سالروز شهادت حمزه سیدالشهدا و حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) تسلیت باد.
⤵️⤵️⤵️⤵️
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
♥️امام صادق عليه السلام :
🍀اى جماعت شيعه! مايه آبروى ما باشيد نه باعث بدنامى ما . سخنان خوب به مردم بگوييد ، زبانهايتان را نگه داريد و آنها را از بيهوده گويى و سخنان زشت باز داريد .
📝الأمالي للصدوق : 327/17 .
┄┅═══✼🍃💐🍃✼═══┅┄
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
هدایت شده از خواص آیات
حضرت عبد العظیم 2.mp3
1.24M
#پادکست
🔶 گره گشای گمنام
🔷 از اول باید این حاجت را نزد حضرت عبدالعظیم علیه السلام میبردم...
📌 برگرفته از جلسات « شرح کتاب رحمت واسعه»
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
#آیت_الله_بهجت
✅@Aminikhaah
🌹@kavasayat🌹
هدایت شده از خواص آیات
دستِ خالی نرو!
🎙جناب شیخ صدوق ره گفتند:
«به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام می روی، هدیه ای هم می بری یا دست خالی می روی؟» گفتم: من که چیزی ندارم! چه چیزی برای ایشان ببرم؟
شیخ فرمود: «هر زمان خواستی به زیارت ایشان بروی، صد صلوات بفرست و به ایشان هدیه کن!».
📚نسیم های گره گُشا، ص ۳۷۹ و ۳۸۰.
#نسیم_های_گره_گُشا
💐به پیشگاه با کرامت و با صفای سید الکریم حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه، صلواتی هدیه بفرمائید.
@salavatnameh
🌹@kavasayat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه هیئت نرو در عوض ماشین کنترلی برات میخرم😳
جواب بچه رو ببین ...
#امام_حسین
ای کاش بتونیم اینطوری بچه هامونو تربیت کنیم
#تلنگر #تربیت_فرزند
ıکانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
مدافعان حرمی که درخان طومان کربلایی شدند/
۱۶اردیبهشت
سالگرد شهادت بچههای شمال
سوریه، خانطومان
عجب قسمتی بود، عجب سعادتی
ای خدای شهدا، این شهیدان چگونه با تو مناجات داشتند که اینطور مظلومانه همه راخریدی
سیزده جوان سبز پوش از سرزمین های سبز شمال در نیمه های اردیبهشت ماه آسمانی شدند سالروز شهادت شهدای خانطومان در سال نود و چهار گرامی باد #مازندران
شهید_علیرضا_بریری شهید_رضا_حاجی_زاده شهید_بهمن_قنبری شهید_سید_رضا_طاهر شهید_سعید_کمالی شهید_علی_جمشیدی شهید_حسین_مشتاقی شهید_محمد_بلباسی شهید_محمود_رادمهر شهید_رحیم_کابلی
شهید_علی_عابدینی
شهید_حسن_رجایی_فر
شهید_سید_جواد_اسدی
🌷یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 🌷
✨ الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
❁═══┅┄
°|🥀🌿|●•
﷽
۞«وَ مَا كُنَّا عَنِ الْخَلْقِ غَافِلِينَ»۞
؎﴿وماازحالبندگانمانغافلنیستیمـ . . .
؎۩ #سورهےمومنون🍃
♡⇦تا خدا هست، تو را چارهیِ درمانے هست.
♡⇦وقتی میگن ‹خدامَرهمِتمامدردهاست›
✔⇦یعنی هر چی عمقِ خراشهای وجودت
بیشتر باشه، خدا برای پُر کردنِ اون ها
بیشتر در وجودت جا میگیره'
هر چیزی ممکن است
در یک چشم به هم زدن تغییر کند...
اما ناراحت نباش
خدا پلک نمی زند
پس به خدا توکل کن
و خودتو به اون بسپار...
#روزتون متبرک به نگاه مهربان خدا 🍃
زندگیتون بی غم ✨
#آیه_گرافی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت بیست و سوم
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!!
-بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟
معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
-خب...
اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!
نه کیف،نه گوشی،
مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟😳
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!
اونوقت الان برم خونه؟؟😒
-یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳
-نه آقا...نه‼️
من از زندگی فراریم!
از نفس کشیدن فراریم!
اه...😭
-چرا باز گریه کردین؟؟😳
یه چند لحظه صبر کنید!!
گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!
-به کی زنگ میزنی؟؟😰
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش!
یعنی هیس... !!
-الو؟
سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!
چی؟؟
جدا؟؟
ای بابا...
باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!
-پس شمایید!!
-کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین!
-شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!
-کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!
یه ربعی رانندگی کرد
سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟
میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم!
چشماشو دزدید
کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد
با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!
چه جوابی میدادم؟؟
چشمامو بستم
و آروم گفتم
-ببریدم یه جای خلوت...
پارکی،جایی!
نمیدونم!
-چیزی میخورین؟
بنظر میرسه ضعف دارین.
دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.
-چنددقیقه صبرکنید تا بیام.
رفت و با یه پرس غذا برگشت...
ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم
معدم خیلی درد میکرد!
خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم!
-نمیخواید برید خونتون؟؟
-نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟
-چه فرقی داره!😒
-ببینید...
من میخوام کمکتون کنم!
-هه😏
پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه!
-باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه
اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!!
-نگران آبروشونن نه من!
الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟
-مهم نیست...!
-هست!
بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....!
بارون شدید و شدیدتر میشد!⛈
هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...
دلم داشت میترکید!
باید چیکار میکردم...؟
دیگه نمیخواستم نفس بکشم...
انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.
هنوز سرم درد میکرد.
الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟
مهم نبود!
حتی مهم نبود دارم کجا میرم...!
پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...😴
-خانوم؟؟
صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!
چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!
-اینجا کجاست؟؟
-جایی که میخواستید.
یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی
که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن
و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!
-نگران نباشید،
خونه ی خودمه!!
با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠
و قبل از اینکه حرفی بزنم،
دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.
-برید تو و درو از پشت قفل کنید!
هیچکس نیست.
هر کسی هم در زد درو باز نکنید.
بازم گیج نگاهش کردم!!
-البته یه اتاق کوچیکه،
ولی تمیز و جمع و جوره!
-پس خودتون...؟
-یه کاریش میکنم.
بچه ها هستن...
امشبو میرم پیششون...
فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!
البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!
اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
و یه برگه گرفت سمتم.
برگه رو گرفتم و
شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!
یه جوری بود!!
-برید تو،هوا سرده.
شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!
فقط تونستم یه کلمه بگم
-ممنونم....
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.
به پشت سرم نگاه کردم،
از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!
بارون شدید شده بود!
با دست اشاره کرد که برو تو!!
رفتم داخل خونه و درو بستم!
یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود!
درو باز کردم،
دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.
همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.
دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،
یه یخچال،
یه اجاق گاز،
یه بخاری،
چندتا کابینت و ظرفشویی
و چندتا پتو
کل خونه بود!!
دوتا در هم کنار هم بود که احتمالا حموم و دستشویی بودن!
چقدر با خونه ی ما فرق میکرد!!
اون خونه بود یا این؟؟
🍁"محدثه افشاری"🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸