eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
912 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
90 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
در یاد دمشق غرق غم می باشم در بین همین نوحه و دم میباشم با پرچم سرخ یا اباعبدالله سرباز مدافع حرم🕊میباشم 😔 🌹 @shahidaghaabdoullahi
 ما شمع غمیم شعله نداریم آواز تنیم خانه نداریم باور به خدا کن که همیشه جز دوری تو غصه نداریم   @shahidaghaabdoullahi
، از فرصت هایی که نصیبشان شد؛ نهایت استفاده را بُردَند... و در نهایت ، بُردَند ...! قرار نیست ‌ما هم‌ بازنده‌ شویم @shahidaghaabdoullahi
شهدا گاهی نگاهی میدونم آدم خوبی نبودم . فقط میتونم بگم شرمنده ام 😭😭😭😭 شهید هادی کجایی 😔😔 داداش محمد تور جی زاده چند روزیست نتونستم بیام مزارت آرام شوم شهید کاظمی 😔😔😔 دلم یک بغل گلزار شهدا میخواد ولی اجازه نمی دند به خاطر بیماری اینجا اومدم کنار چندین خاطرات از رفقا خاطرات از حاج قاسم خاطرات شهید صیاد شیراز ی شهدا گاهی نگاهی شرمنده ام دارم خفه میشم دلتنگ یک مزار شهید گمنام دلتنگ مزار شهدای که چند وقت هست نرفتم اینجا هستم اینجا با شرمندگی 😢😢😭😭😔😔😔 @shahidaghaabdoullahi
. نِوشته بود: هَمه یِ دُنیارو دارَن میکروب زُدایی و ضدِ عُفونی میکُنن، هَمه جا دارِه تَمیز میشِه.. اِنگار قَرارِه مِهمونِ ویژِه ایی بیاد :)
🍃 ★دوستے با ڪافران★ خداوند مےفرمایند: إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَىٰ إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ ۚ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ 【٩】 _سوره ممتحنہ_ و تنها شما را از دوستی کسانی نهی می‌کند که در دین با شما قتال کرده و از وطنتان بیرون کردند و بر بیرون کردن شما همدست شدند، زنهار آنها را دوست نگیرید و کسانی که با آنان دوستی و یاوری کنند ایشان به حقیقت ظالم و ستمکارند! یہ وقت گول ظاهرشونو نخوریم! @shahidaghaabdoullahi
زینب زیر لب میگه به عباس ای جان لبخندش رفته به باباش :) امید دنیایی .. دلبند بابایی .. سر تا پا زهرایی .. تویی تویی تو دختر شاه کربلا :) @shahidaghaabdoullahi
خوب مـــــن... سخن از رفتن تو یا من نیســـــت... حرف از حس عمیقـــی ست که بر جا مانـــــده تو بگـــــو وقت دلتنگی دل, پاسخ اش را چه دهـــــم؟؟؟ @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 بود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد و اصال حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد... – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد... همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه... من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين، @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده باالي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي. نيم ساعت بيشتر باالي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت. – چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟ از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟ – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم. ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالن ثبت نامم کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي... بدون اينکه جواب سالم علي رو بده، رو کرد بهش... – تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه نوشتي؟ از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد... بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم... نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟ @shahidaghaabdoullahi
تو این روزای قرنطینه نمیدونی چطوری زمان رو بگذرونی⁉️😕 🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒 بزن رو این ها 👆 به شرطی اصلا نفهمی زمان چطوری گذشت🤪