♥
❣ #سلام_امام_زمانم❣
حلالتماممشڪلاتےا؎عشق
تنهاتوبهانہ؎حياتےا؎عشق
برگردڪہروزمرّگےماراڪشت
الحقڪہسفينةالنجاتے ا؎عشق
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
♥️🦋♥️
@shahidaghaabdoullahi
🔰 #لوح | افضل اعمال عید سعید قربان
🔶 در روز #عید_قربان ، چیزی با فضیلتتر از ۵ چیز نیست
@shahidaghaabdoullahi
🌹عید قربان رسید و تشنهلبان
🌹عید قربانشان قیامت شد
🌹در طلوعی که آرزو کردند
🌹قسمت عدهای شهادت شد
🦋🦋🦋✨
عید قربان بود و قربانگه #منا
یاد باد از کُـشتِگان در کــربـلا
خُولی نامـرد رَذل و "حَــرمَـلِه"
نقششان پیداست در این مرحله
#عید_قربان
#عرفه_روز_عرفه
#دعای_عرفه_عیدقربان
#سلام_فرمانده
@shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
عبدالحسین رو کرد به من. با لبخندي به لب گفت: «چون خودشون نمی آن عملیات و جاشون امنه، فکر می کنن
ما هم در امان هستیم و بناست هیچ خطري تهدیدمون نکنه.»
بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. منتهی هیچ کس صبحت دنیا را نمی کرد، حرفها همه از شهادت بود و از آخرت،
و وصیتهاي باقیمانده. شور و شعفشان قابل وصف نبود. بعضی ها حتی به گریه و زاري حرف می زدند.
من و عبدالحسین هم رفتیم گوشه اي. یادم هست والفجر مقدماتی، عملیات حساسی بود تو منطقه ي فکه، و از آن
حساستر، مأموریت ما بود؛ باید می زدیم به پاسگاه طاووسیه ي عراق.همیشه تو این طور موارد، عبدالحسین بیشتر
از هر چیزي سفارش خانواده اش را می کرد.آن جا شروع کردیم به همین صحبتها، گاهی حرفها به شوخی کشیده
می شد، و گاهی هم جدي می شد.
چند دقیقه اي مشغول بودیم. یکهو صداي انفجار یک گلوله از جا پراندم! انگار از طرف دشمن بود. سریع دویدیم
طرف محل انفجار.سفیدي محاسن پیرمردي، به خون آغشته شده بود.ترکشها، قلب و پهلوش را دریده بود. اوضاع
وخیمی داشت. دست نمی شد به اش بزنی.پیش خودم گفتم: «معلوم نیست چرا هنوز جریان خونش قطع نشده؟!»
دو، سه تاي دیگر از بچه ها مجروح شده بودند. آنها را سریع فرستادیم عقب. او ولی وضعیتش طوري بود که نمی
شد حتی تکانش بدهی. لحظه هاي آخر عمرش را می گذراند. عبدالحسین کنارش نشست. سرش را آهسته بلند کرد
و گذاشت رو پاش. پیشانی اش را آرام بوسید. پیرمرد با صداي زیري گفت: «می خواستم تو عملیات باشم و اون جا
شهید بشم، ولی...»
آن حالش، اشک تو چشمهاش جمع شد.عبدالحسین دنبال جمله ي او را گفت: «ولی خداوند، قبل از عملیات تو
رو طلبیده، داره می بره.»
پیرمرد به سختی نفس می کشید. باز لبها را از هم برداشت.نالید:«خیلی دوست داشتم بیام تو عملیات شهید بشم!»
غم و اندوه، چهره ي مردانه ي عبدالحسین را گرفته بود.سهی هم داشت که روحیه اش را حفظ کند.گفت: «پدر
جان! من همین الان حاضرم با تو یک.
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
معامله اي بکنم.»
«چی؟»
«که هر جا من شهید شدم، به حساب تو بنویسند؛ و این جا که تو داري شهید می شی، براي من بنویسند.»
لبخند کمرنگی به لبهاي پیرمرد آمد.گفت:«تو این معامله رو با من می کنی؟»
عبدالحسین گفت: «البته، چرا که نه.»
پیرمرد با آن حالش گویی خوشش آمده بود از این حرفها.باز به حرف آمد و پرسید: «چرا؟»
عبدالحسین گفت: «چون شما، با این سن و سالت، تا همین جا که اومدي اندازه ي صد تا عملیات که من با این
هیکل و بنیه ام برم، ارزش داره؛ حالا این جا که چند قدمی دشمنه، ولی اگر تو اهواز هم شهید می شدي، من با تو
این معامله رو می کردم.»
پیرمرد گریه اش گرفت، کم رمق گفت: «نه، محل شهادت هر کی مال خودش.»
تا حرفی زده باشم، گفتم: «حاج آقا پشیمون نکن، معامله خوبیه که.»
«نه، هر کسی مال خودش، هر کسی مال خودش.»
این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادتین، و صحبت با خدا و پیغمبر (صلی االله علیه و آله).بعد هم با
حال و هواي خاصی، که اشک همه در آورد، به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولی، و به یک یک ائمه (صلوات االله
علیهم اجمعین)سلام داد. به اسم مقدس امام زمان (سلام االله علیه) که رسید، خواست بنشیند، نتوانست.بعد، با
آخرین رمقش گفت:«السلام علیک یا اباعبداالله الحسین.»
و جان داد، به آرامی.صحنه ي عجیبی بود.عبدالحسین رو به بچه ها گفت:«این لحظه ها خیلی عبرت انگیز، این طور راحت جان دادن،
نصیب هر کسی نمی شه.»
لحظه هایی بعد، جنازه را فرستادیم عقب...
تو همان عملیات بود که پام رفت رومین و سریع فرستادنم پشت جبهه. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.
طوري که بعداً فهمیدم؛ وضع پام خیلی ناجور می شود، تا حدي که هیچ راهی نمی ماند جز قطع کردن، که قطع
می کنند.
از آن به بعد هم دیگر توفیق پیدا نکردم تو جبهه ها، پا به پاي عبدالحسین باشم و بجنگم.
هشت، نه ماهی مشهد بودم تا اوضاعم کمی روبراه شد. پاي مصنوعی هم گذاشتم. تو این مدت، عبدالحسین هر بار
که می آمد مرخصی، سري هم به ما می زد.اصرار زیادي داشت که دوباره راهی جبهه شوم.می گفت:«حالا یک ذره
پا رو از دست دادي، مبادا موندگار بشی تو شهر.»
به شوخی گفتم:«با یک پا بیام جبهه چکار کنم؟»
می گفت: «اون جا قرار گاه هست، چیزهایی دیگه هست، تو بیا کار برات زیاده.
خودم هم چنین قصدي داشتم.کم کم باز راهی جبهه شدم. منتهی این بار دیگر مشغولیتم تو ستاد بود.
درست قبل از عملیات بدر، مسئوولیت ستاد نجف را داشتم، تو
اسلام آباد غرب.
دو، سه روزي به عملیات، نمی دانم چه شد که یکدفعه هواي دیدن عبدالحسین زد به سرم. کارها را روبراه کردم و
مخصوص دیدن او، رفتم محل استقرار تیپ امام جواد (سلام االله علیه.)
محوطه ي تیپ باز بود و وسعتش زیاد. از دو، سه نفر سراغ عبدالحسین را گرفتم، نمی دانستند کجاست.بالاخره
یکی، سایه بانی را نشان داد و گفت: «حاج آقا اون جا داشتن اصلاح می کردن.»
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🥀 بسم رب علی علیه السلام🥀 🌺امروز روز جمعه متعلق به امام زمان عج است برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا
الحمدالله این ختم قرآن هم به پایان رسید.
اجر همگی با امام رضا ع.
التماس دعا
#ڪُلُّنا_عَبّاسُڪَ_یَا_زینَب ❤️
💐عاشقان را
گر تو فرمان
بر نثار جان دهی
بر سر ڪوی تو
هر شب
عید قربان می شود🕋❣
🌷#شهید_حاج علی_آقا عبداللهی
#قربانی
#ڪوی_جانان💞
🌹کانال شهدای مدافعان حرم🕊
🆔 https://chat.whatsapp.com/C5HoJHii0SHJ4urdg8D5Xu
┄┅═✼🌺✼✼🍃🌺✼═┅┄
❤قرار شبانه❤
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
🦋بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ🦋
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ💚
❤️دعــای سـلامتی امــام زمــــان(عج)❤️
💚اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ
علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا💚
اللھمعجللولیڪالفرج
❤️اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤️
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
@shahidaghaabdoullahi
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
@shahidaghaabdoullahi
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
شهادت اتفاقی نیست
سعادتی است که نصیب هرکس نمی شود
باید شهیدانه زندگی کرد تا شهیدانه بمیری…
🌻قرار اول هر صبح🌻
برنامه امروزخود را بنویسیم.
با رعایت نظم، کارمان را پیش ببریم.
هدف را مشخص کن.😉🍃
🌷شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج 5صلـــوات🌷
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ...✨
@shahidaghaabdoullahi
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صـ۷٥٤فحه 📚
🍃رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🍃
🍃هدیه به امام زمان (عج)🍃
درددل فرزند شهید
تقدیم به پدرم
آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو...
تو کجایی پدرم...؟!
آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو...
بسکه دلتنگ تو ام ،از سر شب تا حالا...
آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو...
جانِ من حرف بزن!
امر بفرما پدرم.
آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو...
کوچه پس کوچه ی این شهر پر از تنهاییست
آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو...
پدر ای یاد تو آرامش من...!
امشب از کوچه ی دلتنگیِ من میگُذری؟!
جانِ من زود بیا
بغلم کن پدرم...!
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو...
به خدا دلتنگم!
رو به رویم بِنِشینی کافیست
همه دنیا به کنار...
گرچه از دور ولی، من تو را میبوسم
آنقَدر خاک کف پای تو هستم که نگو. ..
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل من وقف امام حسن ؏ است🌱
#دوشنبہهایامامحسنی💚
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
یکراست رفتم آن جا.روي یک صندلی نشسته بود، پارچه اي هم دور گردنش بسته بود. یکی از بسیجی ها داشت
ریش او را کوتاه می کرد. چشمش افتاد به من. به اش اشاره کردم چیزي نگوید. دوست داشتم عبدالحسین را
غافلگیر کنم. انگار قضیه را گرفت. به روي خودش نیاورد و دوباره مشغول کارش شد.
فاصله ي من با صندلی، یکی، دو قدم بیشتر نبود.عبدالحسین به آرایشگر گفت: «ریشم رو کم کوتاه کردي. تا جایی
که جا داره، کوتاه کن؛ زیر گلو و بالاي صورت و پشت گردن رو هم خوب صاف کن.»
چشمهاي آرایشگر گرد شد.خنده ي ساختگی اي کرد و گفت: «تا جایی که یادمه حاج آقا، شما ریشتون رو زیاد
کوتاه نمی کردین، زیر گلو و رو گونه ها رو هم نمی گذاشتین تیغ بزنم، حالا خبري شده که این طوري می گید؟»عبدالحسین با خنده جواب داد: «شما صاف کن، کاري به بقیه اش نداشته باش.»
او باز مشغول کارش شد و گفت:«خوب ما می خوایم بدونیم حاج آقا، دونستن که عیب نیست.»
عبدالحسین کمی خودش را رو صندلی جابجا کرد. گفت: «پدر جان،
پشت سر و زیر گلو که صاف باشه، وقتی ماسک بزنیم، خوب می چسبه و هوا نمی ره داخلش، این طوري دشمن
هرچی که شیمیایی بزنه، آدم می تونه استقامت کنه و بجنگه.»
از نگاه جوان آرایشگر، خواندم که انگار تعجبش بیشتر شده.گفت: «حاج آقا اگه جسارت نباشه، عرضی می خوام
خدمتتون بکنم.»
«بفرمایید.»
«راستش ما بسیجی ها همیشه بین خودمون شما رو به شهامت و به شجاعت اسم می بریم، همه می دونن که عراق
براي سر شما جایزه گذاشته و به تون می گن "بروسلی" و دائماً از تون بد می گن.»
آمد این طرف صندلی و باز مشغول کارش شد.ادامه داد:«با این حسابها، شما که دیگه نباید بترسین.»
عبدالحسین گفت: «اتفاقاً من می ترسم، ولی نه از جنگ و از مرگ، بنده از مفت مردن می ترسم، مثلاً اگر تو یک
گودالی نشسته بودم و داشتم با بیسیم حرف می زدم و یکهو دشمن شیمیایی زد و من اون جا مردم، در این صورت
چکار کردم براي جنگ؟»
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
آرایشگر چیزي نگفت. عبدالحسین، باز پی حرف را گرفت.
«اگر ماسک رو قشنگ و مرتب بستم و نگذاشتم تیک ذره هوا بره تو، اون وقت تا آخرین لحظه می جنگم و تیپ رو
هدایت می کنم؛ یک رزمنده ي خوب، باید تا جایی که می توانه بکشه و بعد خودش کشته بشه.»
مثل همیشه از شنیدن صحبتهاي او داشتم لذت می بردم. برام خیلی جالب بود که یک فرمانده ي تیپ، به این
صمیمیت دارد با یک بسیجی حرف می زند؛ آن هم فرمانده اي که زبانزد خاص و عام است، و به عنوان «خط
شکن»معروف شده.
می خواستم بقیه ي حرفهاش را گوش کنم، یکدفعه چند قدمی آن طرفتر
چشمم افتاد به «درویشی» او همین که مرا دید. با صداي بلندي گفت: «به به! آقاي حسینی.»عبدالحسین تا این را شنید، ملاحظه ي کار آرایشگر را نکرد. یکدفعه بلند شد و به تمام قد ایستاد.موها ریخت روي
پاهاش و رو زمین. آمد جلو. با همان سرو وضع مرا گرفت تو بغلش و شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی. درویشی
هم آمد کنارمان. خدا رحمتش کند. با خنده گفت: «بسه دیگه آقاي برونسی، ما هم می خوایم احوالپرسی کنیم با
سید.»
کم کم وحیدي و ارفعی و دو، سه تا دیگر از بچه ها هم آمدند. عبدالحسین پرسید: «از کی این جا
وایستادي؟»
لبخندي زدم و گفتم:«چند دقیقه اي می شه، داشتم سخنرانی شما رو گوش می دادم.»
زد به شانه ام و گفت: «برو بابا، هنوز نیومده شروع کرد، سخنرانی چیه دیگه؟»
رو کرد به آرایشگر و گفت:«حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من وایستاده؟»
«ایشون خودش اشاره کرد که من چیزي نگم، نمی دونستم این قدر دوستش دارین وگرنه زودتر می گفتم.»
گفت: «بگذار من کارم تموم بشه، بعد در خدمتم.»
نشست روي صندلی و چند دقیقه ي بعد کار آرایشگر تمام شد. با هفت، هشت تا دیگر از بچه ها که آمده بودند،
رفتیم چادر فرماندهی. چاي خوردیم و مشغول صحبت شدیم.
از فرمانده گردانهاي تیپ بود که در همان عملیات شهید ش هر دو شهید شدند
چند دقیقه اي که گذشت، به ام گفت:«اتفاقاً من با شما کار هم داشتم، خدارسوندت.»
بلند شد. من هم.از بچه ها خداحافظی کردیم و از چادر زدیم بیرون. رفتیم یک گوشه ي دنج. وقتی نشستیم و جا
خودش کردیم، خنده از لبش رفت. قیافه اش جدي شد و شروع کرد به صحبت.
آن روز، حدود یک ساعت و نیم حرف زد برام. حرفهاش همه وصیت بود. بیشتر از هر چیزي، سفارش خانواده و بچه
هاش را می کرد. می گفت: «بعد از من، تو حکم پدر داري براي اونها، اگر تو حقشون کوتاهی بکنی، روز قیامت
مطمئن باش که جلوت می گیرم!»
حتی مسائل دقیق و ظریف را هم می گفت.مثلاً سفارش می کرد که فلان چیز تو خانه است، از فلان جا بر می
داري و این کار را می کنی.
می گفتم: «چه خبره حاج آقا؟ حالا بعداً باز هم رو می بینیم.»
می گفت: «بالاخره وصیت چیز خوبیه.»
می گفتم: «شما از این صحبتها قبلاً هم داشتی، ان شاءاالله صحیح و سالم می مونی و هیچ طوري نمی شه نمی دانم تو آن لحظه ها، عشق به عبدالحسین مانع قبول حقیقت