eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب میخوام از بگم خدمتتون .. اونایی که کربلا رفتن عکسشو حتما دیدن و قبرش در وادی السلام نجف هست عالم بزرگ شیعه ✨
روزی مرد روستایی میرسه خدمت و سوال میکنه که شیخ اگر زنی باردار که بچه در رحمش قرار داره و زن بمیرد ولی بچه زنده باشه میشه پهلوی زن رو شکافت و بچه را نجات داد یا باید با مادر خاک شود؟؟ عرض میکنن که باید هر دو رو به خاک سپرد و مرد هم میره و وسط راه به کسی برخورد میکنه و به مرد میگه که باید بچه رو نجات بدید و مادر رو خاک کنید و همینکارو میکنن و بعد از مدتی به گوش میرسه و عرض میکنه که من این فتوا رو ندادم و اونی که این فتوا رو داده امام زمان عج بوده من اشتباه کردم !! و فتوا رو میزاره کنار میگه چون من اشتباه کردم و در خونه رو بسته بود رو همه!!
که بعد امام زمان عج بهش میرسونه که فتوا رو ادامه بده و ما مراقب شما هستیم و باید شما رو اصلاح کنیم و مواظب شما باشیم .. که با دستور امام زمان عج دوباره پاسخگویی و فتوا رو ادامه میدهند 🌸
حالا چند نامه امام زمان عج به رو خدمتتون میفرستم
اين نامه اي است به برادر راستگو و درستکار و دوست مخلص ما، کسي که در راه ياري ما کوتاهي نکرده و وفا را رعايت کرده است، خداوند تو را با ديد قدرتش که هرگز به خواب نمي رود محافظت فرمايت.. اي برادر با اخلاص! آنچه ما به تو نوشته ايم بايد مستور و پوشيده باشد و به غير از آنان که به جهت ايماني که به ما دارند و مورد اعتماد ما هستند و سخنان ما موجب آسايش و آرامش خاطر آنها مي شود فرد ديگري نبايد از مضمون اين نامه آگاه گردد، به همه دوستان ما سفارش کن که به محتواي نامه ما با عنايت خداوند عمل کنند..
(عج): نادانان و کم خردان شيعه و کساني که با پشه از دينداري آنان محکم تر است ما را مي آزارند. (قد اَذانا جهلاءُ الشيعةِ و حمَقاوُهم، و من دينُهُ و جناح البعوضَةِ ارجح مِنهُ)
فرجام کار شيعيان- به فضل احسان و نيکوکاري خداوند سبحان – تا ان زمان که از گناهان دوري گزينند پسنديده و نيکو خواهد بود. (و العاقبة- بجميل صنع الله سُبحانهُ – تکون حميدةٌ لهم ماجتنبوا المنهي عنه مِنَ الذنُوبِ)
ظهور فرج، بسته به اراده خداست وآنان که وقت تعيين مي کنند دروغ مي گويند.. (و اما ظهور الفَرجِ، فانَّهُ الي الله ئ کذب الوقاتونَ)
چه کرداري بهتر از نماز، بيني شيطان را به خاک مي مالد؟ (فما ازغمَ انفَ الشيطان شي افضل مِن الصلاةِ)
خداوند ابا دارد از اينکه حق را نا تمام گذارد و باطل را از بين نبرد. (ابي الله عزَّ و جل للحقَّ الا اتماماً و الباطلِ الا زهوقاً)
زمانه از گذشته سخت تر و دشوارتر شده است. (فانَّ الزمانَ اصعبُ مِمّا کان)
نامه‌های کوتاه امام زمان عج به 👆
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت64 _به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون! مهیا، زود عکس و سرجاش گذاشت. _نه به خدا! من می... _ساکت! برام بهونه نیار... سوسن خانم وارد اتاق شد. _فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم. _درست صحبت کن! _درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار... مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد. _نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم. _چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟ مهیا نیشخندی زد. _می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری... دستشو بالا اورد. _اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید. سوسن خانم ترسیده بود. اما نمی خواست خودش و ببازد. دستی به روسریش کشید. _مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟! مهیا پوزخندی زد. _خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد. _اینجا چه خبره؟! مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند. تا مهیا می خواست چیزی بگع؛ سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد. _پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد. شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت. _چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟ من داشتم با تلفن صحبت می کردم. تا سوسن خانم می خواست جوابش و بده؛ شهاب به حرف اومد _این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند. سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق و ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد. _چـ...چرا دروغ گفتید؟! _دروغ نگفتم، فقط اگه این چیز و بهشون نمی گفتم؛ ول کن این قضیه نبودند. مهیا سری تکون داد. _ببخشید، بدون اجازه اومدم تو اتاقتون! من فقط می خواستم با تلفن صحبت کنم. حواسم نبود که وارد اتاق شما شدم. فکر... شهاب نذاشت مهیا ادامه بده. _نه مشکلی نیست. راحت باشید. من دنبال پرونده ای می گشتم، که پیداش کردم. الان میرم، شما راحت با تلفن صحبت کنید. غیر از صدای جابه جایی کتاب ها و پرونده ها، صدای دیگه ای تواتاق نبود. مهیا نمی دونست، که چرا استرس گرفته بود. کف دست هایش شروع به عرق کردن، کرده بود. نمی دونست سوالش و بپرسه، یا نه؟! لباش و تر کرد و گفت: _میشه یه سوال بپرسم؟! شهاب که در حال جابه جا کردن کتاب هاش بود؛ گفت: _بله بفرمایید. _این عکس! همون دوستتون هستند، که شهید شدند؟! شهاب دست هاش از کار وایستادند... به طرف مهیا برگشت. _شما از کجا میدونید؟! مهیا که تحمل نگاه سنگین شهاب و نداشت، سرش و پایین انداخت. _اون روز که چفیه رو به من دادید؛ مریم برام تعریف کرد. شهاب با خودش می گفت، که اون مهیای گستاخ که تو خیابان با اون وضع دعوام می کرد کجا!!! و این مهیای محجبه با این رفتار آروم کجا!!! به طرف عکس رفت... و از روی پاتختی عکس و برداشت. _آره... این مسعوده... دوست صمیمیم! برام مثل برادر نداشتم، بود. ولی حضرت زینب(س) طلبیده بودش... اون رفت و من جا موندم... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت65 مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد اومد... _یعنی چی جاموندید؟! شهاب، نگاهی به عکس انداخت.... مهیا احساس می کرد، که شهاب تو گذشته سیر می کنه.. _این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم...  اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند! شهاب نفس عمیقی کشید.... مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری اون روز عذاب می کشید! _می خواستم اول اون و از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.... مهیا، دستش و جلوی دهنش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشماش، بر گونه اش سرازیر شد. _یعنی اون... _بله! پیکرش هنوز برنگشته! شهاب عکس کوچکی از یه پسر بچه رو از گوشه ی قاب عکس برداشت. _اینم امیر علی پسرش... مهیا نالید: _متاهل بود؟! شهاب سری تکون داد. _وای خدای من... مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست. شهاب، دستی به صورتش کشید.... بیش از حد، کنار مهیا مونده بود. نباید پیشش می موند و با او آنقدر حرف می زد. خودش هم نمی دونست چرا این حرف ها رو به مهیا می گفت؟؟! دستی به صورتش کشید... و از جاش بلند شد. _من دیگه برم، که شما راحت باشید. شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد. _ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید. _نه... نه... مشکلی نیست! شهاب از اتاق خارج شد. مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین اومد. مهمان ها رفته بودند.... مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی و جمع کردند. _نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟! مهیا، به مریم نگاهی انداخت. _به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟! _خیلی بدی مهیا... مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند. _والا... دروغ که نگفتم. مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید. _مریم، عموت برا چی اون حرف رو زد؟! _میدونم ناراحت شدی، شرمندتم. _بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود. مریم روی صندلی نشست.... _زن عموم، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما باهم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عموم و زن عموم، سعی به بهم زدن مراسم خواستگاری من می کنند. مهیا، نفس عمیقی کشید.... باورش نمی شد، عموی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش رو بکند؛ علیه اون عمل می کرد. کارهاشون تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خونه شون راه افتاد. موبایلش و روشن کرد، و آیفون و زد. ـــ کیه؟! ـــ منم! در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام و باز کرد. _سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش! مهیا هم باشه ای براش ارسال کرد. و از پله ها بالا رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت66 نگاهی به آدرس انداخت. _آره خودشه... سرش و  بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد. موبایلش و درآورد و پیامی به مهران داد. _تو رستورانی؟؟؟ منتظر جواب موند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود. هی، مانتویش و پایین می کشید. نمی دونست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، اونو معذب نکرده بود ولی الآن...!! با صدای پیامک، به خودش اومد. _آره! بیا تو... به سمت در رفت. یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در و براش باز کرد. تشکری کرد و وارد شد. گارسون به طرفش اومد. _خانم رضایی؟! _بله! گارسون، با دست به میزی اشاره کرد. _بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند. مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی اون نشسته بود، رفت. مهران سر جاش  وایستاد. _سلام! مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد. _سلام...این چه وضعیه؟! مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد. _چیزی نیست... یه شکستگیه! مهران سر جاش نشست. _چی میخوری؟! _ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید. مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد. _چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟! _نه! چطور؟! مهران، به صندلیش تکیه داد. _نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت... با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد. _تیپت عوض شده... چی شده؟ خبریه به مام بگو... مهیا، سرش و پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد. _نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید. دستش و به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه دک بگیرد؛ که مهران، دست مهیا رو تو دستاش گرفت. مهیا، دستش و محکم از دست مهران کشید. تموم بندنش به لرزش افتاده بود. مهران، دستش و جلو برد تا دوباره دستش و  بگیره... که مهیا با صدای بلندی گفت: _دستت رو بکش عوضی! نگاه ها،همه به طرفشون برگشت. مهران، به بقیه لبخندی زد. _چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند. _بگذار نگاه کنند...به درک! _من که کاری نمی خواستم بکنم،  چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی! مهیا فریاد زد: _تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت! کیفش و از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید... قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی بهش دست داده بود. دستش و به لباس هاش می کشید. خودش هم نمی دونست چه به سرش اومده بود! وقتی که مهران دستش و گرفته بود؛ احساس بدی بهش دست داده بود. با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت. آب سرد بود.... دستانش و  زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستاش و شست. دستاش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند. اونا رو تو جیب پالتوش گذاشت. وبه راهش ادامه داد. نمی دونست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم💗
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده♥️