برای امسال ی رفیق خوب دارم برات♥️
نیت کن بزن رو یدونہ از این لینکا ی رفیق اسمونی برات میاد 🌏💙
اسمشو و بدون همیشہ پیش خودت داشته باشش
التماس دعا💔🥺
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku🌸
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy🌸
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp🌸
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0🌸
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x🌸
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 🌸
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8🌸
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8🌸
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru🌸
1⃣0⃣:🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
990314_سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت سیویکمین سالگرد رحلت امام خمینی .mp3
17.41M
تولدش را شاید کسی یه یاد نداشته باشد😢
اما روز رفتنش در یادها ماندگار شد😔
۱۴ خرداد روز یتیم شدن ملت ایران بود💔
یڪ دنیا با تمام ابر قدرتهایش
ڪم آورد مقابل
ایــمــان و هــمت تو💔
#امام_خمینی
#رحلت_امام_خمینی
#سخنان_رهبر
#سالگرد_ارتحال_امام
#بصیرت_امام_خمینی
#روح_الله_خمینی 🥀
@shahidaghaabdoullahi
🌷بسم رب الشهدا🌷
حقیقت شهادت...
🕊️🌺🕊️شهادت یعنی تهذیب نفس یعنی کشتن نفس یعنی هر چی خدا گفت چشم.
شهادت یعنی کار کردن برای اسلام و انقلاب یعنی استراحت بعد شهادت🕊️
#شرط_شهید_شدن_شهید_بودن_است
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#قسمت_19
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم...
جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند...
همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه....
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.....
طاقت شلوغی را نداشت....
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند...
ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم....
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت
-بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد
-به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم
بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد......
چند روز ماند ب مراسم عقدمان ،ایوب رفت ب جبهه و دیر تر از موعد برگشت ..
به وقتی ک از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم ..
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند ....
دو شاهد لازم داشتیم ...
رضا ک منطقه بود....
ایوب بلند شد
-میروم شاهد بیاورم
رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ...
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد....
ایوب با دو نفر برگشت...
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند...
یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت
-اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید....
نشست کنارم....
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد...
از توی قندان دو حبه قند برداشت...
عاقد شروع کرد....
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد......
اقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود ،همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را ....
یک بار یادش رفت ...
چنان قشقرقی ب پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت....
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند....
برای همین مامان خیلی عصبانی شد ،بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم....
با دلخوری گفت
-گناه دارد شهلا،جلویش باچادر ک مینشینی،مثل غریبه ها هم ک صدایش میزنی...طفلک برادرت نیست ،شوهرت است.....
ایوب خیلی زود با من.صمیمی شد،یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت
-لااقل این جمله ای ک میگویم را تکرار کن ،دل من خوش باشد....
گفتم
-چی دل شما را خوش میکند؟؟
گفت
-به من بگو،مثل بچه ای که به مادرش محتاج است،ب م
احتیاج داری....
شمرده شمرده گفت ک خوب کلماتش را بشنوم
رنگم از خجالت سرخ شد...
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم....
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز ،یک روزه برگشت ؛با دست پر....
از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود ،ذوق کرده بودم....
قاب عکس بود...
از کادو بیرون اوردم....
خشکم زد......
عکس خودش بود،درحالی ک میخندید.....
-چقدر خودت را تحویل میگیری،برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت ...
روی تاقچه گذاشت.....
یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش....
-منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.....
#ادامه_دارد...
@shahidaghaabdoullah
*⚘﷽⚘
#قسمت_20
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ...
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....
انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت...
از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند....
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد.....
ایوب طاقت نمی اورد،از فرمانده اجازه میگیرد ک با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد ...
چند نفری را میرساند و بر میگردد.
به مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود .....
خمپاره کنارشان منفجر میشود....
ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را.....
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد ک اشهدش را میگوید....
سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود ....
کسی را میبیند ک نزدیکش میشود....
میگوید بلند شو....
و دستش را میگیرد و بلندش میکند...
ایوب بازویش را ک ب یک پوست اویزان شده بود ،بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود....
میگفت.....
من از بازمانده های هویزه هستم
این را هر بار میگفت ،صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.......
دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است ک توی سرش جا خوش کرده اند.....
از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند....
برای انکه ارام شود سیگار میکشید....
روز خواستگاری گفتم ک از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار....
دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک ب قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند....
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد....
وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه ب هوش امده میچرخید...
عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب ک درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد......
خانه پدری ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم ....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود......
نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی ک میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود ....
تکان نمیخورد.....
ترسیدم.....
صورتم را جلوی دهانش گرفتم....
گرمایی احساس نکردم....
کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد ....
جلوی دهانش گرفتم....
ایینه بخار نکرد...
برای لحظاتی فکر کردم مردی را ک حالا همه زندگیم شده است
مرد من....
تکیه گاهم....
از دستش داده ام......
بعد ها فهمیدم از حال رفتنش ،یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است....
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد....
حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند
"عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است"
#ادامه_دارد...
@shahidaghaabdoullahi