فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدہ ایݥ ڪنارٺان . . .
ٺا پیدآ ڪنیم خودمان را؛
نشـانے زندگــۍ مان،
از مسیر شمـا مۍ گذرد ...♡
اۍ ڪه مرآ خواندہ ای،راہ نشانم بدہ..
با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد
یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد؟
آشنای”لا فتی الا علی” اینجا کجاست؟
صاحب”لا سیف الا ذوالفقار“ما چه شد؟
#منتظرانه
#امام_زمان
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
🕊❤️🩹:-"زیبای زمین
..____
آدم شجاع کیه؟
آدم شجاع آدمیه که میترسه
میگه خدایا ببین قلبم داره میزنه
ببین دارم میترسم
میترسم ولی بخاطر تو به ترسم غلبه میکنم
چون تویی چون تو عشق منی
تو خدای منی!
_شهید مصطفی صدرزاده
#شهیدانه🌱
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
حتی اگر همه از تو روی برگرداندند
#به_خدا_اعتما_کن
و یقین داشته باش
که او بهترین ها را برای تو میخواهد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان؛
ما علی ندیدهها ،
چشم به دیدار تو داریم بیا :)
#امام_زمان🌱
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
_
بهتومحتاجچنانمکهفقیریبهدِرَم
بهتومُشتاقچنانمکهغریقیبهکنار ؛))
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️ .
شهدا
تعلقاتشان،تعلقاتمتعالیبود
درسطحعالیبود،الهیبود،برای
رسیدنبهخدابود... 🖐🏻
#عزیز_برادرم♥️🙃
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
. ء . مرا هم جان تویی، هم زندگانی♥️ . .
خیلی از رفقایم را می دیدم کھ به
خاطر دوستانشان از خدا دور شده بودندُ
دستوراتِ خدا رو زیر پا می گذاشتند !
تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که
برای دوستانش خیلی دل می سوزاند و برایِ
هدایت آن ها تلاش می کرد. چند نفر
ازدوستانش شب ها سر کوچھ آتش
روشن میکردند و دور آن جمع می شدند
و سرُصدایِ آنها مردم را اذیت می کرد . .
ابراهیم شب های متوالی کنار آنها
مینشست و آن ها را راهنمایی می کرد ؛
و این کار کم کم باعث شد دیگر آنجا
ننشینند و پایشان به مسجد باز شود🌿!
[ #برادرشهیدم . #شهیدابراهیمهادی ]
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینروزاحالمیجوریه
ڪہیهوچشمامرومیبندم
واز؏مقجانمخطاببہ
امامحسینمیگم ...🫀
-اصلاخبردارےڪھازدور؎
داࢪمدقمیکنم!(:💔
هرشبباعکسڪࢪبلاتیهگوشه هقهق میکنم!🥺
#کربلا
#امام_حسین
به نیت ظهور و سلامتی آقا صاحب الزمان (عج) اجماعا صلوات❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قول میدم
مثل آرمان علی وردی
من پای کار باشم....🌱
#امام_زمان
#آرمان_علی_وردی❤️
چقدرخوبهبتونیبانوعرفتنت
کلیآدمروبهخودشونبیاری...!🌱
"شھیـدمحسـنحججے"💛
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۲
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-سلام مامان جونم.
-سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم.
-ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن.
نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲۳
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...
هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه...
این سلام هر روز من به دنیاست...
بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق...
تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم...
تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد...
به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم:
-بفرمایین...
بعد هم از ماشین پیاده شدم.
با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم...
وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن...
و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم...
آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد:
-خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه...
ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم:
-آهان...
قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم:
-آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم...
بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد...
تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه...
یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین...
بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم...
موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم...
قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم...
مدت کمی منتظر اتوبوس موندم.
و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم...
کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل.
داخل کوچه شدم
وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن
یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته...
با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمــانــ_طــعــمــ_ســیــبــ
💠 #قــســمــتــ_۲۴
حــالــم خــیــلــے بــد بــود...درحــیــاطــو بــاز ڪــردم در حــالــے ڪــه چــشــمــام ســیــاهے مــے رفــتــ...رفــتمــداخــل حــیــاطــ...چــادرمودر آوردم و ڪــیــفــمــو گــذاشــتــم گــوشــه ے بــاغــچــه...وخــودم نــشــســتــم ڪــنــار حــوضــ...
شــےرآبــو بــاز ڪــردم و ســرم رو بــردم زیــر آبــ...تاجــایــے ڪــه تــمــوم لــبــاس هام خــیــس شــد...آبــیــخ بــود...
ولیــحــالــم اومــد ســرجــاشــ...گــوشهے حــیــاطــمــون یــه تــخــت ســنــتــے مــتــوســطــے داشــتــیــم رفــتــم روے اون دراز ڪــشــیــدم و چــشــمــامــو بــســتــم نــفــس هام بــه شــمــاره افــتــاده بــود...
دیــگهاشــڪــے نــمــے ریــخــتــمــ.همــاشــڪ هام خــشــڪ شــده بــود هم خــودم دلــم نــمــیــخــواســت بــاز اشــڪــے بــریــزمــ...
حــالــعــجــیــبــے داشــتــمــ...
حــدودیــڪ ربــعــے روے تــخــت دراز ڪــشــیــده بــودم ڪــه مــادربــزرگ اومــد داخــل حــیــاط بــا تــعــجــب گــفــتــ:
-اےنــجــا چــیــڪــار مــیــڪــنــے مــادر؟؟؟ڪیــاومــدیــ!!!!
جــوابیــبــه مــادربــزرگ نــدادمــ...
اومدطــرفــم و گــفــتــ:
-چــرالــبــاس هات خــیــســه؟بــارونمــڪــه نــیــومــده!ڪــجابــودیــ!؟
نــفســعــمــیــقــے ڪــشــیــدم و بــاز هم جــواب نــدادمــ...
مــادربــزرگــاومــد بــالــاے ســرمــ...دســتــشوگــذاشــت دو طــرف صــورتــم و مــحــڪــم تــڪــونــم داد...
مــنــ_:آ...آ...آ...إإإإ...مــامــانــجــون چــیــڪــار مــیــڪــنــیــ😄...
-دخــترچــرا جــواب نــمــیــدے فــڪــر ڪــردم مــردیــ!!!
-ےهخــدانــڪــنــه اے یــه دوراز جــونــیــ...
-چــرالــبــاســات خــیــســه...
-هیــچیــگــرمــم بــود بــا شــیــر حــوض دوش گــرفــتــمــ...
-آدمــبــا شــیــر حــوض دوش مــیــگــیــره؟؟؟
-خبــبــبــخــشــیــیــیــیــد...
بــعدهم لــبــخــنــد تــلــخــے زدم و رفــتــم داخــل خــونــه یــه راســت وارد اتــاق شــدم لــبــاس هام ڪــه خــیــس بــود...درآوردم و لــبــاس هاے راحــتــے تــنــم ڪــردمــ...بــازهم پــنــاه بــردم بــه خــوابــ...
درازڪــشــیــدم روے تــخــتــ...گــوشــیــموگــرفــتــم دســتــم خــیــلــے وقــت بــود ڪــه نــتــم رو روشــن نــڪــرده بــودم دســتــمــو بــردم ســمــت بــالــاے گــوشــے و مــنــوے گــوشــے رو ڪــشــیــدم پــایــیــن و نــتــم رو روشــن ڪــردمــ...
هجــومــپــیــام ها بــود بــه طــرف تــلــگــرامــمــ!!!
حــدودنــیــم ســاعــتــے پــاے گــوشــے نــشــســتــم و بــعــد هم بــدون گــذاشــتــن آلــارم بــراے بــیــدار شــدن خــوابــیــدمــ...
چــونــهیــچ بــرنــامــه اے نــداشــتــمــ!
بــرامــمــهم نــبــود ڪــه چــقــد بــخــوابــمــ...
#ادامــہ_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلبٍھڪسـۍبِـبـنـدڪِـھدِلڪَنـدن
یـٰآدِتبـدِھ؛ دِلڪَنـدنـاَزایندُنیـٰآ..!'
•• #داداشبابڪم ♥️'
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خدایاヅ
براۍتوغیرممکن
وجودنداردغیرممکنهاۍ
زندگۍهمہۍماروممکنکن..❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یٰا فٰارِجَ الْهَمِّ، یٰا کٰاشِفَ الْغَمِّ
اى گشاینده اندوه، اى برطرف کننده غم ..💔
الهم عجل الولیک الفرج🌸
.
سه چیز زیباست:
بیخبر، دعایت کنند
نبینی، نگاهت کنند
ندانی، یادت کنند..
من دعایتان میکنم به خیر
نگاهتان میکنم به پاک
یادتان میکنم به خوبی
هرجا هستید
بهترین هارو برایتان آرزو دارم ... 🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️