🔶قسمت نوزدهـم 💫احترام ازویژگی های ابراهیم احترام به دیگران،حتی به اسیران جنگی بود.همیشه این حرف راازابراهیم می شنیدیم که اکثراین دشمنان ما،انسان های جاهل وناآگاه هستند.بایداسلام واقعی راازماببیند.آن وقت خواهیددیدکه آن هاهم مخالف حزب بعث خواهندشد. لذادربسیاری ازعملیات هاقبل ازشلیک به سمت دشمن درفکربه اسارت درآوردن نیروهای آن هابود.بااسیرهم رفتاربسیارصحیحی داشت. ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
قسمت بیستم اسیر مسئولیت حفاظت سه اسیرعراقی رابه ابراهیم سپردیم.هرچیزی که ازطرف تدارکات برای مامی آمدویاهرچیزی که مامیخوردیم،ابراهیم همان رابین اسراتوزیع میکرد.همین باعث میشدکه همه حتی اسرامجذوب رفتاراوشوند.کمی هم عربی میدانست.دراوقات بیکاری می نشست وباآن هاصحبت میکرد.دوروزابراهیم باآن هابود.تااینکه خودروحمل اسراآمد.آن هاازابراهیم سوال کردندشماهم بامامیایی؟وقتی جواب منفی شنیدندخیلی ناراحت شدند.آن هاباگریه التماس می کردندومی گفتندمارااینجانگه دار،هرکاری بخواهی انجام میدیم.حتی حاضریم بابعثی هابجنگیم! ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w ➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖ 🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷 🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷