eitaa logo
روایتگری شهدا
23.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت چهارم 🔴 هوش و حواس حسین، انقلاب بود 🔸حسین دوم راهنمایی بود. مشکلات اقتصادی، دوری راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعالیت‌های پیگیر و گسترده انقلابی، باعث شد بهناچار، ترکِ تحصیل نماید و به انقلاب بپیوندد. برای آن‌که حسین را به کاری سرگرم کنم، برایش یک مغازه کرایه کردم. خوشحال بودم که دست حسین را به کاری بند کرده‌ام. اما هوش و حواس حسین، انقلاب بود. 🔸بنی صدر که رییس جمهور شد حسین با او مخالف بود. اغلب اوقات با طرفداران رئیس جمهور در بحث و مناظره بود. گاهی اوقات کارش به زد و خورد هم می‌کشید. یک بار با یکی از مغازه‌های طرفدار بنی صدر دعوا کرده بود. 🔸حسین دل به کار در مغازه نمیداد. همه‌اش دنبال انقلاب و بسیج بود. شب‌ها با دوستانش کشیک و نگهبانی میدادند. 🔸با شروع جنگ تحمیلی، کار را رها کرد و حاضر به ادامه فعالیت در مغازه نبود و به هر طریقی شده می‌خواست وارد عرصه خدمت در جبهههای جنگ شود. 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت سوم 🔴خدا بار دیگر حسین را به مادرم بخشید 🔸سال ۴۲ مادرم پسری به دنیا آورد. نام پسر تازه به دنیا آمده را حسین گذاشتند. اما در شناسنامه، نامش نادر ثبت شده است. حسین پنج-شش ماهه بود که فصل سرما رسید. آن سال سرما بیداد می‌کرد. چنین سرمایی را تا آن سال کسی به یاد نداشت. آن سال، سال کم بارشی بود. کار و کاسبی به کلی از کار افتاده بود. پدرم که نمیتوانست بیکار بماند، برای کار به مسافرت رفته بود. 🔸در این میان، حسین مریض شد. مثل کوره می‌سوخت. خبری از دکتر و دارو نبود. یک شب حال حسین خیلی وخیم شد مادرم کنارش نشسته بود و آرام اشک می‌ریخت. نیمه‌های شب دیگر نه صدایی از او شنیده می‌شد و نه دست و پایی می‌زد. کمی بعد برادرم مرد! مادرم او را گوشه‌ای گذاشت و گریست. در آن لحظات من خون گریه میکردم. با خودم می‌گفتم که ای کاش پدرم اینجا بود. نمیدانستم چطوری باید خبر مرگ تازه به دنیا آمده‌اش را به او بدهم آن هم در دیار غربت. 🔸ناگهان مادرم مثل کسانی که خواب نما شده باشند، بلند شد و مقداری حنا خیس کرد. خودش هم به درستی نمی‌دانست چه کار می‌کند. فقط می‌خواست کاری کرده باشد. مقداری حنا سر او، که هیچ حرکتی نمی‌کرد و مرده بود، گذاشت. من از زور گریه خوابم برد. نزدیکای صبح بود که احساس کردم صدای نازکی به گوشم می‌رسد. با تعجب دیدم که کودک داشت می‌جنبید. معجزه‌ای رخ داده بود. خدا بار دیگر حسین را به مادرم بخشیده بود. برادر شهید 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت پنجم 🔴برگشت از آموزشی 🔸دوران آموزشی بود. حدود هفتاد هشتاد نفر در سالنی جمع شده بودیم برادری حدود یک‌ساعت‌ونیم درباره عملکرد تفنگ ۱۰۶ توضیحاتی داد. درسش که تمام شد، برگشت گفت: از میان شما چه کسی می‌تواند توضیحات مرا تکرار کند؟ 🔸سکوت معناداری حاکم شد آن برادر گفت: از میان این همه آدم کسی درس امروز را یاد نگرفته است؟ در این میان صدای نازکی بلند شد و با اعتماد به نفس عجیبی شروع کرد به تعریف کردن آنچه شنیده بود. برگشتم با تعجب دیدم حسین خودمان است؛ برادرم! 🔸برادرم با مهارت کسی که بارها درسی را مرور کرده، عین توضیحات را تکرار کرد. آن مسئول گفت: «تو جزء برنامه نیستی. هنوز خیلی کوچکی.» برادرم گفت: «مهم نیست. انشاءالله بزرگ می‌شوم.» خیلی برادرم را تشویق کرد. جلسه که تمام شد، حسین آمد پیش من. به او گفتم: «مگر قرار نبود تو پیش پدر و مادرمان بمانی؟ قرار بود مغازه را اداره کنی. چرا آمدی؟» گفت: «دیدم باید بیایم، آمدم. مثل خودت که آمده‌ای.» به او گفتم باید برگردی پدر و مادر و خانواده من تنها هستند. من به امید تو آن‌ها را رها کرده‌ام.» با حالت خاصی گفت: «میترسم جنگ تمام بشود و من در آن شرکت نکنم.» رویش را بوسیدم و گفتم: مطمئن باش جنگ حالاحالا ادامه دارد. نوبت به تو هم می‌رسد. حسین خیلی به من احترام می‌گذاشت. این حرف را که به او زدم، با اکراه سرش را زیر انداخت و پذیرفت تا به خانه برگردد. برادر شهید؛ برگرفته از کتاب نادر، برادرم، حسین 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
❤️ از یک سو‌ باید بمانیم تا شهید آینده شویم؛ از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. 💚 هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند؛ هم باید بمانیم تا فردا شهید نشود. عجب دردی! 💛 چه می‌شد امروز شهید می‌شدیم، و فردا زنده می‌شدیم تا دوباره شهید شویم. شهید مهدی رجب‌بیگی کانون فرهنگی امیرالمؤمنین (ع) @mosallapardisan
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت ششم 🔴مبارزه با منافقان و حضور در جبهه 🔸حسین آرام و قرار نداشت. همه هوش و حواسش یافتن راهی برای جبهه بود. هرطور بود همه را راضی کرد که کار خودش را بکند. 🔸سال ۶۰ بالاخره برای گذراندن دوره های نظامی به آموزشی رفت. یک ماهی در آن جا آموزش دید و پاسدار شد. از همانجا هم برای ماموریت به تهران اعزام شد. رفتن حسین به تهران تقریبا مصادف بود با حوادث تابستان سال ۶۰ و اعلام جنگ منافقین با نظام جمهوری اسلامی ایران. در تهران مبارزه سختی با منافقین کرد، به طوری که یکی-دوبار می‌خواستند او را ترور کنند. بعد از مدتی در بازداشتگاه اوین نگهبان بود و در مدت حضور در تهران در سرکوب غائله منافقین شرکت فعال داشت. 🔸حدودا اوایل سال ۶۱ بود که قرار شد حسین برای شرکت در عملیات آزادسازی بستان به جبهه اعزام شود. ای کاش می‌توانستم راضی‌اش کنم که به جای او، من بروم. اما حسین خود را آماده پرواز به جبهه کرده بود. از همان روز خودم را برای شهادت برادرم آمده کردم. حسین و دوستانش را از بوشهر به اهواز بردند. شب اول آن‌ها را در جایی کنار سیلو جا داده بودند. بعدها برایم تعریف کرد که سیلو یک انبار داشت. آن انبار پر از موتورسیکلت بود. در یکی دیگر از انبارها نیز سلاح و مهمات بود. همان شب، انبار مهمات منفجر شده بود. حسین و دوستانش تا توانسته بودند از انبار بغلی موتورسیکلت ها را خارج کرده بودند. 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت هفتم 🔴 توبه پسر انتقامجو 🔸نیمه دوم سال ۶۱ نادر فرمانده سپاه پاسداران جم شد. جم در آن سال‌ها منطقه ناآرام و پر زد و خوردی بود. یکی دو نفر یاغی بودند که با نیروهای سپاه درگیری داشتند. وقتی نادر به جم رفت، مدتی بود که یکی از اشرار مهم منطقه کشته شده بود. پسر آن یاغی، قصد داشت در جم و روستاهای اطراف شرارت کند و محیط ناامنی به وجود آورده بود و حتی گفته بود من نمیگذارم خون پدرم هدر برود. اسلحه برمیدارم و انتقام خونش را می‌گیرم! 🔸نادر در اولین اقدام کوشید تا آن پسر را آرام کند. به همین دلیل دستور داد تا بچه‌های سپاه جم آن پسر را گرفته و به مقر سپاه ببرند. در آنجا به او گفته بود: شنیده‌ام گفته‌ای می‌خواهی اسلحه به دست بگیری و راه پدرت را ادامه بدهی که آن جوان با غرور تایید کرد. نادر گفت میدانی پدر تو خون مشتی آدم بی‌گناه را ریخت و خودش هم عاقبت کشته شد؟ این راهی است که تو می‌خواهی آن را ادامه بدهی؟ فکر می‌کنی آدم کشی و ریختن خون مردم، کار شرافتمندانه‌ای است؟ خلاصه آنقدر با او حرف زد و نصیحتش کرد، که سر انجام آن پسر توبه کرد و حرفش را پس گرفت. تا نادر در جم بود، آن فرد دیگر دست به کار خلافی نزد. برادر شهید؛ 📚برگرفته از کتاب بار دیگر،نادر 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت هشتم 🔴این شجاعت و توکل و عشق به چه درد می‌خورد؟... 🔸کجاست آن شجاعت وتوکل وعشقی که یکی مثل(مهدوی)یا(بیژن گرد) بریک قایق موتوری بنشیند وبه قلب ناوگان الکترونیکی شیطان درخلیج فارس حمله برد؟می پرسد:(این شجاعت وتوکل وعشق به چه درد می خورد؟)هیچ!به درد دنیای دنیا داران نمی خورد،اما به کار آخرت عشاق می آید،که آنجاست دارحاکمیت جاودانه عشاق... (شهید سیدمرتًی آوینی) 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت نهم 🔴سفره سحری 🔸ماه مبارک رمضان بود. روزی دوستی ما را برای سحری دعوت کرد. افطار و شام را در منزل خوردیم و سپس رفتیم منزل آن دوست. در آنجا مراسم احیا بود. بعد از آن سفره سحری انداختند. سفره خیلی رنگین بود. چندین نوع غذا پخته بودند. نادر در سمت راست من تکیه به دیوار داده و نشسته بود. سفره را در حیاط خانه انداخته بودند. یکدفعه متوجه شدم که نادر دارد هق هق گریه میکند. دست پاچه شدم پرسیدم چته؟ با حالت گریه گفت: مسلمان مرا کجا آورده‌ای؟ تو می‌دانی الان بچه‌ها در جبهه سحری چه می‌خورند؟ نان خشک و خرما. فردای قیامت جواب خدا را چه بدهم؟ خیلی خجالت کشیدم. گفتم: خدا شاهد است من از چنین سفره‌ای خبر نداشتم. اگر داشتم، خودم هم نمی‌آمدم. به خاطر احترام به میزبان، اندکی غذا به عنوان سحری خوردیم و بلند شدیم و به خانه برگشتیم. برادر شهید؛ 📚 برگرفته از کتاب بار دیگر،نادر 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت دهم 🔴امام را نمی‌شود تنها گذاشت 🔸نادر تازه از عملیات برگشته بود. گفت: داریم بزرگترین کاروان دریایی را از بندر امام تا فاو میبریم. آمده‌ام تا چند قبضه ضدهوایی بگیرم تا روی یدک کشهایمان بگذاریم. هواپیماهای دشمن دائم در حال شکار کاروان‌های دریایی ما هستند. سیصد بار تاکنون به کاروان ما حمله کرده‌اند. تا امروز سه تا از هواپیماهای عراقی را که قصد یورش به کاروان ما را داشته‌اند، انداخته‌ایم. نادر می‌گفت که هواپیماهای دشمن برخی از کاروان‌ها را در راه و در همان دریا، بمباران و نابود می‌کنند. آرام و قرار نداشت. 🔸نادر تا تابستان سال ۶۵ در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت. آن‌قدر در آفتاب کار کرده بود که پوست شانه‌اش رفته بود. روی کمرش نمی‌توانست بخوابد. سرخی گوشت کمرش را هرگز از یاد نمیبرم. از دیدن حال و روزش گریه‌ام گرفت. گفتم: چرا این‌همه روی خودت فشار می‌آوری؟ نگاه معصومانه‌ای به من کرد و گفت: تکلیف است. را نمی‌شود تنها گذاشت. برادر شهید؛ 📚 برگرفته از کتاب بار دیگر،نادر 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت دوازدهم 🔴 شوخی سرکاری 🔸در منطقه خورعبدالله بودیم. یکی از تیم‌های عملیات مقابله به مثل آنجا مستقر شده بود. یک شب نادر آمد پیش من و گفت: تو که کارهای قضایی انجام میدهی، بیا و برای ما قضاوت بکن! پرسیدم ماجرا چیه؟ گفت: هیچی، یک نفر گوسفندان یک چوان را دزدیده است. می‌خواهم قضاوت کنی. با هم به سنگر رفتیم. دیدم عده‌ای از بچه‌ها دور هم جمع هستند. سارق هم بود. روی سر سارق، چیزی مثل عمامه بود. 🔸نادر به من گفت: بفرما بنشین و برای ما قضاوت کن، ببینم چطور قضاوت میکنی؟ نشستم. سارق آمد مقابلم. گفت: من دزد نیستم. به من تهمت زده‌اند. این را گفت و روی من خم شد. یک دفعه احساس کردم خیس شدم. نگو روی سرش و لای عمامه، کاسه‌ای پر از آب کرده بود! تا آب روی من ریخت، نادر و همه زدند زیر خنده. متوجه شدم که همه چیز به اصطلاح سرکاری بوده است! نادر برای بالا بردن روحیه نیروها، همه کار می‌کرد. یکی از کارها، ایجاد محیطی شاد بود. همکار و هم‌رزم شهید؛ 📚برگرفته از کتاب بار دیگر،نادر 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌿 جام جهانی وخاطره های گذشته 🍀 بیان معنوی تلگرام https://www.instagram.com/p/BcMD2ouFxUp 🌿 جام جهانی بود... . افتاده بودیم تو یه گروه سخت. ‌گروه مرگ !کل دنیا یه طرف ایران یه طرف.‌ قرعه به نام جوونامون افتاد.‌ گل کاشتند؛خون دادن جون دادن خاک ندادن @majnon313 ☀ 🌷 ☀ 🌷 ☀ 🌷 ☀ 🌷
☘بسم رب الشهداء و الصديقين☘ ❤️باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی❤️ ✍️هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم 🎋امشب همراه با سیزدهمین شهیدماه کانال افسران جوان جنگ نرم 🕊 سردار شهید نادر مهدوی 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 🔻قسمت سیزدهم 🔴 احساس نمی‌کردیم نادر فرمانده است 🔸همه سرگرم کار بودیم. آنقدر ازدحام نیرو بود که آب کم آمد. تابستان بود و اوج گرما و عرق و شرجی. با این وجود، چون آب نبود، نمی‌توانستیم حمام کنیم. یک شب به نادر مهدوی گفتم: می‌خواهم بروم منزل، حمام کنم... بو گرفته‌ام. نادر گفت: غیر ممکن است. تا من اینجا هستم، کسی به خانه نمی‌رود. من با یکی از دوستان برای اینکه بعد از یک هفته حمام برویم ساعت ۹ شب جیم شدیم. حمام مفصلی کردیم و شام خوردیم. ساعت یک شب برگشتیم پادگان. رفتیم در اتاقی که لباس کثیفی بپوشیم تا نادر نفهمد و ناراحت نشود. 🔸دیدیم در این مدت دنبالمان می‌گشته است. تا ما را دید گفت: بیایید دفتر! گفتیم ما همین جا بودیم. گفت: عجب بویی دارید. کجا بودید؟ چاره‌ای جز اعتراف نداشتیم. نادر یکدفعه خندید و گفت حسودی‌ام شد! من هم باید بروم حمام کنم! بوی مرده گرفته‌ام! گفتیم: اگر رفتی، رسوایت می‌کنیم. جار می‌زنیم که نادر رفته خانه شنا کند. نادر کمی جا خورد. گفت: می‌خواهم بروم بیرون، کاری دارم! دو سه ساعت بعد، نادر، تروتمیز و خوشبو آمد. معلوم شد او هم مثل ما حمام رفته است. نادر مهدوی چنان دوستانه با ما رفتار می‌کرد که اصلا احساس نمی‌کردیم او فرمانده است و ما پرسنل زیر دستش. مثل ما لباس می‌پوشید، شوخی می‌کرد و مثل خود ما هم جیم می‌شد! دوست شهید؛ 📚برگرفته از کتاب بار دیگر،نادر 🕊شادی روح شهیدان اسلام واین شهیدبزرگوار صلوات🕊 🌸اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍوَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🌸 @majnon100 🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃 ☑️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/Bn4n_EA_WeJ19gl0ol-_MA 👥کانال افسران جوان جنگ نرم: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA