📝 متن خاکریز خاطرات ۱۴۹
✍️ کار تمیزِ فرهنگی را از این شهید بیاموزیم...
#متن_خاطره
سیّد حسین برای تهیهی تدارکات و اسلحهی نیروها رفته بود اهواز. اسلحه و تدارکات رو که تهیه کرد، افتاد دنبالِ کتابفروشی. با اینکه کتابفروشیها تعطیل بود ، اما با تلاشِ زیاد نهجالبلاغه تهیه کرد و همراهِ اسلحه به تک تکِ بچهها یک نهجالبلاغه میداد. میگفت: همراه با آموزشِ نظامی ، باید با نهجالبلاغه هم آشنا بشین ...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سیّدحسین علمالهدی
📚منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۵۹
#شهیدعلمالهدی #امام_علی #کارتمیزفرهنگی #آتش_به_اختیار #نهج_البلاغه #خودسازی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#کلام_استادشهید
خدای متعال دوست می دارد مردمی را که وقتی در جمع دیگران می نشینند عبوس نمی کنند ، بلکه با مردم خوش و بش می کنند ، شوخی می کنند ، به اصطلاحِ دیگر ، ادخال سرور در قلب مؤمنین می کنند.
می دانیم که بعضی از مؤمنینِ معمولی ما جزء آدابشان این است که کأنه یک نوع تکبری بر همه مردم دارند که ما مؤمن هستیم و چنان ، به اینکه همیشه عبوس کنند ، چهره شان را بگیرند ، به مردم بی اعتنایی کنند ، یعنی همه شما اهل جهنم هستید ، همه شما مورد خشم خدا هستید و مورد خشم من ؛ در صورتی که این برخلاف دستور اسلام است.
در روایت است که ، خدا دوست دارد مؤمنی را که وقتی در میان جمع است ، برای اینکه دیگران را مسرور کند سخنان خوشحال کننده می گوید ولی وقتی که تنها می ماند به فکر و اندیشه فرو می رود و عبرتها به نظرش می آید....
#شهید_مطهری
📕 آشنایی با قرآن، ج10، ص39
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹خانوادگی وارد جنگ تحمیلی شدند؛ اسماعیل و برادرش در جبهه ها و حضور داشتند ,در حالیکه مادر، پدر و خواهرش در پشت جبهه، فعالیتهای زیادی را در کار پشتیبانی از رزمندگان انجام میدادند. بعداز ازدواج به جبههی خرمشهر رفت و به دفاع از این شهر به همراه همرزمانش پرداخت. اسماعیل از روزی که به جبهه رفت تا لحظهی شهادت، حضوری تاثیرگذار داشت. او در عملیاتهای متعدّد از شکست محاصره آبادان گرفته تا عملیات کربلای 4 که در سال 1365 رخ داد، حماسه های بینظیری به یادگار گذاشت.
❇️در این مدت اسماعیل هشت نوبت مجروح شد. در عملیات بدر دست راستش قطع شد امّا او باز هم پس از بهبودی در جبهه ماند. دی ماه سال 1365 موعد انجام عملیات کربلای چهار، پس از بروز رشادتهای فراوان، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و بعد از مدّتها پیکر پاکش در سال 1381 در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.../ روحش شاد و یادش گرامی باد.
📚مختصری از شرح زندگانی و شهادت شهید اسماعیل فرجوانی/ صدا و سیمای مرکز خوزستان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📖 #خاطرات_شهدا
💐شهیدی ڪه دلتنگ امام رضا (ع) بود
سال 64 بود ڪه محمد حسن از جبهہ مرخصی اومد قم . بهم گفت : بابا ! خیلی وقتہ حرم امام رضا (ع) نرفتم دلم خیلی برای آقا تنگ شده . گفتم : حالا ڪه اومدی مرخصی برو ، گفت : نہ ، حضرت امام ڪه نایب امام زمان (عج) است گفتہ جوان ها جبهہ ها را پر ڪنند . زیارت امام رضا (ع) برام مستحبہ ، اما اطاعت امر نایب امام زمان (عج) لازم و واجبہ .
من باید برگردم جبهہ ؛ نمی توانم ؛ ولو یڪ نفر ، ولو یڪ روز و دو روز ! امر امام زمین می مونه . گفتم : خوب برو جبهہ ؛ و او رفت . عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (س) شروع شد و محمد حسن توی عملیات بہ شهادت رسید .
بہ ما خبر دادند ڪه پیڪر پسرتون اومده معراج شهدای اهواز ولی قابل شناسایی نیست . خودتون بیایید و شناسایی ڪنید .
رفتیم معراج شهدا و دو روز تمام گشتیم اما پیڪر پیدا نشد . نشستم و شروع بہ گریہ ڪردن ڪردم ڪه یڪی زد روی شونہ ام و گفت : حاج آقای ترابیان عذرخواهی می ڪنم ، ببخشید ؛
پیڪر محمد حسن اشتباهی رفتہ مشهد امام رضا(ع) دور ضریح آقا طواف ڪرده و داره بر می گرده . گفتم : اشتباهی نرفتہ او عاشق امام رضا (ع) بود .
#شهید_محمد_حسن_ترابیان_قمی 🕊
#یادشهداباذڪرصلوات
✍ منبع : خاطرات شهدا ابر و باد
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
سه تاچیزکه دست میگیری
#حتما #وضوبگیر
↵قرآن📓
↵مفاتیح
↵موبایل📱
#حاج_حسین_یکتا
🍂رزمندهای که در فضای سایبر و #مجازی میجنگی! برای فشردن کلیدها و دکمههای کامپیوتر💻 و موبایلت📱 #وضو_بگیر!
🍂و با نیت #قربةً_إلی_الله مطلب بنویس✍ بدان که تو مصداق "و ما رمیت اذ رمیت" هستی👌
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔶️غذای فرمانده
یک شب که قرار بود شام بخوریم ،نمی دانم چطور شد که من به یاد حسن باقری افتادم . بی اختیار جهت دعوت او به شام به اتاق ایشان رفتم.در را چند بار زدم ، چون جوابی نشنیدم در را باز کرده و با صحنه عجیبی که الان هم موهایم سیخ می شود مواجه شدم ؛ ......
#شهید_غلامحسین_افشردی
#شهید_حسن_باقری
#یاد_شهدا_باصلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹بخاطر دفاع از کشورش، از تحصیل در آمریکا گذشت... / احسان در رشته مهندسی برق دانشگاه کنیگزویل تگزاس به آمریکا تحصیل میکرد و از دانشجویان ممتاز این دانشگاه بود. در همین حین خبر جنگ ایران و عراق را میشنود. احسان اله به ایران باز گشت و در یگان های حفاظتی امام خمینی (ره) و ریاست جمهوری حضور یاقت. در جریان کاندیداتوری و انتخاب بنی صدر ، به روشنگری افراد و برملاکردن چهره منافقانه او پرداخت.
🔸در عملیات در منطقه کوهستانی بازی دراز شرکت کرد و پس از بازگشت از جبهه همراه با گردان 9 سپاه ، مسئولیت حفاظت از بیت ریاست جمهوری وقت ، آیت اله خامنه ای، را به عهده گرفت. سرانجام در عملیات بیتالمقدّس جهت آزادسازی خرمشهر، با اهدای جان شیرینش، کام انقلاب را شیرین نمود.../ روحش شاد یادش گرامی
👈بخشی از وصیتنامهی شهید احسان اله قاسمیه:
«ما دراسلام تماشاچی نداریم همه مسلمانان به هرنحوی باید درصحنه نبرد بین حق وباطل درتمامی زمین خدا شرکت کنند وگرنه خود نیز باطلند.»
📚سایت نوید شاهدان استان اصفهان
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#کلام_از_شهدا
💦خطاب به كارمندان دولت: در کارها سعی کنید کمکاری نشود و در محلّ کار، #نماز_جماعت داشته باشید. با انجمنهای اسلامی هماهنگ شوید.
#شهید_سیّد_عبدالکریم_قدسی
📚منبع:وب سايت شهيد نيوز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خاطره_از_شهدا
💧روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم.
💦شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمیشود، گفت: در ماشین طناب داری؟
پرسیدم: طناب برای چه میخواهی؟ گفت: میخواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.
💦بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛
💦ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستادهاند و همگی به آن شخص میگویند: «#جناب_سرهنگ! سلام، كمك نمیخواهید»؟
💦وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ میخواهی شنا كنی؟
💦من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو #جناب_سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.
💦وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، #عباس_بابایی هستم.
💦تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد...
#شهيد_عباس_بابايي
📚منبع : راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍️اگر همهے مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان مےشد👌👇
#متن_خاطره :
اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ☺️... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد.🍌 یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی.😑.. نمی دانم حاج احمد برای چهکاری من رو احضار کرد😕. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد.😐 حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد😞، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش😰. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟☹️ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده🙁 ، یه موز از سهم خودم بهش دادم😣...
نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری🍌 و میذاری جای یه دونه موزی🍌که پسرم خورده...😑☺️❤️
🌷خاطرهای از زندگے سردار شهید حاج احمد کاظمے
📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
#بیت_المال #رزق_حلال #تربیت_فرزند #مراقبه #تقوا #شهیداحمدکاظمے
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
اگه واقعا به شهدا اعتقاد داری بخون و بفرس واسه بقیه ویک تلنگری کن
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...
🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به#شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر#شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به #شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک#شهیدی نمایان شد....
#شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر#شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی#شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد#شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج#شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای#شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «#شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی#شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی#شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹#شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امو اتا بل احیاء عندهم یرزقون
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📖 #کتاب_بخونیم
شهید لاجوردی : به خاطر امام خمینی داخل آتش میروم ...
اونایی ڪه نمیخواستند آقا سید مسئول باشه ،
خیلی بهش فشار میآوردند .
سید تأییدِ امام رو داشت ،
اما هیچ وقت این تأیید رو اعلام نڪرد .
میگفت : نباید از امام خرجِ خودمون ڪنیم ،
من فدای امام ...
میگفت : من فقط یڪجا ڪوتاه میام ،
اونم در برابرِ امام خمینی ...
میگفت : ای ڪاش امام یڪبار امتحان میڪرد و از من میخواست تا داخل آتش بروم ،
به خدا میرم ، بخاطر امام حتی داخل آتش هم میروم ...
✍ : پ.ن. ما چقدر شبیه به شهداییم ؟؟
#شهید_سید_اسدالله_لاجوردی
📚 منبع : ڪتاب دیدهبان انقلاب ، صفحه 40 و 42
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۵۰
✍️ استدلالِ جالب شهید، برای انجام یک عملِ مستحبِ صبحگاهی...
#متن_خاطره
علیرضا صبحها قبل از اينکه برود سرکار، قرآن ميخواند. يک روز قرآنش را خواند ولباسهايش را پوشيد تا به محلِ کارش برود. به او گفتم: نمیخواهيد صبحانه بخوريد؟ جواب داد: وقت ندارم، ديرم شده...گفتم: خب شما میتوانید قرآن را در محل کارتان بخوانيد ، و آن وقتي را که برايِ خواندنِ قرآن ميگذاريد، صبحانهتان را بخوريد. اما ايشان در جوابم گفتند: صبحانه غذايِ جسم است، ولی قرآن غذايِ روح ...
اینگونه اهمیتِ قرآن را فهماندند و به محلِ کارشان رفتند...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی
📚منبع: پایگاه اینترنتی « خبرگزاری دفاع مقدس »
#شهیدعاصمی #قرائت_قرآن #خودسازی #انس_با_قرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷 لوح| قهرمان ارتش اسلام
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در نماز جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰: «در هفته گذشته ما دو عنصر عزیز، دو قهرمان دو سرباز اسلام را از دست دادیم، دو جوانی که در راه خدا مدتهای مدید با قاطعیت و با ایمان کامل جنگیده بودند. یکی سروان #شیرودی افسر هوانیروز و یکی دیگر سرگرد #ادبیان. این دو نظامی مسلمان برای ما خیلی حرفها دارند.
👈 وجود این گونه عناصر در #ارتش خیلی معنا دارد. مـردم نمیدانند کـه #عنـاصر_مؤمن و مکتبی در ارتش چه میکنند و چگونه عناصری هستند. این دو قهرمـان در راه خدا جنگیدند و شهید شدند.» ۱۳۶۰/۰۲/۱۱
🔺️ پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت تفحص پیکر مطهر شهید حسین ادبیان پس از ۳۸ سال در ارتفاعات بازیدراز توسط کمیتهی جستجوی مفقودین و برگزاری مراسم تشییع این شهید عزیز در شهر کرمانشاه لوح «قهرمان ارتش اسلام» را منتشر میکند.
🖨 نسخه چاپ👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=43129
⭕️خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم تا وقتی از منطقه اومد، با هم بپوشه.
لباس ها رو که دید، گفت: "تو این شرایط جنگی وابستهم می کنین به دنیا."
گفتم: "آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟" بالاخره پوشید.
وقتی اومد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم.
خودش گفت «یکی از بچه های سپاه عقدش بود، لباس درست و حسابی نداشت.»
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊