eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
+میگفت.. ای‌خواهران!جهادِ شما‌حجاب‌شماست.. واثری‌که‌حجاب‌شما‌میتواند‌بررویِ‌ مردم‌بگذارد، خونِ‌مانمیتواند‌بگذارد!'✋🏼🌱 🌱͜͡💚‌‌↝ @shahidanbabak_mostafa🕊
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:🕊 بابک‌اعتقادداشت‌که‌لازم‌نیست‌کارهایش‌رابه‌کسی‌نشان‌دهدو لازم‌نیست‌دیگران‌بدانندبه‌کاری‌انجام‌میدهد.اعتقاد‌وکارهای‌ اوبرای‌خودوخدایش‌است‌نه‌دیگران.اورضایت‌مردم‌را نمیخواست‌رضایت‌خدارامیخواست.بعضی‌کارهایی‌که‌انجام‌ میدادبعداز شهادت‌همه‌متوجه‌شدن.شایداین‌بتواندتلنگری باشه‌که‌جوانان‌را‌ازروی‌ظاهرشان‌قضاوت‌نکنیم‌وکارهایمان‌ رابااخلاص‌وبرای‌نزدیک‌شدن‌به‌خداانجام‌دهیم‌نه‌توجه‌مردم. انشالله‌خدامارابنده‌های‌ محبوبش‌قرارمیدهد به کانال ما بپیوندید...☘ @shahidanbabak_mostafa🕊
4.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم... @shahidanbabak_mostafa🕊
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:) +چی گفت؟! -دلمان یک بغل سیر حرم میخواهد...♥️! .. @shahidanbabak_mostafa🕊
کارهای خدا را امضا کن! اگر امضا نکنی، غصه‌ها رو خورده‌‌ای و همه از کیسه‌ات رفته‌ است.. اگر دانستیم خدا خیر ما را می‌خواهد غصه نمی‌خوریم. کارهایی که او می‌کند همه برای ما خوب است، پس با اختیار خود آن را امضا کن...! 🪴 @shahidanbabak_mostafa🕊
گام‌برداشـتن‌در‌جادهٔ‌عشق‌ هزينه‌می‌خواهد؛هزینه‌هایی‌که انسان‌را‌عاشق‌و‌بعد‌شهید‌می‌ڪند..!🍃 شهيد‌مهدی‌باکری♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
_
سوزش‌چشـمِ‌من ازلذت‌زیباییِ‌‌ضریح‌شماست ؛ خیره‌برتوشـدم‌و‌پلک‌زدن‌یادم‌رفـت :) ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌شھید ماهـٰانـے میگـھ : راه را ڪھ انتخـٰاب ڪردۍ ، دیگـھ مالِ خودت نیستۍ ! اگر قراره درد بڪشۍ بکش... ولـے آه و نالـھ نکن ! اگر آه و نالـھ ڪردۍ متعلق بـھ دردۍ نـھ راه . . .! @shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت100 ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود. باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود. ــ گریه کن... آره... گریه کن... با عصبانیت داد زد: ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد... نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد. ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟! عصبی فریاد زد. ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟! به مهیا پشت کرد. ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت. فریاد زد: ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خالص می شدم! مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند. آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت. ــ نازی... نازی... بلند داد زد: ــ نازی کجایی؟! با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودشی ایجاد کرده بود. یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت. شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید. ــ جانم؟! شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بسته شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPSزد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸