eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شرح حدیث اخلاق از (ع) توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ▫️ آثار دنيوی و اخروی سخن نیکو: 🔸افزايش رزق 🔹تأخير در اجل انسان 🔸محبوبيت درميان خانواده 🔹ورود به بهشت ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | فیلمی کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار زمین فوتبال و مشاهده بازی همرزمان کرمانی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۵۰) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و پنجاه:فرار دانشجوئی(۱) ♦️هدف از برنامه فرار این بود چند نفر با یه برنامه‌ریزی دقیق و حساب شده روانه ایران بشن و اونها بتونن لیست و اسامی بچه‌های اردوگاه رو به ایران بِدن. لذا اونهایی که احساس می کردن این توانایی رو دارن به این فکر افتادن که هر جوری شده خودشون رو به مریضی بزنن و از طریق بیمارستان بتونن با هم‌فکری و تهیه مقدمات لازم فرارکنن و هر طوری شده خودشون رو به ایران برسونن. افراد مختلفی برای این مسئله اعلام آمادگی کردن. راستش منم به این فکر بودم، بلکه جزو اون افراد باشم ولی هر کاری کردم و خودمو به بیماری زدم، اعزام نشدم. ولی تعدادی تونستن با فریب دادن کادر پزشکی زندان قلعه مجوز اعزامو بگیرن و بستری شدن. 🔸️هنوز تعدادی از افرادی که خودشون رو به تمارض زده بودن توی بیمارستان بستری بودن و داشتن مقدمات فرار رو آماده می‌کردن. سه نفر بنام‌های مسعود ماهوتچی بچه تهران، هاشم انتظاری بچه مشهد و احمد چلداوی بچه اهواز که سه‌تاشون دانشجو بودن و هر کدوم تخصصی داشتن، موفق شدن که از بیمارستان فرار کنن و خودشون رو تا نزدیک مرز هم برسونن. ماجرای فرار این سه نفر مثل بمب توی اردوگاه صدا کرد و وضعیت عجیب و غریبی پیش اومد. ماجرای مقدمات فرار و نهایتا فرار این سه نفر از زبان آقای پروفسور احمد چلداوی در کتاب خاطرات «۱۱» بدینگونه است: «نقل به مضمون می باشد». 💥.... سالها بی خبری از ایران و همچنان موندن بچه ها رو نگران کرده بود و به این نتیجه رسیدیم که صدام برنامه خاصی برای ما داره و قرار نیست مسئولین ایرانی از ما باخبر بشن. این بلاتکلیفی امونمو رو بریده بود. این بود تصمیم گرفتم به هر صورتی که شده یه رادیو از عراقیها کش برم تا بتونم خبری از ایران بگیرم. ماجرای فرار من از اینجا شروع شد. کش رفتن رادیو در زندان ملحق امکان‌ پذیر نبود و تنها راهش رفتن به درمانگاه داخل اردوگاه بود که عراقیها بهش می گفتن «ردهِ ه» . با توجه به وضعیت ردهه امکانش بود که این کار از طریق اتاق نگهبانها عملی بشه. باید خودمو به می زدم و کاری می‌کردم که اعزام بشم...  ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به جای تحصیل در آلمان به میدان جنگ رفت، شهید حمید باکری ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡« بِسمِ اللهِ القاصم الجبارین »⚡ 📖  روایت «» 🔸٢٠٠ خاطره🔸️از 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل نهم: مردم داری 🔸صفحه: ۱۶۴ 🔻قسمت صدوهشتادوششم:خاکی و بی غرور ✍حاج قاسم خیلی‌ خاکی و بی‌غرور بود ،یک شب که دیر وقت برای استراحت به مکانی رسیدیم ،رختخواب همه ی ما راپهن کردوخودش رفت گوشه ای خوابیید. صبح زود که برای نماز بلندشده بود،گفت:لااقل دیشب موبایل هاتون روخاموش می کردین،بعد می خوابیدین ،تاصبح یه سره صدای زنگ می اومد ،اگر کس دیگری جای ایشان بود ،همان شب سرما داد می کشید که موبایل هایتان راخاموش کنید. 🗣حمیدحسنی سعدی،همرزم سردارحاج قاسم سلیمانی،ایسنا۲۵مهر۹۵ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 🌤صبح یعنی تـو بخندی و از آن لبخندت... غصه از حسرت لبخند تـو رسوا بشود... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انکسار در کلام شهید حاج قاسم سلیمانی؛ به همراه فرازی از دعای مکارم الاخلاق (ع) ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
♦️شهیدی که تروریست‌ها گوشت بدنش را خوردند! 🔹شهید احمد وکیلی که با پیروزی انقلاب نام مستعار سعید را برای خود انتخاب کرده بود ، بچه شهر قم بود. 🔹حضور در کردستان، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می طلبید، در اردیبهشت سال 59 و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج بعد از نبردی دلاورانه، مجروح شد و توسط کومله به اسارت گرفته شد. همان لباس با آرم سپاهی که پوشیده بود، کفایت می کرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بلاهائی بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است. 🔹بعد از مجروحیت و اسارت سعید، دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه مفقود الاثر شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک برادر ارتشی است که از آن دوران دارد: 🔹 دشمنان برای اعتراف گرفتن، هر دو دستش را از بازو بریدند. با دستگاه های برقی تمام صورتش را سوزاندند. بعد از آن پوست‌های نو که جانشین سوخته‌ شد همان پوست‌های تازه را کنده و با همان جراحات داخل دیگ آب نمک انداختند. او مرتب قرآن را زمزمه می‌کرد. ‌🔹سرانجام او را داخل دیگ آب جوش انداخته و همان جا به دیدار معشوق شتافت. کوموله ها جسدش را مثله نموده و جگرش را به خورد هم سلولی‌هایش دادند و مقداری را هم خودشان خوردند. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
42.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خاطره سید حسن نصرالله از تماس حاج قاسم با ایشان در روزهای ابتدایی جنگ تموز و ابلاغ پیام رهبر انقلاب ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۵۱) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و پنجاه و یکم:فرار دانشجوئی(۲) ♦️عراقیها که احساس کرده بودن احتمالا باید ماه‌های پایانی قضیه اسرا باشه و برای تبادل نیاز به ما داشتن نمی‌خواستن از اسراشون کم بشه. این بود که اگه تشخیص می‌دادن اسیری در وضعیت بحرانی هست و احتمال مرگش وجود داره برای مداوا اعزامش می‌کردن به ردهه و حتی بیمارستان بعقوبه. 🔸️احمد می‌گه: هاشم انتظاری که بسیار خلاق بود و دانشجوی رشته علوم پزشکی بود، مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی برام آماده کرد و در اختیارم گذاشت. خیلی برام عجیب بود که توی این شرایط هاشم چطور تونسته بود این میکروبها رو بدست بیاره و اونها رو زنده نگه داره. با مصرف مایع تمارض به اسهال خونی شروع شد و بعد از تستی که ازم گرفتن به ردهه اعزام شدم.  هدفم فقط کِش رفتن رادیو بود و برنامه‌ای برای فرار نداشتم. ۱۰ روزی رو در ردهه بودم ولی نتونستم رادیو رو کش برم. عراقیها بهم مشکوک شده بودن و هر روز نمونه‌گیری می‌کردن و من ناچار بودم از اون محلول بریزم داخل نمونه تا بتونم بیشتر بمونم و رادیو رو بدست بیارم. دو سه روز بعد یهو ۵ نفر از مشعوذینِ اردوگاه وارد ردهه شدن و هر کدوم به یه علتی. 🔹️حاج آقا باطنی از درد فتق می نالید و رسول چیتگری از آپاندیس و مسعود ماهوتچی از درد کلیه و هاشم انتظاری و مصطفی مصطفوی با دردِ دیگه‌ای. برام باورکردنی نبود که اینها همه با هم مریض شده باشن و اینقدر وضعیت‌شون وخیم شده باشه که عراقیها مجبور شده باشن اونها رو اعزام کنن. قضیه مشکوک بود. 💥با هر کدوم صحبت می کردم نم پس نمی‌داد. چون خودم هم با تمارض تونسته بودم اعزام بشم، می دونستم اینها دارن فیلم بازی می کنن و هیچ‌کدوم مریض نیستن، ولی نمی دونستم قضیه چیه و برای چی اومدن. بالاخره حاج آقا باطنی مغور اومد که بله قضیه فرار در کاره. گفتم جا دارید منم بیام. آقای باطنی استقبال کرد و گفت اتفاقا به یه نفر که مسلط به زبان عربی باشه نیاز داریم. این بود که من هم جزو تیم فرار قرار گرفتم و تیم ۶ نفره فرار در ردهه شکل گرفت. ⚡قرار شد به هر طریقی شده خودمونو به بیمارستان بعقوبه برسونیم و از اونجا نقشه فرار عملیاتی بشه. قرار گذاشتیم هر کس فیلمی بازی کنه و خودشو به بیمارستان برسونه. میعادمون شد بیمارستان بعقوبه برای فرار...   ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
🔹8 اسفند سالروز شهادت فرمانده جوان، حاج حسین خرازی است، نثار روح عزیزش صلواتی عنایت کنید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
روایتگری شهدا
🔹8 اسفند سالروز شهادت فرمانده جوان، حاج حسین خرازی است، نثار روح عزیزش صلواتی عنایت کنید ☀️#نسال_ال
🔻رهبر معظم انقلاب: شهید خرازى به رفقایش گفته بود: «من اهمیت نمى‌دهم درباره‌ ما چه مى‌گویند؛ من مى‌خواهم دل ولایت را راضى کنم.» او مى‌دانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعه‌ی یک ملت نمى‌اندیشد؛ به دنیاى اسلام مى‌اندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت. 🔴 عزیزان من! این بصیرت چگونه حاصل مى‌شود؟ بر اثر گذشتن از خود؛ همین یک کلمه‌ آسان، اما در عمل، آن‌قدر مشکل که اکثر انسان‌ها در همین دو قدم این یک کلمه، درجا زده و مانده‌اند! ۱۳۸۰/۸/۹ باز نشر به‌ مناسبت سالروز ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍 📌شهدا همیشه برای ما شبیه اسطوره‌های فرازمینی بودن که انگار در برهه‌ای از زمان ماموریت زمینی پیدا کردن تا با ما زندگی ‌کنن و یه گوشه از تاریخ برای همیشه تو حافظه‌های جمعی سرزمینمون ثبت بشن 🔹️در کهکشانی‌ها بخشی از روایات و سبک زندگی شهدا رو با شما به اشتراک بذاریم، خاطرات و نکته‌های کوچیکی که عمل بهشون می‌تونه نتیجه‌های بزرگ رو رقم بزنه 🔸صدای شُرشُر آب ساعت ۲ نیمه‌شب می‌اومد و چند نفری که بیدار بودن، رفتن ببینن کی پای تانکر نشسته، اون وسط کسی فکر نمی‌کرد خودِ فرمانده وسط ظرف‌های رزمنده‌ها نشسته باشه و مشغول شستن باشه! ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 🌱گاهی باید مکث کرد روی لبخند هایت! نگاه هایت! هر کدامشان پیامی دارند که میتواند نجات دهنده ی حال و روز این روز هایمان باشد... 💔 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام، گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه‌ات بکنند، گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت‌آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت. شهید آرمان علی‌وردی🕊🌹 راوی: پدر شهید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
💌 🌹‌شهـــید حاج‌ احمد متوسلیان: براۍانچه‌اعتقاد‌دارید‌ ایستادگۍڪنید... حتی‌اگربهایش‌تنها‌ایستادن‌باشد! 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
❤️دست تو یاد علمدار مرا اندازد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✫⇠(۲۵۴) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و پنجاه و چهارم:فرار دانشجوئی (۵) ♦️(قسمت ۲۵۲ و ۲۵۳ در قالب فرار دانشجوئی ۳ و ۴ در دسترس نبود )بالاخره بعد از مشورت به این نتیجه رسیدیم که سه نفره عملیاتِ فرار رو عملی کنیم. روز ۲۱ بهمن ۱۳۶۸ رو برای فرار انتخاب کردیم. شبها نگهبانها دستمون رو با دستبند به تخت قفل می‌کردن. ما هم مرتب نگهبانو صدا می زدیم و از خواب بیدار می کردیم و برای دستشویی باز می‌کردن. دیگه نگهبانها عاصی شده بودن و تصمیم گرفتن که برای راحتی خودشون دستامون رو باز بگذارن تا هر وقت نیاز به دستشویی داشتیم خودمون بریم و مزاحم خواب اونها نشیم. 🔹️این فرصت خوبی رو برامون فراهم کرد تا بدون ور رفتن برای باز کردن دستبند بتونیم راحت‌تر نقشه فرار رو ادامه بدیم. مقداری خوابیدم و منتظر موندیم تا نگهبانها و سایر بچه‌های بستری شده خواب برن. بعد از اینکه کاملا مطمئن شدیم همه خوابن پا شدیم ، غافل از اینکه نزدیک صبح شده بود و چون ما ساعت در اختیار نداشتیم نمی‌دونستیم چه ساعتی از شبه. هنوز مردد بودم و بین موندن در اسارت یا آزادی و در صورت گیر افتادن اعدام، باید یکی رو انتخاب می کردم. 🔸️هاشم گفت منتظر چی هستی راه بیفت بالاخره تصمیممو گرفتم و بسم الله گفتیم و از اتاق زدیم بیرون . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دسته‌ای از سربازها سرِ راهمون سبز شدن. سریع رفتیم کنار یه درخت و در تاریکی قایم شدیم تا نگهبانها رد شدن و به راهمون ادامه دادیم. از سیم خاردارای انتهای بیمارستان به هر زحمتی بود رد شدیم. کمی زخمی شدیم، ولی اصلا برامون مهم نبود شوق آزادی زخمها رو التیام می‌داد. از سیم خاردار که رد شدیم تازه متوجه شدیم وسط یه پادگان بزرگ نظامی هستیم. 💥از مسیری که حدس می زدیم به سمت بعقوبه هست راه افتادیم و حدسمون درست بود. چیزی نگذشت که یه گله سگ دنبالمون کردن. پا به فرار گذاشتیم ولی دست بردار نبودن و پارس می‌کردن و چیزی نمونده بود لو بریم. به‌ناچار با سنگ دنبال سگها دویدیم و اونها ترسیدن و فرار کردن.  به یه ردیف سیم خاردار دیگه رسیدیم و با چه مصیبتی از اون رد شدیم. 🔸️از دور جاده ای رو دیدیم که ماشینها در حال رفت و اومد بودن و مطمئن شدیم راه رو درست اومدیم. از عرض جاده عبور کردیم و کمی صبر کردیم تا یه اتومبیل اومد. دست بلند کردیم و اونم وایستاد. من چون عرب بودم جلو نشستم و هاشم و مسعود هم نشستن ردیف عقب. سلام کردم و با عربی از راننده خواستم که ما رو به شهر مندلی ببره. نگاهی به ساعت ماشین کردم دیدم حدود ساعت ۴ یا ۵ صبح بود. مغزم سوت کشید. کمتر از یه ساعت به طلوع آفتاب مونده بود. سرم رو برگردوندم عقب هاشم یه تیغ جراحی رو نشونم داد و اشاره به راننده کرد، یعنی بزنمش؟. با اشاره ابرو گفتم نه...   ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌