آیت اللّٰه بهجت(ره):
دعا برای ظھور؛
دعوتِ امام زمان(عج) است
و گناه؛
بستنِ در به روی امام(عج)،
اوّل باید در را باز کرد
سپس مھمان دعوت کرد ...❤️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرآمدنیرفتنیداردجزشهادت...
شهیدکهشدیمیمانی🌱
یعنیخدانگهتمیدارد
برایهمیشه❤️
#پنجشنبههایشهدایی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیممیگفت:
بہحجاباحترامبگذاریدکہحفظ
آرامشوبهترینامربہمعروفبرایشماست..!🔗
#شهیدابراهیمهادی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دِلَـمڪهتَنـگمیشَودنَظـربہمـٰاھمـیکنم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمیڪُنَم
#رهبرانہ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آرزوے حریم تو چشم تر دارم
تو را ز جان خود ارباب دوسٺ تر دارم
مرا عجیب گرفتار ڪربلا ڪردے
بگو چگونہ ز عشق تو دسٺ بردارم
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا❤️
#یاسیدالشهد
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
در آرزوے حریم تو چشم تر دارم تو را ز جان خود ارباب دوسٺ تر دارم مرا عجیب گرفتار ڪربلا ڪردے بگو چگون
دورے از صحن شما سخٺ دهد آزارم
جز دعا نیسٺ دگر راه مرا ، ناچارم
بہ تنـم درد فـراق حرمٺ افتاده
هوس گرمے آغوش ضریحٺ دارم
#حب_الحسیـن_اجننے❤️
روی سنگ قبری نوشته بود سلام رهگذر
من هم روزی اینجا رهگذر بودم ...
گاهی به تهش فکر کردن خوبه ...
دنیا و عمر ما کوتاهه
تهمت نزنیم ...
قضاوت نکنیم ...
و از همه مهمتر دل نشکنیم
خیلی زود دیر میشه ..
سلام شب بخیر ..
برای شادی روح امام و شهدا و رفتگانتون الفاتح مع الصلوت إن شاء الله که روحشون شاد باشه 🌸
شهید شیخ محمد مویدی ..؛
ماجرایی شبیه شهید مصطفی صدر زاده داره که طلبه بودن و در کارهای جهادی و فرهنگی خیلی فعال بودن ..
در بچگی مریضی سختی میگیره و مادرش نذر میکنه که اگه شفا پیدا کنه سرباز امام زمان عج بشه و در راه خدا به شهادت برسه که پارسال در اغتشاشات شیراز به شهادت میرسه..💔
روحش شاد و یادش گرامی🌸
لینک ناشناس بالا صفحه کانال سنجاق هست نیاز نیست بفرستم دقت کنید
۱ . ممنون از لطفتون کانال خودتون هست عاقبت بخیر بشید🌸
۲ . برا شما کم هست چون دوست دارید یه شبه تمومش کنید سه پارت کم نیست اخراش هم هست
۳ . سلام ..
شب بخیر نه هر دعایی کنید مشکلی نیست به فارسی هم میتونید دعا کنید
۴ . سلام ..
چه بنری بوده یا ندیدم یا یادم رفته اگه کانال هست بفرستین برا مدیر تبادلات میزاره کانال ..
یکی امروز بنر فرستاد برای جمع آوری هزینه برای ولادت حضرت زینب . ما خودمون برنامه داریم شهادت شهید بابک نوری شما هر جا بفرستین نمیزارن کانالشون چون ما خودمون برای سالروز شهادت برنامه داریم برای کمک به دیگران به نیابت از شهید بابک نوری
۱ . سلام خب بفرستین
۲. خیلی هم عالی مبارکتون باشه من که کاری نکردم اگرم کردم وظیفه بوده
۳ . به دوست برادرتون بگید که چی بشه ؟؟
اصلا چرا بهش پیام میدین اصلا کارتون درست نیست .
و نیاز نیست به کسی بگید چون دوست برادرتون هیچکاری نمیتونه برا شما کنه و فقط ابرو باباتون رو میبرید چیزی نگید شاید إن شاء الله درست شد
در زمان قدیم یک عابدی بوده که امانت دار بوده و امانت مردم رو نگهداری میکرده ..
روزی یه نفر میخواست بره حج و دارایش رو میده این عابد که نگهداری کنه ..
وقتی برمیگرده تا عابد از دنیا رفته و به فرزندانش میگه که من مقداری دارایی به پدره شما امانت داده ام ..
و میرن پیش یه عابد و میگن که پدره ما از یه نفر مقداری دارایی امانت گرفته و ما نمیدونیم کجا گذاشته وچقد هست ..
عابد میگه شما برید بیابان قبرستان وادی السلام سه شبانه روز اونو صدا بزنید و روحش حاضر میشه و به شما میگه ..
ولی بعد از سه شبانه روز هیچ خبری نمیشه ..
و برمیگردن پیش عابد میگن خبری نیست از روح پدرم ..
بیابان قبرستان وادی السلام هر کس که برزخ بهشتی بود روحش اونجا حاضر میشد ..
عابد گفت پس به قبرستانی برید که دوزخیان هستن اونجا صدا بزنید ببینید جواب خواهد داد یا نه ..!
و اونجا تا صدا میزنن روح پدرشون حاضر میشه و فرزندان تعجب میکنن که پدر شما که عابد بودی و امانت دار مردم چجوری در قبرستان دوزخیان هستی ..!
عابد به فرزندانش میگه که من برای یک حرف اینجا گیر کردم ..
دختری که قرار بود شوهر کنه اومدن پیش من و سوال از دختر گرفتن و من گفتم برای شما جایز نیست این دختر و این دختر هیچوقت ازدواج نمیکنه و بختش خاموش میشه ..!
و حق این دختر این عابد رو در دوزخ نگه میداره ..
اگر کسی گناه کار هست قاضی خداست با حرفی و نظره اشتباهی باعث نشیم زندگی دیگران دچار تغییر بشه چون حق الناس هست ..
خیلی دقت کنید آبروی رفته انسان برنمیگرده حتی اگه گناهکار باشه ما حق نداریم جایی بگیم و به چشم گناهکار به دیگران معرفیش کنیم ✨
اسم قبرستان دوزخیان هم برهوت هست حضور ذهن نداشتم ..
خسته نباشید إن شاء الله عاقبت بخیر بشید ..
آیت الله لنکرانی فرمودن که من در ۷۰ سال عمر و خواندن روایات عملی بهتر از انجام واجبات و کمک به خلق ندیدم هر کسی این دو رو انجام بده بهشت رو تضمین میکنم براش اگر غیر از این بود منه لنکرانی پاسخگو هستم ..🌸
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۱
گوشیم زنگ خورد...
پشت خط:هانیه...
آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم...
دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم...
پیام داد:
+معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟!
جوابشو ندادم...
بازم پیام داد:
+زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم...
بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام...
گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم...
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم...
تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم:
-بله؟؟؟😒
صدای آشنایی گفت:
-سلام دخترم.
-سلام.
-حالت خوبه.
-ممنونم!!!!
-شناختی؟
-صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟!
-خانم صبوری هستم!
چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم:
-إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟
-الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟
-نه نیستن خونه...
-برای امر خیری مزاحم شدم!
خندمو کنترل کردم و گفتم:
-تشریف ندارن.
-خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم.
-بله چشم.
-ممنون عزیز.خدانگهدار.
گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!!
زنگ زدم مامان...
بوق اول بوق دوم...
-جانم؟؟
-سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟
-سلام عزیزم چخبره!!!
-مهناز خانم زنگ زده بود.
-إ جدی؟
-کی میای؟
-پشت درم.
گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در.
درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم:
-مامان مهناز خانم زنگ زده بود...
مامان خندید گفت:
-دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟
-یه بار گفتی زنگ زده دیگه!
تلفن دستم بود گفتم:
-بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن!
مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت:
-حقا که دختر منی!!!
بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده...
مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود...
و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۲
گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم...
حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم...
امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!!
امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم:
-پاشوووو آبجیت داره عروس میشه!
یهو غیرتی شد بلند شد گفت:
-چه غلطا؟با اجازه ی کی؟
-اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد:
-زهرا؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-بیا تلفن کارت داره!!!
از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم:
-کیه؟؟؟؟
-دوستته...
اخمام رفت تو هم و گفتم:
-دوستم؟؟؟
-آره میگه اسمش هانیه س...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۳
نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!!
با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم:
-بله؟؟؟
هانیه با مکث ادامه داد...
-چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟
-چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش...
-نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
تلفن رو قطع کرد...
صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد...
تلفونو گذاشتم سرجاش...
امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟
-هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم...
رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه...
معنی حرف هانیه یعنی چی...
+نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم...
چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!!
خدا به خیر کنه...
مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم...
مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟
-هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!!
مامان بغلم کردو گفت:
-عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره...
-نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره...
-نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو...
با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد...
#ادامہ_دارد...