🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۶
از در کارگاه که خواستم بیرون بیایم،یاد شعری افتادم.تصمیم گرفتم برای خداحافظی، برای بچه های تخریب هم یک شعر بنویسم.پای وایت برد رفتم و با ماژیک قرمز نوشتم:((کز سنگ ناله خیزد،روز وداع یاران)).
نگاهی به کارگاه کردم،همه چیز مرتب سرجای خودش چیده شده بود.دلم میخواست روح الله حتما اینجا را میدید که چقدر مرتب همه چیز را مرتب چیدم.در کارگاه را بستم و همراه مصطفی و علاءبه سمت تل حاصل رفتیم.وقتی رسیدیم پای کار،همه تله هایی را که خنثی کرده اند،به ردیف یکجا چیدند.گفتم:((خب مشکل چیه؟؟))مصطفی گفت:((تا اینجای کار را خوب پیش بردیم،اما دو سه تا تله،اون بالا زدن،نمیدونیم باید چی کارش کنیم،معلوم نیست سیستمشون چیه؟برای همین گفتیم خودت بیایی باهم بریم بالا.))باران زمین را حسابی شُل و گِل کرده بود.قدم از قدم برمیداشتیم ،گِل مثل سریش به پوتین هایمان می چسبید. مصطفی گفت:این همه لباس شستی و تیپ زدی،ببین چی شد؟خندیدم و گفتم :متوجه نشدی؟کلی هم ادکلن زدم.علاء سرش را تکان داد و گفت:(حاسّه الشم،خلیل عالی).مصطفی سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:یعنی چی؟گفتم:میگه بوی عطر خلیل عالیه.😍
مصطفی با شیطنت گفت:خودم متوجه شدم،خواستم ببینم فهمیدی چی گفت یا نه!
هرسه نفر خندیدیم.آن قدر آرامش و اطمینان قلبی داشتیم که بیشتر شبیه این بود که آمدیم برای گردش تا پاک سازی و من این حال خوب را دوست داشتم.
چند قدمی از لب جاده به سمت تپه رفتیم،بالای سرکار که رسیدیم،دیدم تا جایی که توانستند کار را پیش بردند،اما دو قسمت اصلی خنثی نشده بود و به اصطلاح تله را زخمی کرده بودند.چندتا سیم آویزان مانده بود،تایمر از کار افتاده بود،اما تله کاملا نبض داشت.سیم چین،انبردست،کاتر،...داخل جیب خشابم بود.کمی فاصله گرفتم و سوئیچ را به مصطفی دادم،گفتم((بی سیم و تلفن را خاموش کن،بذار توی ماشین.چندتا وسیله هم با خودت بیار.قبل از اینکه خیلی از من فاصله بگیرد،صدایش کردم،کلید اتاق و کمدم را به سمتش پرتاب کردم و گفتم:بیا اینا دستت باشه. قبل از اینکه بنشینم پای کار،نگاه کردم،دیدم علاء خیلی نزدیک من ایستاده،لبخندی به او زدم و گفتم:برای چی چسبیدی به من؟یکم برو عقب تر چیزیت نشه.
برادر گمنامم"
پلاکش " را برای ما جا گذاشت ،
تا روزی بدانیم ، از جنس ما بود ...
" هویتش " خاکی بود !
اما " دلش " را به آسمان زد ...
گمنامی راز عجیبی است ...!
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
تو بهترین لبخند دنیا را داری
حتی نگاهت هم آرامش بخش است
فقط بخند ...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
❌کپی با ذکر منبع مجاز میباشد❌
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
🥀{بسم رب الشهدا والصدیقین}🥀
#اَلسَّلامُ_عَلَيْكُمْ_يا_اَوْلِيآءَ_اللَّهِ_وَاَحِبَّائَهُ
🌷اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک🌷
🤲خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.
🦋شروع فعالیت مون شادی روح پاک🦋
#شهیدعلی_آقاعبداللهی پنج صلوات هدیه میکنیم
عاقبتمون ختم بخیر به دعای شهدا🕊🌷
🌸کپی بنربا ذکر منبع مجاز می باشد❌🌸
کانال رسمی شهید علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
❣#سلام_امام_زمانم❣
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...✋
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو.
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
#امام_زمان ارواحنا فداه💚
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
هدایت شده از 🌹عروسکهای باحجاب مهر🌸بان
✅کد_21.امام رضا
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✅اینجامسابقه داریم🤩 جانمونید
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✅همراه با جوایز عروسکی😍🎁🎁
جهت سفارش وشرکت در مسابقه👇
@Razehsadat
اینجا کانال عروسکهای اسلامیه👇
🌸کانال در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1168769027C6e026fc01c
🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼
تو بهترین لبخند دنیا را داری
حتی نگاهت هم آرامش بخش است
فقط بخند ...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
✍#خاطرات_شهدا📜
🥀گریه😭برای یک زخم کوچک
💐امیر حسین تنها یادگار شهید است.پای حرف که به او می افتد.
🌺مادر شهید از خاطرات ازدواج شهید و عشق و علاقه او به فرزندش می گوید:ما اسفند ۹۱ برای علی آستین بالا زدیم و عقدش را طی یک مراسم ساده محضری برگزار کردیم.۳۰ اردیبهشت ۹۲ هم که جشن شان برگزار شد و کمی بعد سر خانه و زندگی شان رفتند.
🌻نوه ام امیر حسین۱۱شهریور۹۳ به دنیا آمد.علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد،اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد.آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد.من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود.اما علی از فرط علاقه به فرزندش،آرام نمی شد.
🌼از مادر شهید می پرسیم با وجود این همه وابستگی که به شما و خانواده و خصوصا فرزندش داشت چطور دل کند و رفت:هنر امثال علی همین است که با وجود همه دلبستگی ها به خاطر ارزش ها و اعتقادهایی که دارند، دل بکنند و بروند.علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد.من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند.حتی به یکی از خواهرانش گفتم:علی دارد آماده رفتن می شود.
🖼#طرح_ویژه(۳)
🌷#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان🕊
🆔 کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
طرح فایل(۳)پاسدار شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی.jpg
417.3K
💢طرح فایل(۳)با کیفیت
🌷🕊شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی (ابوامیر)شیرخانطومان🕊🌷
🆔 کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
هدایت شده از خواص آیات
🔴 دحو الارض جزو چهار روز سال که به فضیلت روزه گرفتن ممتاز است
🔵 طبق حدیثی از امام صادق و امام باقر (ع)، که در انتهای مطلب آمده است،مضمون آن چنین است که در طول سال، چهار روز است که در فضیلت روزه، امتیاز ویژهای دارند:
1️⃣ روز هفدهم ربیع الاول؛ که ولادت پیامبر اکرم (ص) است.
2️⃣ روز بیست و هفتم ماه رجب؛ که پیامبر اکرم (ص) در آن روز به پیامبری مبعوث شدند.
3️⃣ روز بیست و پنجم ذى القعده؛ که روز دحو الارض است.
4️⃣ روز هجدهم ذى الحجه؛ که عید غدیر است و روزی است که پیامبر اکرم (ص)، حضرت علی(ع) را به امامت نصب کردند.
🌕 قدْ وَرَدَ الْخَبَرُ عَنِ الصَّادِقِینَ ع بِفَضْلِ صِیَامِ أَرْبَعَةِ أَیَّامٍ فِی السَّنَةِ إِلَى أَنْ قَالَ یَوْمُ السَّابِعَ عَشَرَ مِنْ رَبِیعٍ الْأَوَّلِ- وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی وُلِدَ فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ ص فَمَنْ صَامَهُ کَتَبَ اللَّهُ لَهُ صِیَامَ سِتِّینَ سَنَةً وَ یَوْمُ السَّابِعِ وَ الْعِشْرِینَ مِنْ رَجَبٍ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی بُعِثَ فِیهِ رَسُولُ اللَّهِ ص- وَ مَنْ صَامَهُ کَانَ صِیَامُهُ کَفَّارَةَ سِتِّینَ شَهْراً وَ یَوْمُ الْخَامِسِ وَ الْعِشْرِینَ مِنْ ذِی الْقَعْدَةِ (فِیهِ دُحِیَتِ الْأَرْضُ) وَ یَوْمُ الْغَدِیرِ- فِیهِ نَصَبَ رَسُولُ اللَّهِ ص أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع إِمَاماً
📚 وسائل الشیعه ج ۱۰ ص ۴۵۶ ح ۱۳۸۳۶
🔴 طبق روایت مندرج در مفاتیح الجنان روزه گرفتن دحوالارض معادل ۷۰ سال روزه گرفتن و در روایت دیگر کفاره ۷۰ سال است.
🌹@kavasayat🌹
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۷
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و آرام کنار مین نشستم. درست حدس زده بودم، دو زمانه بود و با کوچک ترین حرکت دومی فعال میشد،برای لحظه ای رایحه سیب همه جا پیچید.یک مرتبه در دلم چیزی شبیه قند آب شد.حس کردم در مرکز نور و حرارت قرار گرفتم.گردوخاک که فرو نشست،سید علاء از ته دل فریاد میزد،😭😭به صورتش نگاه کردم.چشم چپش کامل از حدقه بیرون زده بود و خون تمام صورتش را گرفته بود.مصطفی چندبار زمین خورد و بلند شد،موج انفجار او را گرفته بود......
علاء دست روی چشمش گذاشت،ولی خون از لای انگشت هایش بیرون میزد.مصطفی همانطور که گیج میخورد،به سختی خودش را رساند به ماشین و بی سیم را برداشت.دست هایش جان نداشت کلید روشن را فشار دهد.انگشت هایش میلرزید.با هر جان کندنی بود، بالاخره بی سیم را روشن کرد و رفت روی خط ابوحسنا:
_ابوحسنا،ابوحسنا،خلیل
در فاصله آمدن جواب از بی سیم،نفسش که انگار گره خورده بود را آزاد کرد،آه کوتاهی کشید و بعد با پشت دست چشم هایش را پاک کرد.باز هم کلید را فشار داد و گفت:
ابوحسنا، ابوحسنا، خلیل
بعد چندثانیه صدای ابوحسنا آمد که میگفت:
)خلیل جان به گوشم)
مصطفی سرش را به صندلی تکیه داد.آب دهانش را که مثل زهر تلخ شده بود ،قورت داد.انگار که یک مشت خاک خورده بود،صورتش را در هم کرد و گفت:((حاجی منم مصطفی، خلیل کربلایی شد)).😭😭😭
ابوحسنابا تشر پرسید:درست حرف بزن،خلیل چی شده؟
مصطفی با گریه گفت:خلیل کربلایی شد،حاجی بدبخت شدیم.
😭😭😭🖤🖤
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۸
هیاهوی صداها را رد کردم .رگه آفتاب تا وسط های اتاق آمده بود.مامان با چادر نماز سفید خوشگلش سر سجاده نشسته بود،زیر لب ذکر میگفت؛ و با هر ذکرش یک دانه تسبیح پشت سر بقیه میدوید،خم شدم،چادرش را بوسیدم. مطمئن بودم دل تنگ محبت ها و نگاه پر از عشقش میشوم،برای همین صورتم را نزدیک آوردم و صورتش رابوسیدم .شنیدم که گفت:خدایا شکرت ،من راضی ام به رضای تو.
مصطفی بی سیم را پرت کرد روی صندلی،از ماشین پیاده شد. نیم خیز رفت کنار علاء پر از ترکش های ریز و درشتی شده بود که رگه های خون از آن بیرون میزد.مصطفی دست راست سید علاء را کشید،انداخت پشت گردن خودش.یا علی گفتند و از جا بلند شدند.از کشیده شدن پاهای علاء معلوم بود رمقی به پاهایش نیست.مصطفی هروقت حس میکرد توان کشاندن علاء را ندارد،میگفت:((یا زهرا ))
بالاخره کشاندش کنار ماشین. بدن بی حس و حال علاء را به لاستیک ماشین تکیه داد.سریع چفیه اش را از دور گردن باز کرد،دست برد سمت دست های خونی علاء،عربی و فارسی قاتی کرد و گفت:((علاءجان اسحب ایدک)).
😭😭😭😭
علاء دستش را برداشت.مصطفی چشم هایش را ریز کرد،انگار نمیخواست چیزی را که میبیند، باور کند.سمت چپ صورت علاء یک لخته بزرگ خون جای چشم بیرون زده اش را گرفته بود.تمام صورتش پر از زخم های ریزی بود که با کوچک ترین اشاره سرباز میکرد.مصطفی پیشانی علاء را بوسید،چفیه را آرام گذاشت روی محل خون ریزی،حتی ترسید گره اش بزند.
بی سیم داشت پشت سر هم پیجش میکرد.سریع یک شیشه آب از داخل ماشین اورد،آب را نزدیک لب های علاء برد،یکی دو جرعه آب روی لب هایش ریخت.صدای بی سیم کلافه اش کرده بود.
مصطفی، مصطفی، ابوحسنا
مصطفی، مصطفی، ابوحسنا
مصطفی با بی حال بی سیم را برداشت،گفت:حاجی جان تو رو خدا یکی بیاد اینجا.
بعدش آمد نشست کنار علاء ،سرش را روی شانه اش گذاشت،چیزی در گوشی گفت:هر دو زدند زیر گریه.😭😭😭
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۹
رفتم کنار روح الله نگاهش کردم، مثل همیشه مغرور و دوست داشتنی بود.دل شوره و اضطرابش را پشت اخمی که روی صورتش داشت،پنهان کرده بود.رو به رویش نشستم و زل زدم به چشم هایش.انگار آرام تر شد.خندیدم،سرم را نزدیک شانه اش بردم و در گوشش گفتم:((داداش خوبم مراقب خودت باش))😭😭
مصطفی بلند شد ،به سمت من آمد تا به من برسد.چندبار زمین خورد،تمام لباسش گلی شد.اشک هایش مثل دانه های شبنم از روی صورتش سُر میخوردند.سوت انفجار هنوز در سرش میپیچید.خودش را رساند بالای سر من.به پهلو افتاده بودم،چقدر برگ و خاشاک روی تنم ریخته بود،انگار درخت زیتونی که آن نزدیکی بود،تمام برگ هایش را به من هدیه داده بود.کسی دورتر آیه(والتین و الزیتون .....)را تلاوت میکرد.هنوز بی سیم چین بین انگشت های دستم بود.سیم آخر،قبل از فشار دست من عمل کرده بود.😢
یک طرف صورتم،پهلویم و همه بدنم پر از خون بود.باز و بندی که به بازوی دست چپم بسته بودم،نزدیک مچم افتاده بود و من چقدر حال خوبی داشتم.یک راست رفتم تا جایی که روضه حضرت علی اکبر ع خوانده میشد.بابا یک گوشه ایستاده بود و اشک میریخت.خم شدم،دست های زحمت کش و مهربانش را بوسیدم.دلم میخواست در گوشش بگویم،به جای اشک ،گل روی سر عزادار های امام حسین ع بریز و این صحنه جلوی چشمم به عینیت رسید.دیدم که بابا مشکی پوشیده،گوشه هیئت ریحانه ایستاده و گل روی سر دوستانم میریزد.
برای یک لحظه به پایین نگاه کردم. چقد راحت خوابیده بودم،انگار که اصلا خسته نبودم.از جسمم فاصله گرفتم ،به دنبال عطر سیب رفتم تا زینبیه.
داخل صحن،کسی صدایم کرد.نگاه کردم دیدم مهدی عزیزی،رضاکارگر،سیدجعفر و جمع زیادی از بچه ها با احترام دست به سینه به سمت قبله ایستادند و بانویی غرق در نور و عظمت به سمت من قدم برمیداشت.🌷🌷🌷🌷🌼🌼🌼🌼💚💚💚💚💚💚
پایان.
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
#مسابقه 📣 #غدیری_ام #غدیر سلام دوستان تا عید بزرگ غدیر ما هر روز، روزشمار عید غدیر رو میزاریم با
سلام یاران شهدایی ✋
ان شاء الله طبق روال هر ساله ی کانال برای عید بزرگ غدیر مسابقه داریم از خطبه های نهج البلاغه
تا ان شاء الله بشود هر سال جشن باشکوه تری برای غدیر داشته باشیم
@shahidaghaabdoullahi
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
اعلام برنده های دومین سال برگزاری مسابقه ی #غدیری_ام با انتخاب پدر بزرگوار شهید جاویدالاثر علی آقا
پارسال برنده ی مسابقه مان را هم پدر بزرگوار شهید آقا عبداللهی انتخاب کردن 😍😍
واقعا خیلی لذت بخش است که با انتخاب پدر شهید برنده ی مسابقه شوید.
ان شاء الله همه ی شامل دعای پدر و مادر شهید باشیم :)
دانلود+دعای+توسل+مهدی+سماواتی+++متن.mp3
10.19M
🌸قرار چهارشنبه شب هامون دعای توسل بنیابت از شهدایی دفاع مقدس شهید ابراهیم هادی شهدایی مدافعان حرم🌸
♥التماس دعای شهادت♥
برای سلامتی اقا صاحب زمان عج برای حاجت اعضای کانال شهید جاویدالاثر علی آقا عبداللهی 🤲🏻
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحقحضࢪٺزینبکبرۍسلاماللهعلیها🌹🕊🌹
علاّمه مجلسی فرموده است: در بعضی از کتابهای شایسته احترام از محمّد بن بابویه نقل کردهاند که این دعا را از امامان(علیهمالسلام) روایت کرده و گفته است: در هیچ امری آن را نخواندم مگر آنکه به زودی اثر اجابت آن را یافتم التماس دعا 🌼🕊🌼
🌹شادی روح تمام شهــدا، و امام شهدا و سلامتی وتعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج #5صلـــوات🌹
❤اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم❤
🖐سلام و عرض ادب خدمت رمان خوانها و همراهان همیشگی 🌷🕊
دوستان قرار هست از چهارشنبه رمان 《 #قصه_دلبری....》در کانال شهید علی آقا عبداللهی بار گیری شود 🌸😊
رمانی بسیار جذاب و عالی 🖐🌹
دوستان لینک کانال رو نشر دهید اجرتان با شهدا 🕊
⤵️⤵️⤵️
کانال شهید علی آقا عبداللهی 👇
@shahidaghaabdoullahi
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
در نشر بنر کوشا باشید 🍃
🌟قصه دلبری🌟❤️🌸۱
روایت آشنایی شهید محمد حسین محمدخانی و همسرشون ❤️❤️
شهید محمدحسین محمدخانی مدافع حرم خانم حضرت زینب س.اسم جهادی عمار حلب
🌸🌸
قسمتی از داستان
حسابی کلافه شده بودم.نمی فهمیدم که جذب چه چیز این آدم شده اند.از طرف خانم ها چندتا خواستگار داشت.مستقیم به او گفته بودند،آن هم وسط دانشگاه.وقتی شنیدم گفتم:چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه قصد دارم باهات ازدواج کنم،اونم با چه کسی!اصلا باورم نمیشد،.عجیب تر اینکه بعضی از آن ها مذهبی هم نبودند.
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد.برایش حرف و حدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکید کرد:(وقتی زنگ زد،کسی حق نداره جواب تلفن رو بده)
برایم اتفاق افتاده بود که زنگ بزند و جواب بدهم.باورم نمیشد این صدا صدای او باشد.برخلاف ظاهر خشک و خشنش،با آرامش و طمأنینه حرف میزد.تُن صدایش رنگ و موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمی آمد، دانشگاه را باخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود،شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار.در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود.یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت روی شانه اش،شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ.وقتی راه میرفت،کفش هایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد،بیشتر می دیدمش.به دوستانم میگفتم