روایتگری شهدا
#بابا_صلواتے #خاطرات_شهدا 🌷🌷🌷
#بابا_صلواتے
#خاطرات_شهدا
پیر مرد 70 ساله بود ، پشت خط ؛
مسئول ایستگاه صلواتے بود !
محاسنے سفید و چهرهاے نورانے داشت...
بسیجیان به او «بابا صلواتے» مےگفتند ؛😁
و گاهے به شوخے مے گفتند:
«بابا امروز نور بالا مےزنے !»😉
واقعا چهرهاے دوست داشتنے و شخصیتے مجذوب کننده داشت ، از گفتار و رفتارش لطف و عطوفت مےبارید ...👌🏻
چهار ماه بود به مرخصے نرفته بود !
هر وقت علتش را مےپرسیدیم مے گفت :
« چرا به مرخصے بروم؟
من آمدهام در خدمت رزمندگان باشم ...☺️
عمرم را کردهام !
این آخر عمرے از خدا خواستهام #شهادت را نصیبم نماید ...😔🙏🏻
آرزو دارم #شهید شوم و مانند امام حسین علیه السلام سرم از بدن جدا شود و بر نیزه قرار گیرد...»💔
از نظر ما ، محال بود این آرزوی بابا صلواتے برآورده شود !!
تا این که یک روز هواپیماهاے دشمن منطقه را بمباران کردند ...☄
یک راکت به ایستگاه صلواتے اصابت کرد ؛
پیرمرد به شهادت رسید ...
وقتےبه کنار جنازه سوختهاش رسیدیم ؛
سر در بدن نداشت ...😭
دو روز بعد بچه ها سر بابا صلواتے را در روی نیزار هاےاطراف رودخانه پیدا کردند!!
او به آرزویش رسیده بود ...
#یادش_با_صلوات🌹
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
روایتگری شهدا
چشمان صدر #عشق را که مینگری انتظار عجیبی را حس میکنی....
💔💔🍃
#زیرقرآن
همیشه به من ميگفت از زیر قرآن ردش کنم☺️ تصمیم گرفتم که برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کنم😔 وقتی تربت امام حسین ع را در قبر گذاشتن پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختن قرآن را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم...💔
گفتم اين قرآن را روی صورت مصطفی بگذارد و بردارند به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتن شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده که دهان و چشم مصطفی بسته شد😭
همانجا گفتم ميخواستی در آخرین لحظه عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی شهدا زنده هستن؟😭💔
همه اینها را میدانم من با تو زندگی میکنم مصطفی💔❤️
راوے: #همســرشهید
مصطفےصدرزاده🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#تلنگــــــــر🍃
یه وقتایی که سرگرم
کانال هاهستی
یه لحظه
به یاد کسانی باش که یه روزایی
تو کانالهای جبهه
برای امروز تو جنگیدن و #شهید شدن...
#تداوم_ارتباط_با_شهدا
🍃🌺 https://eitaa.com/shahidabad313
✅ حواس جمع
💐اوایل انقلاب بود. برنج کم گیر میآمد.
🌻گفتم: «داری برمیگردی، سر راهت دوتا گونی برنج بخر.»
👌 وقتی آمد، فقط یکی دستش بود.
☘گفتم «معلومه حواست کجاست؟ مگه نگفتم دو تا، چرا یکی خریدی؟»
🌹گفت «اتفاقا چون حواسم جمع بود یه گونی خریدم.»
📝-یعنی چی؟
🌾-حواسم بود که اگه دوتا دوتا از هر چیزی بخریم و توی خونه انبار کنیم، ممکنه بقیه نتونن همون یه دونه رو هم بخرن.
#تلنگر
🌹 شهید شکرالله شحنه
🗣 روای: مادر شهید
📚 زمزم هدایت، ج5، ص260
#داستان_کوتاه
#همراه_با_شهدا
https://eitaa.com/shahidabad313
🌹 #کمی_مثل_شهدا 🌹
گاهی یک حدیث یا جمله ی قشنگ
که پیدا می کرد ، با ماژیک می نوشت روی کاغذ
و میزد به دیوار ...
بعد در موردش با هم حرف میزدیم
و هر چه ازش فهمیده بودیم می گفتیم .
این جمله هم می ماند روی دیوار
و توی ذهنمان ...
#شهید_مهدی_زین_الدین 🕊
#سالروز_شهادتشان
روایتگری شهدا
https://eitaa.com/shahidabad313
💠خاطره عجیب حاج قاسم سلیمانے از شهید مهدے زین الدین
تصویر باز شود👆❤️
#سالروزشهادت💔🕊
https://eitaa.com/shahidabad313