#شش_روز_مانده
#تولد_شهید
............ کتاب همسایه آقا...............
این قسمت :برگرد
جلوی قرارگاه امام حسین از ماشین پیاده شدیم ساک را من از روی صندلی عقب ماشین برداشتم هر چی علی گفت قبول نکردم خودش برداره جون دیگر بهانه ای برای همراهی اش نداشتم بعد با هم به راه افتادیم قدم هام را آرامتر کردم نمیدانم شاید دلم میخواست چند قدمی را جلوی چشم هام راه بره و من حظی از قد و قامتش ببرم. دستی روی صورتش کشید و دوباره چند قدمی با هم راه افتادیم. مانده بود که چطور بغضش را از من پنهان کنه نگاهی به ساعتش کرد. در به من و آقا کمال گفت خوب من برو دیگر وقتي ساک را از من گرفت تاب و توان از وجودم رفت. موقع خداحافظی خم شد تا دست منو ببوسه بند دلم پاره شد با خودم گفتم علی دیگر برنمیگرده دستم را کشیدم و گقتم بابا جان خیلی مراقب خودت باش پیش روی چشم هایم رفت و من حتی نگفتن از همین الان دلتنگت شدن بیا برگرد دلم کاسه ی آبی شد که پشت قدم هاش ریختن. نفسم بالا نمیآمد همانطور که قدم به قدم از من دور میشد ته دلم گفتم کاش برگردی و دوباره نگاهت کنم علی برگشت. نگاهم کرد و دستی تکان داد کاش گفته بودم برگرد
من که میدانم اگر میگفتم برگرد پسرم حرف گوش کن بود و حتما یک نشانه ای ازش برمیگشت.
#حجاب
#امام_زمان
#اربعین
#شهادت_امام_رضا
@shahidaghaabdoullahi