✅ دیدار ورزشکاران سبزواری با خانواده شهید الداغی
➡️ @shahidaldaghy
#روایت_میدانی
با مردمی که برای مراسم وداع آمده بودند گفتگو می کردم، بیشتر مردم در پاسخ به این سوال که اگر آن شب شما به جای #شهید_حمید_رضا_الداغی در آن موقعیت قرار می گرفتید چه می کردید دچار سکوت طولانی می شدند، پاسخ دادن به این سوال برایشان خیلی سخت بود، به واقع درباره خودشان مردد می شدند، تردیدی جدی
#شهید_غیرت
➡️ @shahidaldaghy
یکی از قاتلین #حمیدرضا_الداغی قبلا مرتکب قتل عمد شده و با وساطت بزرگان شهر و پرداخت دیه از قصاص فرار میکنه. و الان مجددا مرتکب قتل میشه
یکی از فلسفههای قصاص همینه، بازدارندگی از قتل مجدد. حالا هی سلبریتیهایی که الان لال هستن دو روز دیگه میان هشتگ نه به اعدام میزنن. این هشتکهای نه به اعدام خودش عامل قتلهای دیگه میشه، قاتل همیشه دلش به همین حمایتها خوش خواهد بود و تو کارش مصمم تر میشه.
اگر در همین صحنه سبزوار به جای حمیدرضا_الداغی یکی از اون دو نفر کشته شده بود، امروز اینترنشنال و بیبیسی خودشون رو تیکه پاره میکردن، سلبریتیها میگفتن ماهم یک الداغی هستیم، تجمعات دانشجویی داشتیم، بزرگان حوزوی جریان اصلاحات بیانیه می دادند، اتحاديه اروپا بیانیه حقوق بشری می داد. بایدن کنار ملت! میایستاد، حکومت مسؤل مستقیم قتل بود و...
✏️حسیندارابی
➡️ @shahidaldaghy
چرا رفتی؟
روایتی از خانه شهید مهندس حمیدرضا الداغی
وارد کوچه میشوم. خانمها در گروههای چند نفره ایستادهاند و با هم صحبت میکنند. بنرهای مشکی روی دیوار آدرس دقیق منزل شهید را میدهند. جلوی در، حتی روی پلهها هم کفش است. وارد منزل میشوم. تعداد افراد در قسمتی از خانه بیشتر است. جلوتر میروم. مادر شهید نشسته و صحبت میکند.
+ بار اولش نبود. همیشه وقتی این کارها را میکرد، میگفتم: مامان شما چیکارشی؟ میگفت: ناموسمه. همهشون ناموس منند. همسرم رو در جوانی از دست دادم. بعدش حمید شد تکیهگاهم، چه تکیهگاهی!
بلند میشود تا مردم را بدرقه کند. تلاشم را میکنم تا جلو بروم و عرض ارادت کنم؛ جمعیت مانع میشود. از لابهلای مردمی که دارند میروند عبور میکنم و به خانم گرامی، مادر شهید، میرسم. هنوز ایستاده است.
خواهش میکنم بشینید. اینطوری اذیت میشید.
+ حمید خیلی مؤدب بود؛ من به مهمونهاش ادب نکنم؟ باید احترام کنم.
از صمیم قلب بهتون تسیلت میگم. خوش به حالتون که چنین پسر خوش غیرتی تربیت کردید. شما معلم مامانم بودید، امروز اومدم تا از طرف ایشون هم بهتون تسلیت و تبریک بگم.
چشمهایش خیس است. لبخندی میزند و میگوید: بچههام من رو تنها نذاشتن. همهی مردم سبزوار تنهام نذاشتن. سپاسگزارم. سپاسگزارم. خوش اومدید مامان. خدا عاقبتتون رو بخیر کنه.
✏️مطهره خرم
➡️ @shahidaldaghy
15.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دیدار ورزشکاران سبزواری با خانواده شهید حمیدرضا الداغی
➡️ @shahidaldaghy
نه بسیجی بود
نه طلبه بود
فقط بیتفاوت نبود
اینجوری امام رضا خریدش!
#شهید_حمیدرضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
خیلی تو خودش بود، جواب بیشتر سوال هایم را با سکوت و نگاه پس داد؛ اما وقتی که پرسیدم فکر می کنی ریشه این اتفاقات و جنایات چیست و چه کنیم که اوضاع بهتر شود؛ بلافاصله گفت آمریکا و اسرائیل، این ها ریشه فساد و جنایت هستند، بعدش هر چه باقی ماند را توی خودمان درمان کنیم
#مراسم_وداع
#شهید_حمید_رضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
*بنی آدم: چند نما از دیدار با پیکر شهید حمیدرضا الداغی؛ دوشنبه شب، 11 اردیبهشت 1402*
✏️محمد حسین ایزی
1
کلاس دانشگاهم تمام شد. غروب که آمد توی سقف آسمان، باران شروع کرد باریدن. یک قطره افتاد گوشه چشمم. راه گرفت تا زیر چانه ام و چکه کرد. حمید الان کجا بود؟ از مشهد آمده بود سبزوار؟ نمی دانستم.
سوار اتوبوس شدم. با خودم گفتم این همه دانشجوی ادبیات فارسی داریم؛ از کارشناسی تا رده های بالاتر، هیچ کدام شان نمی آیند بروند توی مراسم، بروند خانه شهید یا هر جای دیگر برای این ماجرا دست به قلم شوند، محتوا تولید کنند. توی آن دانشگاه چه می کنند دقیقا؟! فقط با پول این مردم درس می خوانند؟! این که نشد کار. کِی می خواهند به درد مردم بخورند؟
2
نماز را خواندم. کفش پا کردم رفتم توی خیابان. بادی ملایم می وزید. از بیهق راه افتادم طرف خیابان ابوریحان. پیاده کوچه ها را می گذشتم و مردم را خوب تماشا می کردم. بعضی به قیافه شان می خورد دارند می روند دیدار شهید. هر چه نزدیک خیابان ابوریحان می شدم، مردمی که به سمتش می رفتند، بیشتر می شدند. رودهایی که هر کدام از محله ای آمده بودند و حالا همه داشتند به یک خیابان می ریختند، به هم می رسیدند.
3
مجری روی سِن بود. من پس و پیشم را زیاد نمی توانستم واضح ببینم. بارانِ دم غروب، شیشه های عینکم را لکه کرده بود. سر می دواندم به اطراف. مردم آن قدر چفت هم بودند که نمی توانستم بشمارم شان. مجری گفت: «حال دختر شهید بد شده بردنش بیمارستان. روزهای سختی را می گذراند. مگر چند سال دارد؟ فقط پانزده. برایش دعا کنید خواهشا. به دعای تان نیاز دارد!»
اشک مدام می آمد خودش را می کوبید دور چشمم ولی نمی توانست بپرد بیرون.
حمید، کجا بود الان؟!
4
دو پسر 18 ساله آمدند. لباسِ کار تن شان بود؛ شلوار روغنی و پاره پاره. مکانیک بودند. ایستادند کنارم. این اطراف که اصلا مکانیکی نیست. با مکانیکی هم فاصله زیادست. معلوم بود هر طور بوده خودشان را رسانده بودند این جا.
یک پسر دیگر با کوله پشتی رسید و او هم ایستاد به تماشا. جوان هایی که اصلا ظاهرشان به مذهبی بودن نمی خورد، همین طور می آمدند و گوشه ای می ایستادند. زن های مانتویی و چادری، پیرمردهای موسفیدکرده و جوان های سی ساله. پسرک ها و دخترکان مدرسه ای و مهدکودکی. ترکیبی از این ها من را توی حس جدیدی فرو می برد. یک لحظه توی مغزم جایی باز شد، حسی خلق شد که قبلا تجربه نکرده بودم. ای کاش دانشجوها از آن اتاق های درسی می آمدند بیرون، این جا بودند!
5
دست به سینه ایستاده بودم. جلویم را می دیدم که مجری داشت شعر می خواند. گوشم با او بود که یک هو صدای گریة زنی را یک متری ام شنیدم. تکیه زده بود به مردی که شاید شوهرش بود یا برادرش. سرش را گذاشته بود روی سینه او و هقهق می کرد. هر دو لباس سیاه تن شان بود. دقیق نشناختم شان ولی از خانواده شهید بودند. زن از شدت اشک به زانو افتاد همان جا نشست. مرد انگار توی یاخته یاخته اش لرزی را حس می کرد. سرما را که انگار افتاده باشد توی تنش؛ آن هم برج دو. زن دیگری آمد سمت شان. با مرد و زنِ به زانو افتاده سلام کرد و تَسلّی داد. گفت برای دختر حمید خیلی سخت است.
گروه سرود رفته بودند روی سِن. صدای خواندن شان توی گوشم خَش می انداخت. حرف های زن و مرد را نمی شنیدم. حرف ها تا می خواست به من برسد از شدت بلندیِ سرود محو می شد. مرد داشت می گفت حمید همیشه این طور بود. قبل ترها هم هر جا ناموس مردم را کسی اذیت می کرد، حمید جلویش را می گرفت. سرود که تمام شد. زن گریه هایش را قطع کرد. بلند شد و با مرد رفت.
6
نوحه خوان داشت از حمید می گفت. حرف هایش توی دلم سوز می انداخت. همین طور داشت می گفت که مجری با صدای غم آلودی پرید وسط: «ادامه نده! ادامه نده! مادر و دختر شهید رسیده اند این جا. تحمل نمی توانند بکنند. هر چیزی را نباید گفت».
نوحه خوان توی سکوت غرق شد و دلش گرفت. مردم از همهمه افتاده بودند.
7
آمده بودم حاشیه نگاری کنم. رفیقم گفته بود برو بنویس. ولی دلم نوشتن نمی خواست. می خواستم بایستم یک گوشه زیر درخت تکیه زده به دیوار و تابوتِ روان را روی دست ها ببینم. تابوت رسیده بود. داشت روی موج دست ها این ور و آن ور می رفت. پیرزنی روی بهارخواب خانه رو به رو نشسته بود و تماشا می کرد. کسی دیگر صورتش را چسبانده بود به شیشه ساختمان در طبقه چهارم. نوحه خوان داشت داد می زد:
- این وداع با پیکر شهید است نه راه شهید! استقبال است از او.
8
وقت برگشت، خلوتیِ شهر یک غم سنگین روی دلم می گذاشت. نمی دانم چرا ولی دوست نداشتم صبح شود. دلم می خواست مراسم را قاب کنم تا بشود نگهش داشت و حمید را طوری یاد کرد که فراموشش نکنم.
➡️ @shahidaldaghy