eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
931 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ 🍃🌹 روی صورتش دست میکشم"یک عمر من ب حرف هایت گوش دادم ،،،،حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم..... از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛از بچه ها ..... محمد حسین داغان شده.... ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم....و حالا فرستادمش شمال... هر شب از خواب میپرد ....صدایت میکند... خودش را میزند و لباسش  را پاره میکند...... محمد حسن خیلی کوچک است...اما خیلی خوب میفهمد ک نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند..... هدی هم ک شورع کرده هرشب برایت نامه مینویسد.... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند...." اشک هایم را پاک میکنم و ب ایوب چشم غره میروم"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام.....قایمشان کرده بودی؟رویت نمیشد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات،چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود....برای این همه عظمت،نمیدانم چه بگویم....فقط،زبانم ب یک حقیقت میچرخد و ان این ک همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه... از ایوب هر کاری بر می اید... هر وقت از او کمک میخواهم هست....حضورش فضای خانه را پر میکند.... مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود...برای برگشتنش پول نداشت...،.توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم"ابرویم را حفظ کن ،هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق...یک چیزی پیدا کردم..." امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم... شش ماهی بود ک بخاری را تکان نداده بودیم... زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود....ایوب ابرویم را حفظ کرد....  توی امتحان. های محمد حسین کمکش کرد.... برای خواستگارهایی ک خدا از همان نوجوانیش داشت ب خوابم میامد و راهنمایی میکرد..... حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.... یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد...یادش رفت....صبح سینی را دادم ب محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.... وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.... یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش ب من.... -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان،این ها برای بابا است ک چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند... شانه اش را بالا انداخت"خب مگر من چه م است؟خودم میخورم،خودم هم فاتحه اش را میخوانم....." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد... سینی خالی را اورد توی اشپز خانه "مامان فاتحه خیلی کم است....میروم برای بابا نماز بخوانم ..... شب ایوب توی خواب... سیب آبداری را گاز میزد و میخندید..... فاتحه و نماز های محمد حسن ب او رسیده بود...... از تهران تا تبریز خیلی راه است... برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش.... سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم... بچه ها جلوتر از من میروند،ولی من هر بار دست و پایم میلرزد..... اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم... اما باز دلم شور میزند.... انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم  ک نکند چشم توی چشم هم شویم..... فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم................................. ✅ ... @shahidaghaabdoullahi *
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین می گذرد.بارها خوابش را دیده ام. مخصوصاً هر دفعه که مشکلی گریبانمان را می گیرد. طوري این مسأله طبیعی شده که دیگر تا او را در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمی شود. بچه ها هم به این موضوع عادت کرده اند و دیگر برایشان عادي شده است. سر ازدواج پسرم مهدي با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چند تا مشکل حسابی اذیتمان می کرد. با خانواده ي دختر، همه ي صحبتها را کرده بودیم و قرار و مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزي مانده بود به عقد. بچه ها، از چند روز قبل، هر صبح که از خواب بیدار می شدند، اول از همه می آمدند سر وقت من و می پرسیدند: «بابا رو خواب ندیدي؟» فرزند سوم خانواده؛ این خاطره مربوط می شود به تابستان هزارو سیصدو هفتادو شش خودم هم پکر بودم. کسل و ناراحت می گفتم: «نه، خواب ندیدم.» آنها هم با خاطر جمعی می گفتند: «پس این وصلت سر نمی گیره، چون مادر بابا رو خواب ندیده.» با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم کردیم و امیدي هم به رفعشان نداشتیم. دو شب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین را دیدم.تو یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچه ها هم دورش. شبیه آن جا را به عمرم ندیده بودم. جلوي عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که توش نوشته هایی داشت. با آن چشمهاي جذاب و نورانی اش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضا کرد و نشان بچه ها داد. بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم: «می خواید از دست بچه ها فرار کنید؟»خندید و آرام گفت: «نه، فرار نمی کنم.» از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدار کردم و به شان گفتم: «بابا رو خواب دیدم.» نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند. سر از پا نشناخته، می گفتند: «خوش به حالت! بگو چی دیدي؟» جریان ورقه و امضاي آن را براشان تعریف کردم. با خوشحالی گفتند: «پس این وصلت سر می گیره، دیگه نمی خواد غصه بخوري.» به شوخی گفتم: «مهدي غصه می خورد، که حالا از همه خوشحال تر شده.» واقعاً هم غصه مان تمام شد.بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد. وقتی به خودم آمدم که تو محضر بودیم و آقاي عاقد، داشت خطبه ي عقدي مهدي و عروس تازه را می خواند. نظر عنایت شهید همسر شهید آن سال حسین و دختر بزرگم، پشت کنکور ماندند و قبول نشدند.تو دوست و دشمن، تک و توکی می گفتند: «اینا فرزند شهید هستن و سهمیه هم که دارن، عجیبه که تو کنکور قبول نشدن!» بعضی از آنهایی که فضولی شان بیشتر است، طعنه هاي دیگري هم می زدند و با زبانشان نیش می زدند. حسابی ناراحت بودم و گرفته. بیشتر از من، بچه ها زجر می کشیدند. همه ي تلاششان را کرده بودند، که به جایی نرسید. گویی دیگر امیدي به کنکور سال بعد نداشتند. همان روزها، شب جمعه اي بود که رفتم سر مزار شهید برونسی.فاتحه اي خواندم و مدتی پاي قبر نشستم. همین طور با روحش درد و دل می کردم و به زمزمه، حرف می زدم. وقتی می خواستم بیایم، از قبول نشدن بچه ها تو کنکور شکایت کردم و به اش گفتم:«شما می دانی و جان زینب! " -دختر کوچکم و فرزند آخر خانواده، که مرحوم برونسی علاقه ي زیادي به او داشت 316 شما که جات خوبه، از خدا بخواه، از حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله علیها) بخواه که بچه هات امسال دیگه قبول بشن.» بنا به تجربه هاي قبلی، یقین داشتم دعام بی اثر نمی ماند، و مدتی بعد، عجیب بود که امید بچه ها به قبولی انگار خیلی بیشتر شده بود.با علاقه و پشتکار زیادتري درس می خواندند.کنکور سال بعد، هر دوشان، آن هم با رتبه ي خوب، قبول شدند.دوتایی هم تو دانشگاه مشهد افتادند. این را چیزي نمی دانستم، جز نظر عنایت شهید. فرازهایی از وصیتنامه ي سردار رشید اسلام، حاج عبدالحسین برونسی من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید.باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل االله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. اي مردم نادان، اي مردمی که شهادت براي شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره ي شهیدان کلمه ي اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛«بل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی براي من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید؛و من بر اساس «اطیعوا االله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلماً در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید؛ تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 آلبوم تصویر عکس ببینید 👆👆 کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
صدای قرآن از بلندگوها بلند شد. سحر شده بود و مردم برای نماز صبح به حرم می‌آمدند. بعد از نماز صبح، آقا تا طلوع آفتاب در حرم ماند و سپس به بیت خودش برگشت. میرزا طاهر متوجّه غیبت آقا در نیمه‌ی شب شده بود. برای آقا چای و صبحانه آورد. به آقا سلام کرد و گفت: – آقا! یک نفر با لباس و کلاه شاپو (لباس رسمی دوره‌ی رضاشاه) آمده و از اول صبح سراغ شما را می‌گیرد. آقا پرسید: «ایشان کی هستند؟» – نمی‌دانم آقا! شاید از آدم‌های رژیم باشد. آقا به فکر فرو رفت. یعنی او که بود و از آقا چه می‌خواست؟ – بگویید تشریف بیاورند داخل! لحظاتی بعد، مردی قد بلند با صورتی تراشیده و کت و شلوار مشکی با یک چمدان وارد اتاق شد. آقا به او خوشامد گفت. مرد نشست و گفت: «آقا! من از تجّار بین‌المللی هستم. من مقلّد شمایم. برای کاری به قم آمده بودم. یک ساعت پیش ماشین ما یکدفعه خراب شد. از ماشین پایین آمدم. وقتی چشمم به گنبد و بارگاه حضرت افتاد پیش خودم گفتم: اگر من به این مسافرت بروم و دیگر برنگردم چه کسی می‌خواهد خمس و زکات مال مرا بدهد؟ به فکرم افتاد تا الان که در قم هستم محضر شما برسم و مالم را حلال کنم و بعد به مسافرت بروم. حالا آمده‌ام حساب کتاب کنم و خودم را از این بار سنگین خلاص کنم.» حساب کتاب شد. خمس زیادی باید می‌پرداخت. چمدانش را جلو کشید و گفت: «این خمس اموال من است. خدمت شما. خدا کلش را داده یک پنجمش را می‌گیره. تازه کل سال هم هر چی خواستیم خرج کردیم. حاج آقا! دعا کن گرفتار بخل نشوم. حاج آقا! همه برکت زندگیم به خاطر اینه که حواسم به حلال و حرام هست. امّا آدم گاهی بخل می‌کنه و همه برکت از زندگیش می‌ره. توی رفقامون خیلی تاجر داشتیم که یک ریال خمس نداده و ورشکست شده. کنار حضرت معصومه‌اید و نفستان حقّ است دعا کنید گرفتار بخل نشم که درد بی‌درمانی است.» پول خمس او خیلی زیاد بود. قرض دوماهه و شهریه این ماه و شهریه یک سال دیگه هم تأمین بود. حالا وقتش بود که یکبار دیگه آیت الله صدر به حرم برگرده و سرش را کج کنه و بگه: خانم ممنونتم که ما را فراموش نکردید. ببخشید اگر عصبانی بودم و تلخ حاجت خواستم. دیدن اشک طلبه برای من گران است. ✴️برگرفته از کتاب «فاطمه‌ی شهر قم»، ص ۹ تا ص ۱۵ ⬅️سایت انتشارات جمال کتاب فوق از انتشارات جمال است می توانید خریداری کنید👌 کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇 @shahidaghaabdoullahi ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯