eitaa logo
روایتگری شهدا
22.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐 📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🌟قسمت نهم 🔻زین الدین در نگاه همسر لحظه لحظه زندگی انسانهای وارسته، سرشار از خاطرات ناب و به یادماندنی است که هرکدام درسی است برای رهپویان عشق. همسر شهید زینالدین درباره ایشان میگوید: «اولین خصوصیتی که میتوانم از او بگویم، راز و نیازی است که با خدا میکرد و آن نمازهایی است که با خلوص نیّت و توجه میخواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگی کند. در برخورد اولی که با هم داشتیم، تمام مسائل را برایم گفت او میگفت: انتهای راه من شهادت است، با این حرفها و تذکرات قبلی که داده بود، مشکلات نبودنش در خانه برایم راحت بود» 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نَقل همه ی مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا علیها سلام بود. هرجا میرفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه ی آن ها با توسل به حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام انجام شده بود. به منطقه ی سومار رفتیم. به هر سنگری می رفتیم از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا علیها سلام بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. بعد هم چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد. آن شب قبل از خواب ابراهیم خیلی عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که: دیگر مداحی نمی کنم! ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره ی نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی؟! البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم دیگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا علیها سلام!! اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه ی بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیش تر تعجب کردم! ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کار های عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن. بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد، نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه ی طاهره علیها سلام تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هر که گفت بخوان تو هم بخوان دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.🌷🌷🌷 📚 کتاب سلام بر ابراهیم – ص 190 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐 📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🌟قسمت دهم 🔻همنوا با زینالدین 🔶صحبت عاشق و معشوق شنیدنی است. عاشقی که در فراق معشوق میسوزد، چنان لب به زمزمه میگشاید که هر بینندهای را به حیرت وامیدارد. تاریکی شب و سرزمین خاموش جنوب، محلی مناسب برای نجواهای شبانه زینالدین بود. او عاشق دل سوختهای بود که میگفت: انشاءاللّه که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خونبار حسین را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلبهای ما متوجه توست، خدایا، این قلبهای شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان. خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر. 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐 📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🌟قسمت یازدهم 🔻چهرهای بشّاش 🔷مردان الهی چهرهای بشاش دارند و اگر غمی هم باشد، در سینه مخفی میکنند. آنها همیشه به زندگی لبخند میزنند و از سیاهیهای زندگی شکوهای ندارند. شهیدزینالدین یکی از این مردان الهی بود. یکی از سرداران میگوید: «من همیشه در قیافه شهیدزینالدین این بشاش بودن را میدیدم. او مأموریتها را هرقدر هم که سخت بود انجام میداد، ولی چهرهاش به طرز عجیبی خندان بود». 🔻حدیث نفس 🔶دل عاشق، جایگاه معشوق است و دل مؤمنْ جایگاه معبود، ولی آنان که به وصال یار رسیدند، در آینه دلْ غیر از جمال دوست ندیدند. زینالدین عاشق بیقراری بود که مقصدی جز رسیدن به معبود نمیدید. یکی از دوستان شهید میگوید: «زینالدین در میان بسیجیان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. او را بالای دستان پرمحبت خود میگرفتند و با شور و عشق، شعار سرمیدادند. یکبار که چنین اتفاقی افتاد و مهدی توانست خود را از چنگ بچهها برهاند با چشمانی اشکآلود در گوشهای نشست و به تأدیب نفس خود مشغول شد. او با یک حالت عصبانیت به خودش میگفت: مهدی، خیال نکنی کسی شدهای که اینها اینقدر به تو اهمیت میدهند، تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیان هستی. همین طور میگفت و آرام آرام می گریست. 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐 📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🌟قسمت دوازدهم 🔻گریههای شبانه شب، جامه آرامش و سکوت برتن میکند تا شب زندهداران را فرصتی دوباره برای خلوت کردن با معبود فراهم آید. سیاهی شب، زمزمه لالایی برای غافلان از محبوب است، ولی در نظر مردم بیداردل، شب چون روز است و راهی روشن برای رسیدن به خالق هستی. یکی از یاران شهید زینالدین میگوید: «شبی در مقر فرماندهی بودیم و ایشان به مأموریتی طولانی رفته بود. دیروقت بود و همه ما مستِ خواب و سرگرم رؤیاهای خوش بودیم که ناگهانْ صدای گریهای، رشتههای رنگارنگ خوابمان را آشفت. از صدای حزین گریه زینالدین که در مقر پیچیده بود، دانستیم که آقا مهدی تازه از مأموریت برگشته است. 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔴 دعای جالب رهبری در پایان سخنرانی در حرم رضوی ________ به کانال رسمی اصولگرایان،خانه بچه های انقلاب بپیوندید👇 🇮🇷 @OsoulgaraNews
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 🌴روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی🌴 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی💐 📝 يک داستان ديگه از شهید مهدی زین الدین سردار خطشکن مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🌟قسمت سیزدهم 🔻سخنی با شهید 🔷 ای شهید، ای زینالدین، تو زینت دین بودی و شهادت زیبنده تو. تو مایه افتخار دین و انقلاب بودی. همواره گامهای سترگ تو را به نظاره مینشینم و یاد و خاطرهات را ارج مینهم. رشادتهای تو، الگوی فرزندانمان خواهد شد و نسلهای آینده ایران به وجود تو و مردانی مثل تو خواهند بالید. از تو میپرسم آیا شفاعت شما گوشهای از احوال نابسامان ما را خواهد گرفت و آیا در دیار باقی، شرمنده شما نخواهیم شد؟ همیشه این زمزمه در گوشم طنین میاندازد که شهدا به ما خواهند گفت: شما بعد از ما چه کردید، ، آن چه صلاح دین و دنیای ماست ارزانی دار و امر ما را به شهادت ختم فرما 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 1⃣پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون. 2⃣توی ظهر گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه. 3⃣نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت:«حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟» باز هم پاسبان اصرار کرد که «بگو چه دستوری می دادی؟» آخر سر مهدی گفت:«دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت:«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم.» 5⃣قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» منصرف شد. 6⃣مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 7⃣مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لب خندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. ✍حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود. 8⃣زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید:«این آقا مهدی، از بچه های قمه. می رسی شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو. 9⃣کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی! اینو با خودمون ببریم؟» گفت:«بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت:«این چیه؟ نمی شه ببرینش.» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 0⃣1⃣دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت:«دلم گرفته😔. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم: «همین جوری؟» گفت: «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده ام این جوری حرف نمی زنم🗣 که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه. کلافه ام. یادم نمی ره.» 1⃣1⃣شاگرد مغازه ی کتاب 📚فروشی بودم. حاج آقا گفت:«می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون🏠 بخواب.» بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان 😴برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 2⃣1⃣چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا 🍵را آورد، گذاشت کنارم. گفتم:«مادر!چرا بی خبر؟» گفت: « به دلم افتاد که باید بیام.» 3⃣1⃣ وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت «می روم سوسنگرد.» گفتم «مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم؟» گفت:«اگه دلتون خواست، با ماشین های راه بیایید. این ماشین 🚕مال بیت الماله.» ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌟گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeKe-2dEfF3wxg 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺 👤باعرض سلام و شب به خيربه همراهان بیان معنوی🌷 📝هرشب باخاطرات شهیدمهدی زین الدین سردارخط شکن میزبان دلهای پاک شماهستیم ⚡️باماهمراه باشیددرگروه بیان معنوی 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷 🔶یکصد خاطره از شهید مهدی زین الدین 🔻کتاب زین الدین 4⃣1⃣ به سرمان زد زنش بدهیم. عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت «باید مادرم هم ببیندش.» مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت:«توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟» مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم: «مگه نپسندیده بودی؟» گفت:«آقا رحمان، من رفتنیم.🚶 زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن.» 5⃣1⃣خرید عقدمان یک حلقه ی💍 نهصد تومانی بود برای من. همین و بس. بعد از عقد، رفیم حرم. بعدش گل زار شهدا. شب هم شام خانه ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه. 6⃣1⃣ می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صورتم بردم. 7⃣1⃣ مادر گفت:«آقا مهدی! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین. اگه شما نرین جبهه، جنگ تعطیل می شه؟» مهدی لبخند می زد و می گفت:«حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.» 8⃣1⃣ خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شانشون برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم. ادامه دارد.... 🌷شادی روح شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺