✍ من دنیا را طلاق دادم!
خداے بزرگ مرا
در آتش عشق سوزاند ...
مقیاسها و معیارهای جدید
بر دلم گذاشت و
خواستہ هاے عادی ، مادی و شخصے در نظرم حذف شد و روزگاری گذشت
کہ دنیا ومافیها را سه طلاقہ کردم و از همه چیز خود گذشتم.
ازهمہ چیز گذشتم
و با آغوش باز بہ استقبال مرگ رفتم
واین شاید مهمترین و اساسے ترین
پایہ پیروزی من دراین امتحان سخت باشد..
#شهید_دکتر_چمران🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهدا
🌷 شهید شاهرخ ضرغام: خدا امام خمینی را فرستاد تا ما را آدم کند...
🔸زندگی ما در لجن بود، اما خدا دست ما را گرفت. #امام_خمینی را فرستاد تا ما را آدم کند. البته بعدا هر چه پول در آوردم به جای آن پولها صدقه دادم.
💢گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول، در کمیته برای من مامور گذاشته بودند، فکر میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#سالروز_شهادت_معلم_اخلاق_شهید_محراب_تسلیت_باد
🔵توکل شهید دستغیب (ره)
یکی ازویژگی هایی که درشهیددستغیب، ممتازبودتوکل بود.
ایشان روز به روز این معنی را کامل تر میفهمیدند که اسباب بالذات، مؤثر نیستند.چند سال اخیر ازعمرشان، معنی «لاحول و لاقوه الابالله» واینکه همه کار دست خداست بسیاربرای ایشان واضح شده بود، لذاایشان کارهای خودش راچه دنیوی وچه اخروی به خداوندواگذارمیکرد.
بناشان براین بودکه تمام وضع حیات و مادی ومعنویشان رادراختیارخداوند بگذارند.دراثراین توکل به خدافرمایشات ایشان درهرقلب پاکی جایگزین بود، بلکه بعضی ازقلوب ناپاک راهم پاک میکردو روزبه روزمحبت اهالی فارس وبالاخص مردم شیرازنسبت به ایشان روبه ازدیاد بودوبه تبع محبّتی که به ایشان داشتند، یقینشان نیزبه انقلاب بیشتر میشد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
رفته بود برای پاک سازی یک روستا ازش خبری نداشتیم.
وقتی برگشت، کلی اسیر گرفته بود؛ نیروهایش همگی سالم بودند.
شهید عرب نژاد پرسید: چه طور نیروهایت را بدون تلفات برگرداندی و حتی اسیر و غنیمت گرفتی؟
با لبخند گفت: من کاری نکردم. همه ی کارها را خدا کرد. من فقط ذکر گفتم و خدا فقط کار کرد.
سردار شهید #محمدمهدی_کازرونی
ماهنامه امتداد 75
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📌 آخرین غزل حضرت آیت الله #خامنهای (مدظلهالعالی) برای نخستین بار منتشر شد.
🔹 این شعر از سوی مقام معظم رهبری، به دومین کنگره #شعر کتاب #دفاع_مقدس اهداء شده است.
می کند آشفتهام، همهمه خویشتن
کاش برون می شدم از همه خویشتن
می کشد از هر طرف، چون پر کاهی مرا
وسوسه این و آن، دمدمه خویشتن
پنجه در افکندهام، در دل خونین خویش
گرگ وش افتادهام، در رمه خویشتن
باده نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، ملقمه خویشتن
طفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کندم بیخود از زمزمه خویشتن
مست و خرابم «امین»، بی خبر از بود و است
از که ستانم بگو، مظلمه خویشتن؟
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شلوار_یخ_زده_و_پاهای_خونی
🔹آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی میدانست که او مجروح شده است.
🔸اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال میکرد، طفره میرفت و چیزی نمیگفت
🔹یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند."
🔸یکی یکی بچهها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود
#شهید_احمد_پلارک
#شهیدی_که_مزارش_آکنده_از_بوی_عطر_است
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸 پیشنهاد جالب شهید باقری برای افزایش مهر و محبت
#متن_خاطره
اگر بینِ بسیجیها حرفی میشد ، میگفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمتها فردا باعثِ تهمتهای بزرگتر میشود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد میشود...»
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن باقری
📚منبع: یادگاران۴ «کتاب شهیدباقری» صفحه ۳۰
#دوستی #گذشت #شهیدباقری #آشتی #تهمت #غیبت #بسیجی #محبت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شهید_امیر_ناصر_سلیمانی
✍پیکرش را با دو #شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه میگفت: یکیشان آمد به خوابم و گفت: جنازهی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید! از خواب بیدار شدم.
💢 هر چه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازهها رو تحویل بدیم که شب دوباره #خواب_شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. اینبار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازهها. روی سینه یکی شان نوشته بود « #شهید امیر ناصر سلیمانی». بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانوادهاش در تدارک مراسم #ازدواج پسرشان بودند؛
🍀 شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.
#شهید_امیرناصر_سلیمانی
📚منبع : کتاب فرمانده، فرمان قهقهه، ص36 .
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊